حال و هوای جمع شهیدانم آرزوست ....
تصاویر حاج قاسم سلیمانی و ابومهدی مهندس در کنار مزار شهیدان مغنیه ✨
روضه الشهدای بیروت ✨
#فجر_سلیمانی
#انتقام_سخت
#حاج_قاسم_سلیمانی
@jihadmughniyah 🕊
♡✧❥꧁💜꧂❥✧♡
در سرمـ نیست
بجز حال و هوای
تـــــو و عشـق❤️
شادمـ از اینکہ
همہ حال و هوایمـ
تـــــو شدی✨❣
روزتون متبرک با یاد شهید #حاج_قاسم_سلیمانی
@jihadmughniyah 🕊
♡✧❥꧁💜꧂❥✧♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وضو بگیر
به رسم شهدا ؛
اول وقت دلبری کن ...
#نماز_سفارش_یاران_آسمانی
#حاج_قاسم_سلیمانی
#انتقام_سخت
@jihadmughniyah 🕊
♡✧❥꧁💜꧂❥✧♡
از راست
از چپ
از هر طرف بخوانید هر که در این قاب تصویر صورتش می درخشد،
شهید شده....
یعنی همین حالا با نگاه به این عکس
داری گوشه ای از بهشت را به چشم هایت نشان می دهی..
حاج_قاسم_سلیمانی
مصطفی_صدرزاده
نادر_حمید
مهدی_صابری
ابوحامد
و چه خوشبختی بوده آن عکاس، آن زمین، آن روز و لحظهای که شما را در یک قاب کنار هم جا داده... شهیدانِ خدا !
حالا کجای آسمان دست در شانه ی همدیگر به نظاره ی ما بیچارگان زمین گیر مشغولید؟؟
سلام بر شما، روزی که زاده شدید
سلام بر شما، در روزی که به شهادت رسیدید
و سلام بر شما در روزی که دیگر بار زنده برانگیخته خواهد شد...
#حاج_قاسم_سلیمانی
#انتقام_سخت
@jihadmughniyah 🕊
♡✧❥꧁💜꧂❥✧♡
هدایت شده از 『استوره ے مقاومت』
#کتاب_دختر_شینا🏴
#خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🏴
#همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🏴
#نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
فصل سیزدهم ..( قسمت ۹)🏴
🏴بسم رب الشهدا و الصدیقین🏴
نشست پشت فرمان و گفت: اصلا وقت نداریم. اوضاع اضطراریه. زود باش باید شما را برسانم. و زود برگردم. همان طور که سوار ماشین می شدم گفتم: اقلا بگذار لباس های سمیه را بیاورم. چادرم. معلوم بود کلافه و عصبانی است گفت: سوار شو. گفتم اوضاع خطرناک است. شاید دوباره پادگان بمباران شود. در ماشین را بستم و پرسیدم: چرا نیامدید سراغمان. از صبح تا به حالا کجا بودید؟!
همان طور که تند تند دنده ها را عوض می کرد، گاز را داد وجلو رفت. گفت: اگر بدانی چه وضعیتی داشتیم. تقریبا با دومین بمباران فهمیدم عراقی ها قصد دارند پادگان را زیر و رو کنند. به همین خاطر تصمیم گرفتم گردانم را از پادگان خارج کنم. یکی یکی بچه ها را زیر سیم خاردارها عبور دادم و فرستادمشان توی یکی از دره های اطراف. خدا را شکر یک مو از سر هیچ کدامشان کم نشد. هر سیصد نفرشان سالم اند، اما گردان های دیگر شهید و زخمی دادند. کاش می توانستم گردان های دیگر را هم نجات بدهم.
شب شده بود و ما توی جاده ای خلوت و تاریک جلو می رفتیم. یک دفعه یاد آن پسر نوجوان افتادم که آن شب توی خط دیده بودم. دلم گرفت و پرسیدم: صمد الان بچه هایت کجا هستند؟ چیزی دارند بخورند شب کجا می خوابند؟! او داشت رو به رو به جاده تاریک نگاه می کرد سرش را تکان داد و گفت: توی همان دره هستند. جایشان که امن است اما خورد و خوارک ندارند. باید تا صبح تحمل کنند. دلم برایشان سوخت. گفتم: کاش تو بمانی. برگشت و با تعجب نگاهم کرد و گفت: پس شما را کی ببرد؟ گفتم: کسی از همکارهایت نیست؟! می شود با خانواده های دیگر برویم؟ توی تاریکی چشم هایش را می دیدم آب انداخته بود. گفت: نمی شود نه ماشین ها کوچک اند جا ندارند. همه تا آنجا که می توانستند خانواده های دیگر را هم با خودشان بردند و گرنه من که از خدایم است بمانم. چاره ای نیست باید خودم ببرمتان. بغض گلومیم را گرفته بود گفتم: مجروح ها و شهدا چی؟! جوابی نداد. گفتم: کاش رانندگی بلد بودم. دوباره دندهعوض کرد و بیشتر از قبل گاز داد گفت: به امید خدا می رویم. ان شالله فردا صبح بر می گردم. چشم هایم در آن تاریکی دو دو می زد. یک لحظه چهره آن نوجوان از ذهنم پاک نمی شد. فکر می کردم الان کجاست؟! چه کار می کند. الان آن سیصد نفر دیگر توی آن دره سرد بدون غذا چطور شب را می گذرانند. گردان های دیگر چه؟! مجروحین. شهدا.
فردای آن روز تا به همدان رسیدیم صمد برگشت پادگان ابوذر و تا عید نیامد. اواخر خرداد ماه ۱۳۶۴ بود. چند هفته ای می شد حالم خوب نبود. سرم گیچ می رفت و احساس خواب آلودگی می کردم. یک روز زد به سرم برم دکتر.بچه ها را گذاشتم پیش همسایه مان. خانم دارایی و رفتم درمانگاه خانم دکتری که آنجا بود بعد از معاینه آزمایشی داد و گفت: اول بهتر است این آزمایش ها را انجام بدهی.
آزمایش ها را همان روز دادم و چند روز بعد جوابش را بردم درمانگاه. خانم دکتر تا آزمایش را دید گفت: شما که حامله اید. یک دفعه زمین و زمان دور سرم چرخید دستم را از گوشه میز دکتر گرفتم که زمین خورم. دست و پایم بی حس شد زیر لب گفتم: یا امام زمان. خانم دکتر دستم را گرفت و کمک کرد تا بنشینم و با مهربانی گفت: عزیزم چی شده؟ مگر چند تا بچه داری. با ناراحتی گفتم بچه چهارمم هنوز شش ماهه است. دکتر دستم را گرفت و گفت: نباید به این زودی حامله می شدی اما حالا هستی به جای ناراحتی بهتر است به فکر خودت و بچه ات باشی از این به بعد هم هر ماه بیا پیش خودم تا تحت نظر باشی.
#یازهرا...🏴
🏴اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🏴
#ادامه_دارد...
#یـــــازیــــــــنــــــــبــــــــ...🏴
@jihadmughniyah 🕊
♡✧❥꧁💜꧂❥✧♡
6.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ببینید🎥
🔺اقای ترامپ قمار باز
آنجایی که فکر نمیکنی ما نزدیک تو هستیم
حریف تو قاسم سلیمانی است و امروز ما همه قاسم سلیمانی هستیم...
تا آخر ببینید
@jihadmughniyah 🕊
♡✧❥꧁💜꧂❥✧♡
🇮🇷 عکس کمتر دیده شده از
حاج قاسم سلیمانی
در کنار سرداران
شهید مهدی باکری
احمد کاظمی
و مهدی زین الدین ....
صفا و اخلاص شما کجا
من جامانده کجا....
@jihadmughniyah 🕊
♡✧❥꧁💜꧂❥✧♡
هدایت شده از 『استوره ے مقاومت』
┄۞✦❧🍃🌹🍃❧✦۞┄
📔کتـاب علـمـدار
⬅زنـدگانی شهید سیـد مجتبـی علمدار
🔹قسمت؛ هجدهم
💭روایت؛ دوستان سید
🧕یک روز خانمی آمده بود جلوی درب
بیت الزهرا(س) به سید گفت: من دو تا
پسر دارم که چند وقته با شما آشنا شدن
دو قلو هستن و ۱۷ سال سن دارند سید
گفت: بله بله حال شما خوبه؟ خانم ادامه
داد: ما هیچکدوم اهل مذهب و دین
و ... نیستیم مدتی بچه های من موقع
فوتبال با شما آشنا شدن و از شما زیاد
تعریف می کردند. چند وقته می بینم
اخلاق و رفتار بچه های من تغییر کرده.
🚪 بیشتر توی اتاق شون هستند، یک روز
از لای در نگاه کردم دیدم دوتایی دارند
نماز می خوانند خیلی شرمنده شدم که
بچه های من از من خداشناس تر شدند.
بعضی روزها هم به مکانی می روند و
آخر شب بر می گردند فکر کردم باشگاه
میرن اما چشم هایشان کبود بود معلوم
بود خیلی گریه کرده اند. فهمیدم که به
اینجا آمده اند.
💠 مطمئن هستم خدا دست بچه های
من را گرفته برای همین اومدم از شما
تشکر کنم. همان موقع دوقلو ها از در
بیرون آمدند سید دست در گردن هر
دوی آنها انداخت و گفت: حاج خانم
بچه های شما عالی هستند اینها معلم
اخلاق من هستند ما کاره ای نیستیم.
💶 چند روز بعد آن مادر آمد و یک دسته
اسکناس به سید داد و گفت: کل پس
انداز من همین سی هزار تومن هست
که آوردم برای بیت الزهرا(س) هر طور
می دانید خرج کنید. سید هم تشکر کرد
و پول را به مسئول مالی هیئت داد.
📝گردآورده :گروه فرهنگی
شهید ابراهیم هادی
#ادامه_دارد
@jihadmughniyah 🕊
♡✧❥꧁💜꧂❥✧♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_زیبا 📽
کلیپ سردارقاسم سلیمانی کاری ازواحدپیشگام اندیشه
@jihadmughniyah 🕊
♡✧❥꧁💜꧂❥✧♡
#چمثلچادر💚🍃✨
بہ ما خورده نگیرید؛
کہ چرا اینقدر از #حجاب میگوییم!
بہ ازاے هر زینب؛
ما #عباسها دادهایم..
در جبهہها...🌈✨
@jihadmughniyah 🕊
♡✧❥꧁💜꧂❥✧♡