eitaa logo
شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
3.4هزار ویدیو
271 فایل
"به‌نام‌عشق‌،‌به‌نام‌شہیدوشہادت(:" • #کپی_آزاد مافرزندان‌مکتبی‌هستیم‌که‌ازدشمن‌امان‌نامه ‌نمےگیریم✌️🏿✨ #شہید‌جھادمغنیھ..🎙 ارتباط با ادمین : @ya_gadimalehsan جهت تبادل به ایدی زیر پیام دهید : @sarb_z_313. خواستندخاکت‌کنند،جوانه‌‌زدی! #برادرم♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷 امام سجاد علیه السلام: 🍃نشانه های مؤمن پنج چیز است: پرهیزگاری در خلوت، صدقه در حالت نیازمندی، شکیبایی هنگام مصیبت، بردباری هنگام خشم و راستگویی هنگام ترس 📗 الخصال، ص 245
‍ 🌷 – قسمت8⃣9⃣ ✅ فصل هجدهم 💥 صمد چایش را برداشت. بدون این‌که شیرین کند، سر کشید و گفت: « قدم! مانده بودم توی دو راهی. نمی‌دانستم باید چه‌کار کنم. آخرش تصمیمم را گرفتم و گفتم من فقط یک نفرتان را می‌توانم ببرم. خودتان بگویید کدام‌تان را ببرم. این‌بار دوباره هر دو اصرار کردند. 💥 رفتم صورت ستار را بوسیدم. گفتم خداحافظ برادر، مرا ببخش. گفته بودم نیا. با آن حالش گفت مواظب دخترهایم باش. گفتم چیزی نمی‌خواهی؟! گفت تشنه‌ام. قمقمه‌ام را درآوردم به او آب بدهم. قمقمه خالی بود؛ خالی‌خالی. » صمد این را که گفت، استکان چایش را توی سفره گذاشت و گفت: « قدم‌جان! بعد از من این‌ها را برای پدرم بگو. می‌دانم الان طاقت شنیدنش را ندارد، اما باید واقعیت را بداند. » گفتم: « پس ستار این‌طور شهید شد؟! » گفت: « نه... داشتم با او خداحافظی می‌کردم، صورتش را بوسیدم که عراقی‌ها جلوی سنگر رسیدند و ما را به رگبار بستند. همان وقت بود که تیر خوردم و کتفم مجروح شد. توی سنگر، سوراخی بود. خودم را از آن‌جا بیرون انداختم و زدم به آب. بچه‌ها می‌گویند خیراللّه درویشی همان وقت اسیر شده و عراقی‌ها ستار را به رگبار بستند و با لب تشنه به شهادت رساندند. » 💥 بعد بلند شد و ایستاد. گفتم: « بیا صبحانه‌ات را بخور. » گفت: « میل ندارم. بعد از شهادتم، این‌ها را موبه‌مو برای پدر و مادرم تعرف کن. از آن‌ها حلالیت بخواه، اگر برای نجات پسرشان کوتاهی کردم. » بعد رو به خدیجه و معصومه کرد و گفت: « باباجان! بلند شوید، برویم مدرسه. » ادامه دارد... .🌱. ᴊᴏɪɴ↴ @jihadmughniyeh_ir
الهی؛ رجب بگذشت و ما از خود نگذشتیم، تو از ما بگذر... ✍🏼علامه حسن زاده
5.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بهترین روزهای عمرم بود نه دروغی.... جمعه
_ ما گم شدگانیم که اندر خم دنیا ؛ تنها هنر ماست که مجنون حسینیم :)❤️‍🩹
بسم الله الرّحمن الرّحیم
✦السّلامُ عَلَیْڪَ یا صاحِبَ الزَّمانِ ✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا خَلیفَةَ الرَّحْمانِ، ✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا شَریڪَ الْقُرْآنِ ، ✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انی ولدت لکے احبک...! زاده شدم، تا تو را دوست بدارم...! .🌱. ᴊᴏɪɴ↴ @jihadmughniyeh_ir
‍ 🌷 – قسمت 9⃣9⃣ ✅ فصل هجدهم 💥 همین‌که صمد بچه‌ها را برد، پدرش از حمام بیرون آمد تا صبحانه‌اش را بخورد و آماده شود. صمد برگشت. گفتم: « اگر می‌خواهی بروی، تا بچه‌ها خواب‌اند برو. الان بچه‌ها بلند می‌شوند و بهانه می‌گیرند. » صمد مشغول بستن ساکش بود که مهدی بیدار شد، بعد هم سمیه و زهرا. صمد کمی با بچه‌ها بازی کرد. بعد خداحافظی کرد. اما مهدی پشت سرش دوید. آن‌قدر به در زد و گریه کرد که صمد دوباره برگشت. مهدی را بوسید. بردش آن اتاق، اسباب‌بازی‌هایش را ریخت جلویش. همین‌که سرگرم شد، بلند شد که برود. این بار سمیه بهانه کرد و دنبالش دوید. 💥 پدرشوهرم توی کوچه بود. صمد گفت: « برو بابا را صدا کن، بیاید تو. » پدرشوهرم آمد و روی پله‌ها نشست. حوصله‌اش سر رفته بود. کلافه بود. هی غر می‌زد و صمد را صدا می‌کرد. صمد چهارپایه‌ای آورد. گفت: « کم مانده بود یادم برود. قدم! چند تا پتو بیاور بزنم پشت این پنجره‌ها. دیشب خیلی سرد بود. برای رعایت خاموشی و وضعیت قرمز هم خوب است. » 💥 سمیه و زهرا و مهدی سرگرم بازی شده بودند. انگار خیالشان راحت شده بود بابایشان دیگر نمی‌رود. صمد، طوری که بچه‌ها نفهمند، به بهانه‌ی بردن چهارپایه به زیر راه‌پله، خداحافظی کرد و رفت. چند دقیقه بعد دوباره صدای در آمد. با خودم فکر کردم این صمد امروز چه‌اش شده. در را که باز کردم، دیدم پشت در است. پرسیدم: « چی شده؟! » گفت: « دسته‌کلیدم را جا گذاشتم. » رفتم برایش آوردم. توی راه‌پله یک لحظه تنها ماندیم. صورتش را جلو آورد و پیشانی‌ام را بوسید و گفت: « قدم! حلالم کن. این چند سال جز زحمت چیزی برایت نداشتم. » تا آمدم چیزی بگویم، دیدم رفته. نشستم روی پله‌ها و رفتم توی فکر.