eitaa logo
شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
3.3هزار ویدیو
271 فایل
"به‌نام‌عشق‌،‌به‌نام‌شہیدوشہادت(:" • #کپی_آزاد مافرزندان‌مکتبی‌هستیم‌که‌ازدشمن‌امان‌نامه ‌نمےگیریم✌️🏿✨ #شہید‌جھادمغنیھ..🎙 ارتباط با ادمین : @ya_gadimalehsan جهت تبادل به ایدی زیر پیام دهید : @sarb_z_313. خواستندخاکت‌کنند،جوانه‌‌زدی! #برادرم♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
از همسر و فرزندان شهید بگویید. همسر ایشان سعده بدرالدین از نبطیه هستند و شهید عماد دو تا پسر و یک دختر دارد، پسران به نامهای جهاد و مصطفی و دخترشان به نام فاطمه. رابطه بچه‌ها با شهید چگونه بود؟ مدتها می‌گذشت بچه‌ها پدرشان را نمی‌دیدند. شرایط ایشان خیلی سخت بود، وقتی بزرگ شدند بیشتر با شهید ملاقات می‌کردند. بستگی داشت به شرایط واوضاع. البته همسر شهید در این زمینه خیلی کمک کرد. و بچه‌ها را به گونه‌ای تربیت کردکه آنها می‌توانستند دوری شهید را تحمل کنند. 🌼°`🍃- 『 @jihadmughniyeh_ir
🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊 🕊🌺🕊🌺🕊🌺 🌺🕊🌺🕊 🕊🌺 'بسم‌رب‌مہدےزهرا ۜ ..♥️🌱' امروز عروسی امیرعلی بود...دو روزی از مراسم سالگرد کمیل می‌گذشت...این مدت خیلی سرمون شلوغ بود...جشن رو پنجشنبه گرفتیم که تعطیلی باشه...البته به درخواست خودشون یه جشن ساده توی یکی از تالار های منطقه خودمون گرفتیم.. صبح که سارا با امیرعلی به آرایشگاه می‌رفت، من و امیررضا و محمد ریسه های چراغ رو تو حیاط وصل میکردیم...همون لحظه سارا رو کرد به محمد و با خنده گفت: داداش محمد ان شاءلله عروسی خودت جبران کنیم.. محمد که بالای نردبون وایساده بود بلند گفت: ان شاءلله.. همه زدن زیر خنده...امیررضا که پایین نردبون رو نگه داشته بود، تکونش داد و گفت: حرف اضافه نباشه، کارِت رو انجام بده بچه پروو! بعد از چراغونی کردن کل حیاط و جلوی در خونه رفتیم که حاضر بشیم...مامان از صبح رفته بود بیرون و باباهم درگیر خرید و تامین کم و کاستی های مراسم.. علاقه‌ای به آرایشگاه رفتن نداشتم و موهام رو ساده اتو کشیدم...بر عکس من محمد تا کارش تموم شد دوید رفت آرایشگاه...از اول هم این بچه قِرتی بود.. خلاصه ما حاضر نشسته بودیم و مامان هم داشت اسپند دود میکرد...باباهم جلوی در منتظر امیرعلی وایساده بود...فیلم بردار دوربین به دست، آماده فیلم برداری بود. امیرعلی بعد از اینکه لباس دامادی‌اش رو پوشید اومد که خداحافظی کنه...درسته طبقه بالا مینشستن ولی به هر حال داشت از پسر این خونه بودن خارج میشد و میشد مرد خونه‌ی خودش.. اول بابا رو بغل کرد...بابا دستی به شونه امیر زد و گفت: بابا جان ان شاءلله که بتونی زندگی علی وارانه داشته باشی و حواست به زندگیت و خانمت باشه.. امیرعلی که بغض توی چشماش حلقه زده بود سرش رو پایین انداخت و چشمی گفت...مامان که گریه امونش نمی‌داد...انگار میخواست بره سفر قندهار..‌.محمد هم دستمال برمیداشت، الکی گریه میکرد، در واقع ادای مامان رو در میآورد...البته از چشم مامان دور نموند و براش خط و نشون کشید.. بعد از بغل کردن امیررضا و تموم شدن مسخره بازی های محمد نوبت من رسید...ماشاءالله داداشم ماه شده بود...لباس دامادی خیلی بهش میومد...فرم موهای یه وری سشوار کشیده‌اش، قد بلند و چهارشونه، ته ریشش که حسابی چهره‌اش رو مردونه میکرد...کت و شلوار مشکی با کروات.. به سمتش رفتم و محکم در آغوش گرفتمش...دلم نمی‌خواست این لحظه های قشنگ زود تموم بشه...آروم دم گوشش گفتم: با اینکه دوست نداشتم از پیشم بری و مال یکی دیگه بشی، ولی الان خیلی خوشحالم که دارم همچین صحنه‌ای رو میبینم...الهی خوشبخت بشی دورت بگردم.. نگاهی به چشم‌هاش انداختم...سعی می‌کرد ازم بدزدَدِش...دلیل اینکارش رو متوجه نمیشدم! وقت کم بود و سریع دل از امیر کَندم...عکس دسته جمعی خانوادگی گرفتیم و بعد هم سریع راهی تالار شدیم.. ** مراسم تموم شده بود و خسته روی تخت نشسته بودم...محمد انقدر که ورجه وورجه کرده بود همون اول از همه خوابش برده بود...امیررضا هم کمی کمک مامان خونه رو جمع و جور کرد و بعد خوابید...باباهم که دیگه نای ایستادن نداشت...من که خواب از سَرم پریده بود و هر کاری میکردم نمیتونستم بخوابم...اتاق رو دید میزدم که یهو چشمم به گوشی سارا افتاد...توی تالار داده بودش دست منو هنوز هم پیشم مونده بود...سریع بلند شدم و چادرم رو انداختم رو سرم و از پله ها بالا رفتم...دَر خونه رو زدم که با اجازه سارا وارد شدم...به سمت اتاق خوابشون رفتم و گوشی‌اش رو دادم بهش...با تعجب گفتم: امیر کو؟ مِن مِن کنان گفت: امـــم چیزه حیاطه.. اخمی کردم و گفتم: مگه نمی‌خواست بخوابه!! شانه‌ای بالا انداخت و نمیدونمی گفت...سریع به سمت راه پله رفتم...سارا دنبالم دویید و بازوم رو کشید.. _صبر کن زینب!! دستم رو آزاد کردم و گفتم: اینجوری نمیشه که...واقعا نمی‌فهمم...چرا امیر اینطوری شده!! بعد هم سریع به سمت حیاط رفتم...وارد حیاط شدم...امیرعلی دست هاشو تو جیبش کرده بود و سرش رو پایین انداخته بود...حتی لباس هاش رو عوض نکرده بود! به سمتش رفتم و با جدیت گفتم: امیرعلی! میگی چیشده؟ چرا انقدر آشفته‌ای؟ به فکر ما نیستی به فکر اون زنِت باش! وقتی برگشت به سمتم چشم هاش کاسه خون بود...با ترس گفتم: دِ حرف بزن دیگه مُردم از دلشوره!!! امیر گفت:..... 🌼°`🍃- 『 @jihadmughniyeh_ir
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم . °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کار کوچکی از گروه جهادی دخترانه حنــٰان در روز استان اصفهان🌱
عیدڪــم‌مبروڪــــ❤️
عیدت مبارک برادر جان :))♥️!'
سلام علیکم رفقا یه خانمی هستند که از نظر مالی شرایط خوبی ندارند و دارند روزای سختی رو میگذرونند و از لحاظ اجاره خونه و خوراک و پوشاک و بیماری تحت فشار هستن و فرزند کوچک دارند و درخواست کمک داشتن از ما وداخل گروه روشنگری کانال شرایط خودشونو برای ما شرح دادن رفقای امام زمانی و اهل بیتی کم نذارید و در حد توان کمک کنید شیوه شیعه اهل بیته که به خواهر و برادر دینی خود کمک کنند و شب با اسودگی نخوابن در حالی که برادر و خواهر دینی خود در رنج و عذاب است یا علی مدد ان شاالله مورد الطاف خدا و اهل بیت قرار بگیرید ✋🏿 شماره کارت همون خانوم 6037697529166693 رضایی
لطفا اگر کمکی شد از سوی شما عزیزان مبلغش رو داخل ناشناس ذکر کنید https://harfeto.timefriend.net/16476386966149
+ هـمه‌مون یه داعشِ درون داریم؛ ڪه دونه دونه عقایدمون رو سر مۍبره! دقیقا همون جایی کہ میگیم، یه شب که هزار شـب نمیشه.. 🚫
شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
:))♥!'
شهید‌جهاد‌مغنیه‌همیشه‌لبخندبرلب داشت . . وباهمان‌لبخند‌زیبایش‌امربه‌معروف و‌نهی‌از‌منکر‌میکرد . . همیشه‌وقتی‌توی‌جمعی‌بودیم‌وصحبت‌هامون‌یه‌کمی‌از‌شوخی‌فراترمی رفت‌جهاد‌تذکر‌میداد :) امابالبخند . . توی‌دانشگاه‌هم‌دقیقا‌همینطور‌بود . . اینقدر‌بچه‌هادوسش‌داشتن‌که‌کافی بود‌لب‌تر‌کنه‌و‌بگه‌فلان‌کار،رونکن:)🌿
شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
🖤:))
این سال هم باهمه غم ها وشادی هاش ،گریه ها و خنده هاش گذشت با تمام حسرت هاش برای جاماندگی از قافله اربعین و قافله شهدا یه سری بندگی خدا و نوکری اهل بیت رو کردن یک سری هم مثل ما روسیاه ... اما در این دقیقه های باقی مانده براتون میخوام در سال جدید حسرت به دلتون نمونه و سالی سرشار از اگاهی و عشق و انسانیت داشته باشید ...!:)
عیدتون مبارکا باشه 🎉
شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
:))♥!'
برادر امسالمونو با شما و حضور شما آغاز میکنیم کمکمون کنید دستمونو بگیرید که از نو شروع کنیم... :)