فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 مولای من مهدے جان
قربان لبـان روزه دارت آقـا
بے یار غریبانہ کجا مےگردے؟
ߊَܠܠّܣُــܩَّ ࡃَܥܼـِّـܠܙ ܠِࡐَܠࡅِّ࡙ــܭَ ߊܠܦَ̇ــــܝَܥܼܢ🌤
💐⃟🌙#رمضان
💐⃟🌙#ماه_رمضان
💐⃟🌤#امام_زمان
.🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir
20.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•♥️🖇•
.
پسرم!..
"گـرچـہایـنشھـرشلـوغاسـتولۍبـٰاورڪن
آنچنـٰانجـا؎تـوخـٰالیسـتڪہصدامۍپیچـد.."
#روزتون_شہدایۍ🥀✨
#شهیدجھادعمادمغنیه🌿(:
.🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir
حضرت محمد صلی الله علیه و آله:
(رمضان) ماهی است كه ابتدايش رحمت است و ميانه اش مغفرت و پايانش اجابت(دعا) و آزادى از آتش جهنم
الكافی جلد4 صفحه67
🍃🌸 حلول ماه مبارک #رمضان، بهار قرآن، ماه عبادتها و بندگی خالصانه را خدمت همه شما تبریک عرض می کنیم 🌸
.🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir
سلام علیکم. رمضانتون مبارک🌿
ادمین جدید هستم .
با نگاه ویژه شهید عزیزمون انشاالله تو کانال فعالیت میکنم. امیدوارم شفیع روز محشر همهامون باشند .🙏🏻💛
دلتنگے . .
یادگارزیبایۍست
ازدوستداشتنعزیزے
آنزمانکہیادشهستے
ولۍخودشنیست . . !💔"
#شهیدجھادعمادمغنیه
@jihadmughniyeh_ir
enc_16814085462759853372158.mp3
4.73M
دوباره هر شب ذکر لبم شده ابوحمزه و مجیر...🤲🏻
#رمضان_الکریم
@jihadmughniyeh_ir
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌 قسمت ۴۲
هر دو دستش را گرفتم و در گلویم ضجه زدم...
_بذار برم،.. من از این خونه میترسم...
و هنوز نفسم به آخر نرسیده،..
صدای نکره ابوجعده از پشت سرم بلند شد
_اینطوری گریه میکنی، اگه پای شوهرت برای #جهاد بلنگه، گناهش پای تو نوشته میشه!
نمیدانست سعد #به_بوی_غنیمت به ترکیه میرود..
و دل سعد هم #سختترازسنگ شده بود..
که به چشمانم خیره ماند و نجوا کرد
_بذارم بری که منو تحویل نیروهای امنیتی بدی؟
شیشه چشمانم از گریه پر شده و
به سختی صورتش را میدیدم، باانگشتان سردم به دستش چنگ زدم..
#تارهایم_نکند...
و با هق هق گریه قسم خوردم
_بخدا به هیچکس هیچی نمیگم، فقط بذار برم! اصلا هر جا تو بگی باهات میام، فقط منو از اینجا ببر!
روی نگاهش را پرده ای از اشک پوشانده و شاید دلش ذرهای نرم شده بود که دستی چادرم را از پشت سر کشید
و من از ترس جیغ زدم...
به سرعت به سمت در چرخیدم..
و دیدم زن جوانی در پاشنه درِ خانه، چادرم را گرفته و با اخم توبیخم کرد
_از خدا و رسولش خجالت نمیکشی انقدر بیتابی میکنی؟
سعد دستانش را از دستانم بیرون کشید
تا مرا تحویل دهد..
و به جای اون زن دستم را گرفت..
و با یک تکان به داخل خانه کشید. راهرویی تاریک و بلند که
در انتهایش چراغی روشن بود و هوای گرفته خانه در همان اولین قدم نفسم را خفه کرد...
وحشت زده صورتم را به سمت در چرخاندم،
سعد با غصه نگاهم میکرد..
و دیگر فرصتی برای التماس نبود..
که مقابل چشمانم ابوجعده در را به هم کوبید...
باورم نمیشد..
سعد #به_همین_راحتی رهایم کرده و تنها در این خانه گرفتار شدم که...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
.🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir