eitaa logo
شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
3.4هزار ویدیو
271 فایل
"به‌نام‌عشق‌،‌به‌نام‌شہیدوشہادت(:" • #کپی_آزاد مافرزندان‌مکتبی‌هستیم‌که‌ازدشمن‌امان‌نامه ‌نمےگیریم✌️🏿✨ #شہید‌جھادمغنیھ..🎙 ارتباط با ادمین : @ya_gadimalehsan جهت تبادل به ایدی زیر پیام دهید : @sarb_z_313. خواستندخاکت‌کنند،جوانه‌‌زدی! #برادرم♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
کارگاه عزت نفس 08.mp3
10.91M
۸ فرمول عزّت در آسمان و زمین یکسانه! هر چی کیفیت و کمیّتِ رفاقت هات بیشتر و خالص تر بشه، برای طرف مقابل عزیزتری! هم در زمین... هم در آسمون... .🌱. ᴊᴏɪɴ↴ @jihadmughniyeh_ir
بنا بر فرموده اهل معرفت برای دور ماندن از گناه این دو کار ضروری است : ۱- سکوت و کم حرف زدن ، ۲- مشغول یکی از اذکار مانند صلوات یا استغفار شدن... 🌿 •آیتﷲفاطمی‌نیا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نیازمان به تـو شبیه نیاز یک ملت است به انقلاب! شبیه باران، برایِ تکه زمینی خشکیده! و حتی خورشید برای گیاه! نیازمان به تـو از قاعده ی حیات خارج است نفس کم آورده ایم بگو: کجا پــیدایَت کنیم؟! 💚
17.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هرشھیـد‌مثل‌یڪ‌فانوس‌است مۍ‌سوزدونـورمۍدهد .. وازکناراو‌بـودن‌تـوھم‌نورانۍ‌‌‌مۍشوۍ‌ وباشھدا ڪہ ‌‌رفیق‌شدۍ شھیـدمۍ‌شوۍ ! .🌱. ᴊᴏɪɴ↴ @jihadmughniyeh_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هرجا مونده ودرمونده شدی نگران نباش... یادت باشه تو امام رضا رو داری ❤️ .🌱. ᴊᴏɪɴ↴ @jihadmughniyeh_ir
فقط شباهتووووو🤣☹️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ 🌷 – قسمت 4⃣ ✅ فصل اول ....می‌گفتند: « حاج‌آقا که پدرت است! » می‌گفتم: « نه، حاج‌آقا شوهرم است. هر چه بخواهم، برایم می‌خرد. » بچه بودم و معنی این حرف‌ها را نمی‌فهمیدم. زن‌ها می‌خندیدند و درگوشی چیز‌هایی به هم می‌گفتند و به لباس‌های داخل تشت چنگ ‌می‌زدند. تا پدرم برود و برگردد، روزها برایم یک سال طول می‌کشید. مادرم از صبح تا شب کار داشت. از بی‌کاری حوصله‌ام سر می‌رفت. بهانه می‌گرفتم و می‌گفتم: « به من کار بده، خسته شدم. » مادرم همانطور که به کارهایش می‌رسید، می‌گفت:« تو بخور و بخواب. به وقتش آن‌قدر کار کنی که خسته شوی. حاج‌آقا سپرده، نگذارم دست به سیاه و سفید بزنی. » دلم نمی‌خواست بخورم و بخوابم؛ اما انگار کار دیگری نداشتم. خواهرهایم به صدا درآمده بودند. می‌گفتند: « مامان! چقدر قدم را عزیز و گرامی کرده‌ای. چقدر پیِ دل او بالا می‌روی. چرا که ما بچه بودیم،  با ما این‌طور رفتار نمی‌کردید؟!» با تمام توجه‌ای که پدر و مادرم به من داشتند، نتوانستم آن‌ها را راضی کنم تا به مدرسه بروم. پدرم می‌گفت: « مدرسه به درد دخترها نمی‌خورد. » معلم مدرسه مرد جوانی بود. کلاس‌ها هم مختلط بودند. مادرم می‌گفت: « همین مانده که بروی مدرسه، کنار پسرها بنشینی و مرد نامحرم به تو درس بدهد. » اما من عاشق مدرسه بودم. می‌دانستم پدرم طاقت گریة مرا ندارد. به همین‌خاطر، صبح تا شب گریه می‌کردم و به التماس می‌گفتم: «حاج‌آقا! تو را به خدا بگذار بروم مدرسه. » پدرم طاقت دیدن گریة مرا نداشت، می‌گفت: « باشد. تو گریه نکن، من فردا می‌فرستم با مادرت به مدرسه بروی. » من هم همیشه فکر می‌کردم پدرم راست می‌گوید. 🔰ادامه دارد.....🔰 .🌱. ᴊᴏɪɴ↴ @jihadmughniyeh_ir
حسین جانم! هرگز نمی‌شود که تـو را دید و بعد از آن جایی نفس کشید‌ به جز در هوای تـو! 🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا