کارگاه عزت نفس 08.mp3
10.91M
#کارگاه_عزت_نفس ۸
فرمول عزّت در آسمان و زمین یکسانه!
هر چی کیفیت و کمیّتِ رفاقت هات بیشتر و خالص تر بشه، برای طرف مقابل عزیزتری!
هم در زمین...
هم در آسمون...
.🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir
بنا بر فرموده اهل معرفت
برای دور ماندن از گناه
این دو کار ضروری است :
۱- سکوت و کم حرف زدن ،
۲- مشغول یکی از اذکار مانند
صلوات یا استغفار شدن... 🌿
•آیتﷲفاطمینیا•
نیازمان به تـو
شبیه نیاز یک ملت است به انقلاب!
شبیه باران، برایِ تکه زمینی خشکیده!
و حتی خورشید برای گیاه!
نیازمان به تـو از قاعده ی حیات خارج است
نفس کم آورده ایم
بگو:
کجا پــیدایَت کنیم؟! #صاحبنا💚
#اَلسـلامُعَلَيْـكَاَيُّہاالاِْمـامُالْمَاْمـوُنُ
17.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هرشھیـدمثلیڪفانوساست
مۍسوزدونـورمۍدهد ..
وازکناراوبـودنتـوھمنورانۍمۍشوۍ
وباشھدا ڪہ رفیقشدۍ
شھیـدمۍشوۍ !
.🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هرجا مونده ودرمونده شدی نگران نباش...
یادت باشه تو امام رضا رو داری ❤️
.🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir
7.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
استجابت دعا...🙏
.🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir
🌷 #دختر_شینا – قسمت 4⃣
✅ فصل اول
....میگفتند: « حاجآقا که پدرت است! »
میگفتم: « نه، حاجآقا شوهرم است. هر چه بخواهم، برایم میخرد. »
بچه بودم و معنی این حرفها را نمیفهمیدم. زنها میخندیدند و درگوشی چیزهایی به هم میگفتند و به لباسهای داخل تشت چنگ میزدند.
تا پدرم برود و برگردد، روزها برایم یک سال طول میکشید. مادرم از صبح تا شب کار داشت. از بیکاری حوصلهام سر میرفت. بهانه میگرفتم و میگفتم: « به من کار بده، خسته شدم. » مادرم همانطور که به کارهایش میرسید، میگفت:« تو بخور و بخواب. به وقتش آنقدر کار کنی که خسته شوی. حاجآقا سپرده، نگذارم دست به سیاه و سفید بزنی. »
دلم نمیخواست بخورم و بخوابم؛ اما انگار کار دیگری نداشتم. خواهرهایم به صدا درآمده بودند. میگفتند: « مامان! چقدر قدم را عزیز و گرامی کردهای. چقدر پیِ دل او بالا میروی. چرا که ما بچه بودیم، با ما اینطور رفتار نمیکردید؟!» با تمام توجهای که پدر و مادرم به من داشتند، نتوانستم آنها را راضی کنم تا به مدرسه بروم.
پدرم میگفت: « مدرسه به درد دخترها نمیخورد. »
معلم مدرسه مرد جوانی بود. کلاسها هم مختلط بودند. مادرم میگفت: « همین مانده که بروی مدرسه، کنار پسرها بنشینی و مرد نامحرم به تو درس بدهد. »
اما من عاشق مدرسه بودم. میدانستم پدرم طاقت گریة مرا ندارد. به همینخاطر، صبح تا شب گریه میکردم و به التماس میگفتم: «حاجآقا! تو را به خدا بگذار بروم مدرسه. »
پدرم طاقت دیدن گریة مرا نداشت، میگفت: « باشد. تو گریه نکن، من فردا میفرستم با مادرت به مدرسه بروی. » من هم همیشه فکر میکردم پدرم راست میگوید.
🔰ادامه دارد.....🔰
.🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir
حسین جانم!
هرگز نمیشود که تـو را دید
و بعد از آن جایی نفس کشید
به جز در هوای تـو!
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله🌺
#شب_جمعه_است_هوایت_نکنم_میمیرم