eitaa logo
شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
3.3هزار ویدیو
271 فایل
"به‌نام‌عشق‌،‌به‌نام‌شہیدوشہادت(:" • #کپی_آزاد مافرزندان‌مکتبی‌هستیم‌که‌ازدشمن‌امان‌نامه ‌نمےگیریم✌️🏿✨ #شہید‌جھادمغنیھ..🎙 ارتباط با ادمین : @ya_gadimalehsan جهت تبادل به ایدی زیر پیام دهید : @sarb_z_313. خواستندخاکت‌کنند،جوانه‌‌زدی! #برادرم♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
ای دلـارامی که جانِ ما "نگـاهِ لطفِ توسـت" بی تو مـا را هیچ‌گـاه در زندگـی آرام نیسـت ... .🌱. ᴊᴏɪɴ↴ @jihadmughniyeh_ir
‍ 🌷 – قسمت 2⃣ ✅ فصل اول بچه‌ها دلشان برای اسباب‌بازی‌های من غنج می‌رفت؛ اسباب‌بازی‌هایی که پدرم از شهر برایم می‌خرید. می‌گذاشتم بچه‌ها هر چقدر دوست دارند با آن‌ها بازی کنند. شب، وقتی ستاره‌ها همة آسمان را پر می‌کردند، بچه‌ها یکی‌یکی از روی پشت‌بام‌ها می‌دویدند و به خانه‌هایشان ‌می‌رفتند؛ اما من می‌نشستم و با اسباب‌بازی‌ها و عروسک‌هایم بازی می‌کردم. گاهی که خسته می‌شدم، دراز می‌کشیدم و به ستاره‌های نقره‌ای که از توی آسمان تاریک به من چشمک می‌زدند، نگاه می‌کردم. وقتی همه‌جا کاملاً تاریک می‌شد و هوا رو به خنکی می‌رفت، مادرم می‌آمد دنبالم. بغلم می‌کرد. ناز و نوازشم می‌کرد و از پشت‌بام مرا می‌آورد پایین. شامم را می‌داد. رختخوابم را می‌انداخت. دستش را زیر سرم می‌گذاشت. برایم لالایی می‌خواند. آن‌قدر موهایم را نوازش می‌کرد، تا خوابم می‌برد. بعد خودش بلند می‌شد و می‌رفت سراغ کارهایش. خمیرها را چونه می‌گرفت. آن‌ها را توی سینی می‌چید تا صبح با آن‌ها برای صبحانه نان بپزد. صبح زود با بوی هیزم سوخته و نان تازه از خواب بیدار می‌شدم. نسیم روی صورتم می‌نشست. می‌دویدم و صورتم را با آب خنکی که صبح زود مادر از چاه بیرون کشیده بود، می‌شستم و بعد می‌رفتم روی پای پدر می‌نشستم. همیشه موقع صبحانه جایم روی پای پدرم بود. او با مهربانی برایم لقمه می‌گرفت و توی دهانم می‌گذاشت و موهایم را می‌بوسید. پدرم چوبدار بود. کارش این بود که ماهی یک‌بار از روستاهای اطراف گوسفند می‌خرید و به تهران و شهرهای اطراف می‌برد و می‌فروخت. از این راه درآمد خوبی به دست می‌آورد. در هر معامله یک کامیون گوسفند خرید و فروش می‌کرد. در این سفرها بود که برایم اسباب‌بازی و عروسک‌های جورواجور می‌خرید. 🔰ادامه دارد.... .🌱. ᴊᴏɪɴ↴ @jihadmughniyeh_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-نخواهید که اخرین روز شما، اولین روز حجاب تان باشد...!
کارگاه عزت نفس 07.mp3
9.38M
۷ با ریاکاری و دروغ و حقه بازی، به محبوبیت و عزت نمیرسی! قلبِ آدما، هوشمنده و طعم اخلاص رو می شناسه! رفاقت حقیقی با خدا، ازت یه دُرّ خالص میسازه که همه دوسش دارن! .🌱. ᴊᴏɪɴ↴ @jihadmughniyeh_ir
عملیات تروریستی که اسرائیل در لبنان انجام داد منجر به شهادت دختر ده ساله شد🖤 این رژیم وحشی و ناجوانمرد که جز حمله به مردم و زنان و کودکان کاری بلد نیست دست شیطان را از پشت بسته است کجاست کسی که زمین را همانگونه که از جور ستم پر شده لبریز از عدالت و زندگی میکند... اللهم عجل ولیک الفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 مقام منتظر امام صادق "سلام‌الله‌علیه" فرمودند: «مَنْ مَاتَ مِنْكُمْ وَ هُوَ مُنْتَظِرٌ لِهَذَا اَلْأَمْرِ كَمَنْ هُوَ مَعَ اَلْقَائِمِ فِي فُسْطَاطِهِ» ❞ هرکس از شما از دنیا بره در حالی که اون شخص منتظر فرج امام زمان "سلام‌الله‌علیه" بوده، مثل کسی هست که همراه امام زمان "سلام‌الله‌علیه" در خیمه حضرت بوده...! ❝ 📚 المحاسن،ج۱،ص۱۷٤ 🎙حجت الاسلام 📌 | ق ٤
امام علی (علیه‌السلام): هرکس با کتاب آرام می‌گیرد هیچ آرامشی را از دست نداده است .🌱. ᴊᴏɪɴ↴ @jihadmughniyeh_ir
🔴 یادآوری زمان ماه گرفتگی 🟢 زمان : صبح چهارشنبه ۲۸ شهریور ۱۴۰۳ 🟣 مدت زمان ماه گرفتگی جزئی : از ساعت ۵ و ۴۳ دقیقه صبح شروع می شود و تا ساعت ۶ و ۴۶ دقیقه صبح ادامه خواهد داشت 🔵 نکات قابل توجه : 🔺 اوج‌ ماه گرفتگی در ساعت ۶ و ۱۴ دقیقه صبح می باشد. 🔺 با توجه به اینکه طلوع خورشید در تهران ساعت ۵ و ۴۹ دقیقه می باشد ، در تهران و بسیاری از مناطق ایران فرصت کمی برای مشاهده این پدیده وجود دارد. 🔺 در نیمه شرقی کشور، این ماه‌گرفتگی قابل مشاهده نخواهد بود و در نیمه غربی نیز به‌دلیل روشنایی بامدادی و نزدیکی به طلوع خورشید، فرصت مشاهده محدود است 🟠 تکلیف شرعی : 🔺 هنگام زلزله ، خورشید گرفتگی و ماه گرفتگی ، چه کلی و چه جزئی ، خواندن نماز آیات واجب است. 🔺 آغاز وقت نماز آیات برای خورشید گرفتگی یا ماه گرفتگی، زمانی است که خورشید یا ماه شروع به گرفتن می‌کند و تا زمانی که خورشید یا ماه به حالت طبیعی برنگشته، ادامه دارد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بـه نگاهـــــی امـدادم کـــــن مـن خرابـــم آبــادم کـــــن.. :) .🌱. ᴊᴏɪɴ↴ @jihadmughniyeh_ir
وظایف مهم را شناسایی کنید! چگونه برنامه ریزی کنیم؟ مهم‌ترین نکته‌ای که باید در آموزش برنامه ریزی روزانه یاد بگیرید، شناسایی و اولویت‌بندی وظایف حیاتی است. در صورتی که فهرست بلند بالایی از وظایف مهم و انجام‌نشده دارید، باید آن‌ها را بر اساس میزان اهمیت، اولویت‌بندی کنید. برای این کار کافی است در نظر بگیرید که کدام کار را باید در همین روزها انجام داد و کدام کارها را می‌توان به روزهای بعد موکول کرد. با این کار، مهم‌ترین کارها را در بخش اولویت‌های برنامه خود قرار می‌دهید. ممکن است برخی از این کارها را به طور کامل به پایان برسانید و در برخی از آن‌ها پیشرفت خوبی داشته باشید. ریزی .🌱. ᴊᴏɪɴ↴ @jihadmughniyeh_ir
‍ 🌷 – قسمت 3⃣ ✅ فصل اول روزهایی که پدرم برای معامله به سفر می‌رفت، بدترین روزهای عمرم بود. آن‌قدر گریه می‌کردم و اشک می‌ریختم که چشم‌هایم مثل دوتا کاسه خون می‌شد. پدرم بغلم می‌کرد. تندتند می‌بوسیدم و می‌گفت: « اگر گریه نکنی و دختر خوبی باشی، هرچه بخواهی برایت می‌خرم. » با این وعده و وعیدها، خام می‌شدم و به رفتن پدر رضایت می‌دادم. تازه آن‌وقت بود که سفارش‌هایم شروع می‌شد. می‌گفتم: « حاج‌آقا! عروسک می‌خواهم؛ از آن عروسک‌هایی که موهای بلند دارند با چشم‌های آبی. از آن‌هایی که چشم‌هایشان باز و بسته می‌شود. النگو هم می‌خواهم. برایم دمپایی انگشتی هم بخر. از آن صندل‌های پاشنه‌چوبی که وقتی راه می‌روی تق‌تق صدا می‌کنند. بشقاب و قابلمة اسباب‌بازی هم می‌خواهم. » پدر مرا می‌بوسید و می‌گفت: « می‌خرم. می‌خرم. فقط تو دختر خوبی باش. گریه نکن. برای حاج‌آقایت بخند. حاج‌آقا همه چیز برایت می‌خرد. » من گریه نمی‌کردم؛ اما برای پدر هم نمی‌خندیدم. از این‌که مجبور بودم او را دو سه روز نبینم، ناراحت بودم. از تنهایی بدم می‌آمد. دوست داشتم پدرم روز و شب پیشم باشد. همة اهل روستا هم از علاقة من به پدرم باخبر بودند. گاهی که با مادرم به سر چشمه می‌رفتیم تا آب بیاوریم یا مادرم لباس‌ها را بشوید، زن‌ها سربه‌سرم می‌گذاشتند و می‌گفتند: « قدم! تو به کی شوهر 💍می‌کنی؟! » می‌گفتم: « به حاج‌آقایم. » می‌گفتند: « حاج‌آقا که پدرت است! » می‌گفتم: « نه، حاج‌آقا شوهرم است. هر چه بخواهم، برایم می‌خرد. »   🔰ادامه دارد....🔰 .🌱. ᴊᴏɪɴ↴ @jihadmughniyeh_ir
کارگاه عزت نفس 08.mp3
10.91M
۸ فرمول عزّت در آسمان و زمین یکسانه! هر چی کیفیت و کمیّتِ رفاقت هات بیشتر و خالص تر بشه، برای طرف مقابل عزیزتری! هم در زمین... هم در آسمون... .🌱. ᴊᴏɪɴ↴ @jihadmughniyeh_ir
بنا بر فرموده اهل معرفت برای دور ماندن از گناه این دو کار ضروری است : ۱- سکوت و کم حرف زدن ، ۲- مشغول یکی از اذکار مانند صلوات یا استغفار شدن... 🌿 •آیتﷲفاطمی‌نیا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نیازمان به تـو شبیه نیاز یک ملت است به انقلاب! شبیه باران، برایِ تکه زمینی خشکیده! و حتی خورشید برای گیاه! نیازمان به تـو از قاعده ی حیات خارج است نفس کم آورده ایم بگو: کجا پــیدایَت کنیم؟! 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هرشھیـد‌مثل‌یڪ‌فانوس‌است مۍ‌سوزدونـورمۍدهد .. وازکناراو‌بـودن‌تـوھم‌نورانۍ‌‌‌مۍشوۍ‌ وباشھدا ڪہ ‌‌رفیق‌شدۍ شھیـدمۍ‌شوۍ ! .🌱. ᴊᴏɪɴ↴ @jihadmughniyeh_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هرجا مونده ودرمونده شدی نگران نباش... یادت باشه تو امام رضا رو داری ❤️ .🌱. ᴊᴏɪɴ↴ @jihadmughniyeh_ir
فقط شباهتووووو🤣☹️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ 🌷 – قسمت 4⃣ ✅ فصل اول ....می‌گفتند: « حاج‌آقا که پدرت است! » می‌گفتم: « نه، حاج‌آقا شوهرم است. هر چه بخواهم، برایم می‌خرد. » بچه بودم و معنی این حرف‌ها را نمی‌فهمیدم. زن‌ها می‌خندیدند و درگوشی چیز‌هایی به هم می‌گفتند و به لباس‌های داخل تشت چنگ ‌می‌زدند. تا پدرم برود و برگردد، روزها برایم یک سال طول می‌کشید. مادرم از صبح تا شب کار داشت. از بی‌کاری حوصله‌ام سر می‌رفت. بهانه می‌گرفتم و می‌گفتم: « به من کار بده، خسته شدم. » مادرم همانطور که به کارهایش می‌رسید، می‌گفت:« تو بخور و بخواب. به وقتش آن‌قدر کار کنی که خسته شوی. حاج‌آقا سپرده، نگذارم دست به سیاه و سفید بزنی. » دلم نمی‌خواست بخورم و بخوابم؛ اما انگار کار دیگری نداشتم. خواهرهایم به صدا درآمده بودند. می‌گفتند: « مامان! چقدر قدم را عزیز و گرامی کرده‌ای. چقدر پیِ دل او بالا می‌روی. چرا که ما بچه بودیم،  با ما این‌طور رفتار نمی‌کردید؟!» با تمام توجه‌ای که پدر و مادرم به من داشتند، نتوانستم آن‌ها را راضی کنم تا به مدرسه بروم. پدرم می‌گفت: « مدرسه به درد دخترها نمی‌خورد. » معلم مدرسه مرد جوانی بود. کلاس‌ها هم مختلط بودند. مادرم می‌گفت: « همین مانده که بروی مدرسه، کنار پسرها بنشینی و مرد نامحرم به تو درس بدهد. » اما من عاشق مدرسه بودم. می‌دانستم پدرم طاقت گریة مرا ندارد. به همین‌خاطر، صبح تا شب گریه می‌کردم و به التماس می‌گفتم: «حاج‌آقا! تو را به خدا بگذار بروم مدرسه. » پدرم طاقت دیدن گریة مرا نداشت، می‌گفت: « باشد. تو گریه نکن، من فردا می‌فرستم با مادرت به مدرسه بروی. » من هم همیشه فکر می‌کردم پدرم راست می‌گوید. 🔰ادامه دارد.....🔰 .🌱. ᴊᴏɪɴ↴ @jihadmughniyeh_ir