4_5972223093911847161.mp3
3.28M
🎧 صوت همخوانى جمعى از رزمندگان و شهيدان مدافع حرم احمد مكيان، مرتضى عطايى (ابوعلى) و ... با زمزمه ذكر "يا زينب" به ياد شهيد مدافع حرم مصطفى صدرزاده (سيد ابراهيم)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای شهید✨
چه خوب شوق پرواز را فهمیدی
و درس انقلاب را به ما آموختی؛
انقلابی که بال پرواز است
ومافرزندان همان انقلاب هستیم.
این نهضت ادامه دارد✌️
#روایت_صدر
🔰کانال شهید دهه هفتادی🔰
•••✾شهید جهاد مغنیه✾•••
@jahadesolimanie
شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
#قسمت های شصت و شصت و یک داستان دنباله دار فرار از جهنم: 🔵 من عمل توئم از بین ظلمت، شخصی که تمام
#قسمت های شصت دوم/سوم داستان دنباله دار فرار از جهنم:
🔵 مادر
برای اولین بار، بعد از 17سال، یاد مادرم افتادم … اون شب، تمام مدت چهره اش جلوی چشمم بود …
پیداش کردم … 60 سالش شده بود اما چهره اش خیلی پیر نشونش می داد … کنار خیابون گدایی می کرد …
با دیدنش، تمام خاطراتم تکرار شد … مادری که هرگز دست نوازش به سرم نکشیده بود … یک بار تولدم رو بهم تبریک نگفته بود … یک غذای گرم برای من درست نکرده بود … حالا دیگه حتی من رو به یاد هم نداشت … اونقدر مشروب خورده بود که مغزش از بین رفته بود … .
تا فهمید دارم نگاهش می کنم از جا بلند شد و با سرعت اومد طرفم … لباسم رو گرفت و گفت … پسر جوون، یه کمکی بهم بکن … نگام نکن الان زشتم یه زمانی برای خودم قشنگ بودم … اینها رو می گفت و برام ادا در میاورد تا نظرم رو جلب کنه و بهش کمک کنم … .
به زحمت می تونستم نگاهش کنم … بغض و درد راه گلوم رو گرفته بود … به خودم گفتم: تو یه احمقی استنلی، با خودت چی فکر کردی که اومدی دنبالش … .
اومدم برم دوباره لباسم رو چسبید … لباسم رو از توی مشتش بیرون کشیدم و یه 10 دلاری بهش دادم … از خوشحالی بالا و پایین می پرید و تشکر می کرد … .
گریه ام گرفته بود … هنوز چند قدمی ازش دور نشده بودم که یاد آیه قرآن افتادم … و به پدر و مادر خود نیکی کنید … همون جا نشستم کنار خیابون … سرم رو گرفته بودم توی دست هام و با صدای بلند گریه می کردم … .
اومد طرفم … روی سرم دست می کشید و می گفت: پسر قشنگ چرا گریه می کنی؟ گریه نکن. گریه نکن …
سرم رو آوردم بالا … زل زدم توی چشم هاش … چقدر گذشت؛ نمی دونم … بلند شدم دستش رو گرفتم و گفتم: می خوای ببرمت یه جای خوب؟
🔵 پسر قشنگ
دستش رو گرفتم و بردم سوار ماشینش کردم … تمام روز رو دنبال یه خانه سالمندان گشتم … یه جای مناسب و خوب که از پس قیمت و هزینه هاش بربیام …
بالاخره پذیرشش رو گرفتم و بستریش کردم … با خوشحالی، 10 دلاریش رو دستش گرفته بود و به همه نشون می داد … اینو پسر قشنگ بهم داده … پسر قشنگ بهم داده …
دیگه نمی تونستم خودم رو کنترل کنم و اونجا بایستم … زدم بیرون … سوار ماشین که شدم از شدت ناراحتی دندون هام روی هم صدا می داد … .
- تمام عمرت یه بار هم بهم نگفتی پسرم … یه بار با محبت صدام نکردی … حالا که … بهم میگی پسر قشنگ …
نماز مغرب رسیدم مسجد … اومدم سوئیچ رو پس بدم که حسنا من رو دید … با خوشحالی دوید سمتم … خیلی کلافه بودم … یهو حواسم جمع شد … خدایا! پولی رو که به خانه سالمندان دادم پولی بود که می خواستم باهاش حسنا رو ماه عسل ببرم … نفسم بند اومد … .
حسنا با خوشحالی از روزش برام تعریف می کرد … دانشگاه و اتفاقاتی که براش افتاده بود … منم ناخودآگاه، روز اون رو با روز خودم مقایسه می کردم … و مونده بودم چی بهش بگم … چطور بگم چه بلایی سر پول هام اومده؟ … .
چاره ای نبود … توکل کردم و گفتم … .
✍🏻 ادامه دارد ...
🔰کانال شهید دهه هفتادی🔰
•••✾شهید جهاد مغنیه✾•••
@jahadesolimanie
شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
#قسمت های شصت دوم/سوم داستان دنباله دار فرار از جهنم: 🔵 مادر برای اولین بار، بعد از 17سال، یاد ما
#قسمت های شصت و چهارم/پنجم داستان دنباله دار فرار از جهنم:
🔵 خدای رحمان من
- حسنا! منم امروز یه کاری کردم. می دونم حق نداشتم یه طرفه تصمیم بگیرم … قدرت توضیح دادنش رو هم ندارم … اما، تمام پولی رو که برای ماه عسل گذاشته بودم … دیگه ندارمش … .
به زحمت آب دهنم رو قورت دادم …
خنده اش گرفت … شوخی می کنی؟ … یه کم که بهم نگاه کرد، خنده اش کور شد … شوخی نمی کنی …
- چرا استنلی؟ … چی شد که همه اش رو خرج کردی؟ .
ملتمسانه بهش نگاه می کردم … سرم رو پایین انداختم و گفتم: حسنا، یه قولی بهم بده … هیچ وقت سوالی نکن که مجبور بشم بهت دروغ بگم …
مکث عمیقی کرد … شنیدنش سخت تره یا گفتنش؟ .
- برای من گفتنش … خیلی سخته … اما نمی دونم شنیدنش چقدر سخته …
بدجور بغض گلوش رو گرفته بود … پس تو هم بهم یه قولی بده … هرگز کاری نکن که مجبور بشی به خاطرش دروغ بگی … کاری که شنیدنش از گفتنش سخت تر باشه …
به زحمت بغضش رو قورت داد … با چشم هایی که برای گریه کردن منتظر یه پخ بود، خندید و گفت: فعلا به هیچ کسی نمیگیم ماه عسل جایی نمیریم … تا بعد خدا بزرگه…
اون شب تا صبح توی مسجد موندم … توی تاریکی نشسته بودم …
- خدایا! من به حرفت گوش کردم … خیلی سخت و دردناک بود … اما از کاری که کردم پشیمون نیستم … کمترین کاری بود که در ازای رحمت و لطفت نسبت به خودم، می تونستم انجام بدم … اما نمی دونم چرا دلم شکسته … خدایا! من رو ببخش که اطاعت دستورت بر من سخت شده بود … به قلب من قدرت بده و از رحمت بی کرانت به حسنا بده و یاریش کن … به ما کمک کن تا من رو ببخشه … و به قلبش آرامش بده …
🔵 ماشاء الله
نمی دونستم چطور باید رفتار کنم … رفتار مسلمان ها رو با همسران شون دیده بودم اما اینو هم یاد گرفته بودم که بین بیرون و داخل از منزل فرقی هست …
اون اولین خانواده من بود … کسی که با تمام وجود می خواستم تا ابد با من باشه … خیلی می ترسیدم … نکنه حرفی بزنم یا کاری بکنم که محبتش رو از دست بدم …
بالاخره مراسم شروع شد … بچه ها کل مسجد و فضای سبز جلوش رو چراغونی کردن … چند نفر هم به عنوان هدیه، گل آرایی کرده بودند … هر کسی یه گوشه ای از کار رو گرفته بود …
عروس با لباس سفیدش وارد مسجد شد … کنارم نشست… و خوندن خطبه شروع شد … .
همه میومدن سمتم … تبریک می گفتن و مصافحه می کردن … هرگز احساس اون لحظاتم رو فراموش نمی کنم … بودن در کنار افرادی که شاید هیچ کدوم خانواده من نبودند اما واقعا برادران من بودند … حتی اگر در پس این دنیا، دنیایی نبود … حتی اگر بهشتی وجود نداشت …
قطعا اونجا بهشت بود و من در میان بهشت زندگی می کردم …
دورم که کمی خلوت شد، حاجی بهم نزدیک شد… دست کرد توی جیبش و یه پاکت در آورد … داد دستم و گفت: شرمنده که به اندازه سخاوتت نبود … پیشانیم رو بوسید و گفت … ماشاء الله …
گیج می خوردم … دست کردم توی پاکت … دو تا بلیط هواپیما و رسید رزرو یک هفته ای هتل بود … .
✍🏻 ادامه دارد ...
🔰کانال شهید دهه هفتادی🔰
•••✾شهید جهاد مغنیه✾•••
@jahadesolimanie
💠 #حدیث_روز
🔰 امام صادق عليه السلام:
💢 إنَّ خَيرَ ما وَرَّثَ الآباءُ لأِبنائِهِم الأدَبُ لاَ المالُ
✍ بهترين ارثى كه پدران براى فرزندان باقى مى گذارند ، ادب است نه ثروت
📚 الكافى جلد8 صفحه150
@jihadmughniyeh_ir
شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
#قسمت های شصت و چهارم/پنجم داستان دنباله دار فرار از جهنم: 🔵 خدای رحمان من - حسنا! منم امروز یه
#قسمت شصت و ششم داستان دنباله دار فرار از جهنم:
🔵 تو رحمت خدایی
اولین صبح زندگی مشترک مون … بعد از نماز صبح، رفته بود توی آشپزخونه و داشت با وجد و ذوق خاصی صبحانه آماده می کرد … گل های تازه ای رو که از دیشب مونده بود رو با سلیقه مرتب می کرد و توی گلدون می گذاشت …
من ایستاده بودم و نگاهش می کردم … حس داشتن خانواده … همسری که دوستم داشت … مهم نبود اون صبحانه چی بود، مهم نبود اون گل ها زیبا می شدن یا نه … چه چیزی از محبت و اشتیاق اون باارزش تر بود … .
بهش نگاه می کردم … رنجی که تمام این سال ها کشیده بودم هنوز جلوی چشم هام بود … حسنا و عشقش هدیه خدا به من بود … بیشتر انسان هایی که زندگی هایی عادی داشتند، قدرت دیدن و درک این نعمت ها رو نداشتند اما من، خیلی خوب می فهمیدم و حس می کردم …
من رو که دید با خوشحالی سمتم دوید و دستم رو گرفت … چه به موقع پاشدی. یه صبحانه عالی درست کردم …
صندلی رو برام عقب کشید … با اشتیاق خاصی غذاها رو جلوی من میزاشت … با خنده گفت: فقط مواظب انگشت هات باش … من هنوز بخیه زدن یاد نگرفتم …
با اولین لقمه غذا، ناخودآگاه … اشک از چشمم پایین اومد… بیش از 30 سال از زندگی من می گذشت … و من برای اولین بار، طعم خالص عشق رو احساس می کردم …
حسنا با تعجب و نگرانی به من نگاه می کرد … استنلی چی شده؟ … چه اتفاقی افتاد؟ … من کاری کردم؟ …
سعی می کردم خودم رو کنترل کنم اما فایده نداشت … احساس و اشک ها به اختیار من نبودن … .
با چشم های خیس از بهش نگاه می کردم … به زحمت برای چند لحظه خودم رو کنترل کردم …
- حسنا، تا امروز … هرگز… تا این حد … لطف و رحمت خدا رو حس نکرده بودم … تمام زندگیم … این زندگی … تو رحمت خدایی حسنا …
دیگه نتونستم ادامه بدم … حسنا هم گریه اش گرفته بود… بلند شد و سر من رو توی بغلش گرفت … دیگه اختیاری برای کنترل اشک هام نداشتم … .
✍🏻 ادامه دارد ...
🔰کانال شهید دهه هفتادی🔰
•••✾شهید جهاد مغنیه✾•••
@jahadesolimanie
شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
#قسمت شصت و ششم داستان دنباله دار فرار از جهنم: 🔵 تو رحمت خدایی اولین صبح زندگی مشترک مون … بعد ا
#قسمت آخر داستان دنباله دار فرار از جهنم:
🔵 خوشبخت ترین مرد دنیا
قصد داشتم برم دانشگاه … با جدیت کار می کردم تا بتونم از پس هزینه ها و مخارج دانشگاه بربیام که خدا اولین فرزندم رو به من داد … .
من تجربه پدر داشتن رو نداشتم … مادر سالم و خوبی هم نداشتم … برای همین خیلی از بچه دار شدن می ترسیدم
اما امروز خوشحال و شاکرم … و خدا رو به خاطر وجود هر سه فرزندم شکر می کنم …
من نتونستم برم دانشگاه چون مجبور بودم پول اجاره خونه و مکانیکی، خرج بچه ها، قبض ها و رسیدها، پول بیمه و … بدم … .
مجبورم برای تحصیل بچه ها و دانشگاه شون از الان، پول کنار بگذارم … چون دوست دارم بچه هام درس بخونن و زندگی خوبی برای خودشون بسازن … .
زندگی و داشتن یک مسئولیت بزرگ به عنوان مرد خانواده و یک پدر واقعا سخته … اما من آرامم … قلب و روح من با وجود همه این فراز و نشیب ها در آرامشه …
من و همسرم، هر دو کار می کنیم … و با هم از بچه ها مراقبت می کنیم … وقتی همسرم از سر کار برمی گرده … با وجود خستگی، میره سراغ بچه ها … برای اونها وقت می گذاره و با اونها بازی می کنه … .
من به جای لم دادن روی مبل و تلوزیون دیدن … می ایستم و ساعت ها به اونها نگاه می کنم … و بعد از خودم می پرسم: استنلی، آیا توی این دنیا کسی هست که از تو خوشبخت تر باشه؟ …
و من این جواب منه … نه … هیچ مردی خوشبخت تر از من نیست …
اتحاد، عدالت، خودباوری … من خودم رو باور کردم و با خدای خودم متحد شدم تا در راه برآورده کردن عدالت حقیقی و اسلام قدم بردارم … و باور دارم هیچ مردی خوشبخت تر از من نیست .
✍🏻 #پایان
🔰کانال شهید دهه هفتادی🔰
•••✾شهید جهاد مغنیه✾•••
@jahadesolimanie
"#بانوان حواسشان باشد"
بزرگی می گفت :
هرگاه کار ولایت به جای باریکی رسید و ولی غریب شد...
#بانویی علم را به دست گرفت...
روزی حضرت فاطمه (س) پشت در خانه ، علم حضرت علی (ع) را..
روزی حضرت زینب (س) در صحرا ، علم امام حسین (ع)را ..
و روزی نیز حضرت معصومه (س) در جاده ها علم امام رضا (ع) را برافراشته نگهداشت...
@jihadmughniyeh_ir
قالَ رَسُولُ اللّه صلي الله عليه و آله: فَوْقَ كُلِّ ذى بِرٍّ بِرٌّ حَتّى يُقْتَلَ فى سَبيلِ اللّهِ فَاذِا قُتِلَ فى سَبيلِ اللّهِ فَلَيْسَ فَوْقَهُ بِرٌّ.
رسول خدا(ص) فرمود: بالاتر از هركارى خيرى، خير و نيكى ديگرى است تا آنكه فردى در راه خدا كشته شود، و بالاتر از كشته شدن در راه خدا خير و نيكى نيست.
[وسائل الشيعه، ج 11، ص 10، حديث 21]
@jihadmughniyeh_ir
......:
دیروز مالک رفت
امروز عمار
و چقدر گریه های علی جانسوز است ...
بذارید صریح بگم
تا بدونید کیو از دست دادیم
حاج قاسمِ حوزهِ دفاعی
کشور ما را ، ترور کردند .
شهید #قاسم_سلیمانی
شهید #محسن_فخری_زاده
@jihadmughniyeh_ir
سالروزشهادت دانشمندهستهای شهید مجید شهریاری گرامی باد.
🌹تـاریخ شهـادت : ۸۹/۹/۹
🌹محـل شهـادت: تهران
🌹محل تـولـد:زنجان
شهید مجید شهریاری دانشمند فرزانه و استاد فیزیک هستهای دانشگاه شهید بهشتی ایران سرانجام در تهران توسط رژیم صهیونیستی وباهمکاری اطلاعاتی دریک عملیات تروریستی به شهادت رسیدند.
همیشه نگران شغل و آینده دانشجوها بود. اگر میدیددانشجویی سال قبل فارغالتحصیل شده ولی هنوز شغل نداردبرایش شغلی پیدا میکرد یا در پروژههای خوداز اواستفاده میکرد. این نگرانی همیشه در ذهنش بود. دانشجوهایی که با دکتر پروژه داشتند، میگفتند امکان نداشت دکتر سر ماه فراموش کنه حقالزحمه ما را بدهدحواسش بود اگر یکی از بچهها متأهل است و درآمدی ندارد، به او کمک کند و اگر کسی موقع شروع زندگی مشکل مالی داشت مبلغی به او کمک میکردکه بعدها به صورت اقساطی به وی برمی گرداندند.
🍃گلبرگ های خاطره به نقل ازهمسر شهید
همسرم بسيار مراقبت میكرد تا حلال را حرام نكندحتی در برخی عروسیها حضور پیدا نمیکرد و با کسی هم تعارف نداشت میگفت وقتی قرار است حلالی حرام شود در آن محل حضور پیدا نمیکنم.شهيد شهرياري مطالعه تفسير قرآن را هرگز رها نمیكرد و تفسیر آيتالله جوادی آملی را به صورت كتاب و نرمافزار هميشه همراه خود داشت در خانه بخشهايی از تفسير قرآن را به من و فرزندان بيان میكرد. ارادت خاصی هم به حافظان قرآن داشت.
@jihadmughniyeh_ir
💠خدا هر دو بهترین را به شهید سلیمانی داد!
✍رهبر انقلاب: شهید سلیمانی به هر دو حُسنیین رسید؛ هم پیروز شد ــ چند سال است که در منطقه، پیروز میدانْ شهید سلیمانی است، مغلوبِ میدانْ، آمریکا و عوامل آمریکایند؛ در همهی این منطقه اینجور است ــ هم به شهادت رسید؛ یعنی خدای متعال «کِلتَا الحُسنُیَیْن» را به این شهید عزیز داد.
#شهید_سلیمانی
@jihadmughniyeh_ir
#مطالبات_مهم_از_جوانان 🔻
🔸خودسازی علمی، خودسازی اخلاقی،
خودسازی جسمی. اینها تکالیف مهمی است؛ مطالباتی است که ما حق داریم از جوان بکنیم و جوان هم به این خودسازیها احتیاج دارد.
۱۳۸۰/۸/۱۲
@jihadmughniyeh_ir
شیطان می گوید :
1 زنی که لباس برهنه می پوشه معشوقه ی من است.
2 حمام ومسجدی که سودخوری باشه خانه ی من است.
3 مردی که گناه می کند عزیز من است.
4 جوانی که توبه کند ،عبادت کند دشمن من است.
5 کسی که این گفتار را به دیگران نمی گوید عاشق من است.
@jihadmughniyeh_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨سیدِ بزرگوارِ نورانی،ارزنده وبرجسته
چرا ازتو کم برایمان گفته اند؟
چرا آنطور که سلبریتی هارا میشناسم تورا نشناختم؟
امام خمینی (ره) درباره ی شما فرمود: شهید بهشتی #مظلوم زیست و به شهادت رسید 🥀
دشمنی کردند با کسی که فکر تولید میکرد، کار راه می انداخت و پیش میرفت.
دشمنی هایشان را با تو قطع نکردند درحالی که نمیدانستند،راهت ادامه داره...
و بشنوند ازما فرزندان انقلاب
این نهضت ادامه دارد.
در مسلخ عشق جز نکو را نکشند💔🥀
#شهید_سیدمحمدحسین_بهشتی 🌺
بسم_رب_الشهدا_و_الصدیقین.
ما در دوران مبارزه خودمان هر وقت نام میرزا کوچک خان را به یاد می آوردیم و شرح حال او را می خواندیم ، نیرو میگرفتیم،او از همت و اراده و شخصیت و هویت خود خرج کرد، برای اینکه به یک نسل هویت و شخصیت و نیرو و اراده ببخشد این بسیار ارزش دارد.
بیانات رهبر انقلاب ۸۰/۲/۱۲
#راه_میرزا
#میرزا_کوچک
@jihadmughniyeh_ir
میرزاكوچكِ شجاع جنگلي، یك نمونه و یك اسطوره (نمونه) است؛ والّا وقتي مرحوم میرزا كوچك جنگلي در این منطقه دلش با احساسات شجاعانه اسلامي بیدار شد، آن روز نغمه اتّحاد اسلام در سرتاسر گیلان و در بین خواصِ این مرز و بوم پیچیده بود.
(1380/02/11 - فرمایشات مقام معظم رهبری در جمع مردم گیلان)
@jihadmughniyeh_ir