eitaa logo
🇮🇷شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
3.9هزار ویدیو
272 فایل
"به‌نام‌عشق‌،‌به‌نام‌شہیدوشہادت(:" • #کپی_آزاد مافرزندان‌مکتبی‌هستیم‌که‌ازدشمن‌امان‌نامه ‌نمےگیریم✌️🏿✨ #شہید‌جھادمغنیھ..🎙 ارتباط با ادمین @HENAS_213 تبادل: @Jahad_256 خواستندخاکت‌کنند،جوانه‌‌زدی! #برادرم♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
2.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عشق یعنی اینکه در هر گاه و بی‌گاهی دلم فارغ از دنیای بیرون میل اینجا می‌کند❤️
خواستیم بدنش را جمع کنیم و داخل کیسه بگذاریم، با کمال حیرت دیدیم که در انگشت دست راست او یک انگشتر عقیق است. ولی چیزی که عجیبتر بود، تمام بدنش اسکلت شده بود ولی انگشتی که انگشتر در آن بود کاملا سالم و گوشتی باقی مانده بود. همه بچه ها دورش جمع شدند، خاک ها رو که از انگشتر پاک کردیم، اشک همه در اومد. روی انگشتر نوشته بود: جانم حسین ♥️
شهید-جهاد-مغنیه.pdf
حجم: 4.15M
📚زندگینامه فرمانده(pdf)📚 🍃♥️ جهت آشنایی با فرمانده ضربتیمون ، این پی دی اف را مطالعه بفرمایید ♥️🍃
حضــرت‌بــابــا😍 ‏بی‌خبردربزنُ سرزده‌ازراه‌برس مثل‌باران‌بهاری که‌نمی‌گوید‌کِی..!🌱 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
8.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
"الذےٖ لیسَ ڪمثٰلہٖ شےٖ..." _و اما بعد، هیچ ڪس براے من "تو" نمے شود! ... ♥️
• إنّی‌ أنـا‌ رَبُّـک • انگار خدا یواش درِ گوشِت میگه؛ خدات منم،بی‌خیال بقیه...💛🌱
بِسْـم‌ِرَب‌ِّالـجهــاد♡ہـ♡ـہــ♥️
🌱 اللَّهُـمَّ‌أَرِنِے‌الطَّلْعَةَالرَّشِيدَةَ🌙 قلـب‌ زمین‌ گرفـته💔 زمـان‌ را‌قرار‌ نیست... اۍ‌ بغض‌ مانده‌ در‌ دلِ‌ هفت‌ آسمان بیا...😭🌧 ♥️✋️ 🤲🏻
تـُـ در حافظہ بلند مدت قلـ❤️ـبم قرار دارے🍃 اینگونہ است کہ فراموش نشدنے اے...😌🎈
چهارنفری گفتیم وخندیدیم ورسیدیم به میدان روح الله. روبه روی بیت امام٬ فضای سرسبزی است که گاهی وقت ها مردم پیک نیک شان رامی برندآنجا. ماهم مثل خیلی های دیگر٬ رفتیم یک گوشه نشستیم وچشم دوختیم به ازدحام جمعیت که ازیک طرف می آمدوازیک طرف می رفت. من و علی یک طرف نشسته بودیم و رفقاچندوجب آن طرف تر. دخترهارنگ به رنگ ازجلویمان رد میشدند. سرووضعشان آنقدرخوش آب ورنگ بودکه هرچقدرهم نگاهت را می دزدیدی٬ بازچشمت به یکی دونفری می افتاد. جمعیت هم زیادبودو نمی شدآدم فقط به سنگفرش زیرپایش چشم بدوزد. دست انداختم گردن علی وبه خنده گفتم: -علی هیچ کدام ازاین هارانپسندیدی؟نظری نداری؟ خندیدوهیچی نگفت.بازگفتم: -یالادیگر. یک چیزی بگوپسر. ریزریزخندیدوگفت: -چی شده واسه ماروشنفکرشدی؟ آرام دم گوشش گفتم: -بودم! هفته بعدکه دیدمت بایدحتمادوست دخترگرفته باشی! خندیدوسرتکان داد. بعدنفس عمیقی کشیدوخنده اش راخورد: آبجی رقیه ی من الان آنجاتنهاست. من اینجایکی رارفیق بگیرم یابه یکی دست بزنم٬ یکی هم توی پاکستان به آبجی من دست درازی می کند. آن قدرازجوابش کیفورشدم که دودستی بغلش کردم ومحکم سرش رابوسیدم. گفتم:‌ -آفرین!خوب گفتی. ماشاالله به غیرتت. ☑️برشی ازمتن کتاب(مسافرآگوست) زندگینامه طلبه شهیدسیدحشمت علی شاه ازلشگرزینبیون @jihadmughniyeh_ir