eitaa logo
🇮🇷شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
3.9هزار ویدیو
272 فایل
"به‌نام‌عشق‌،‌به‌نام‌شہیدوشہادت(:" • #کپی_آزاد مافرزندان‌مکتبی‌هستیم‌که‌ازدشمن‌امان‌نامه ‌نمےگیریم✌️🏿✨ #شہید‌جھادمغنیھ..🎙 ارتباط با ادمین @HENAS_213 تبادل: @Jahad_256 خواستندخاکت‌کنند،جوانه‌‌زدی! #برادرم♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
جواب ناشناس ها💟 @jihadGomnam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بہ غیبت ڪردن خیلی حساس بود ، می گفت هر صبح در جیبتان مقداری سنگ بگذارید ، برای هر غیبت یڪ سنگ بردارید و در جیب دیگرتان بگذارید ، شب این سنگ ها را بشمارید ، این طوری تعداد غیبتها یادمان نمی رود ، و سعی می ڪنیم تعداد سنگ ها را ڪم ڪنیم ... شهیدعلی اکبرجوادی °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
4.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
¦ 💛 ¦ مَــــن دست بِہ دامانم و دست بِہ خِــــیرۍ 🖐🏼🌿 پَــــسْ رَد شـــو بہ دستم بخـورد گَرد وغُــــبٰارَت 💔🚶🏻‍♂  °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
موافقید از امروز براتون قسمتی از کتاب «از چیزی نمیترسیدم» رو بفرستم؟! توی ناشناس اعلام کنید🌸
یکی‌تو۹‌سالگیش‌همه‌نمازاش‌سَرِ‌وقته یکی‌تو‌۱۵‌سالگیش‌شهید‌میشه یکی‌تو‌۱۶‌سالگیش‌دنبالِ‌کمترکردن‌گناهاشه .. اونوقت‌‌یکی‌مثل‌من‌و‌توبابیست‌و‌اندی‌سال هنوز‌‌نمازاش‌و‌نمیخونه .. هنوز‌به‌فکر‌‌بهونه‌آوردن‌برایِ‌انکار‌گناهاشه ! هنوز‌بلدنیست‌چطوری‌با‌پدرمادرش‌حرف‌بزنه هنوز‌‌ .. کجاییم‌؟ پس‌کِی‌میخوایم‌دست‌به‌تغییر‌بزنیم؟ پس‌کِی‌یاعلے‌میگیم؟:) یکم‌زیادی‌دیرنیست؟🚶🏾‍♂! .. ـ ـ ـ ـــــــــــــــ❁ــــــــــــــــ ـ ! °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم . °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
رو خـودتـون جـوری ڪار ڪنـیـد ڪه اگـر یـڪ گـنـاه هـم ڪردیـد گـریـه‌تـون بـگـیـره... °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
فرصت زندگی کم‌است🖐🏻 نجیب تر از آن باش که برنجانی💫 🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤 °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
دفترچه‌اش رو باز کردم و ورق زدم...توی هر صفحه خاطراتی نوشته بود...خاطره ای از همکارها و دوستاش که توی عملیات ها و مأموریت ها شهید شده بودن...آخرین صفحه که رسیدم با نوشته‌ای مواجه شدم...بالای صفحه نوشته بود: رویای من🥀 یه قلب هم با رنگ قرمز کشیده بود و داخلش نوشته بود شــهــادت🕊️ * ساعت هشت صبح بود و تا این لحظه پلک روی هم نذاشته بودم..توی اتاق می‌چرخیدم و به وسایلش نگاه میکردم..اتاق رو مرتب میکردم و تابلوهایی که با خط خودش نوشته بود و قاب کرده بود رو میخوندم..به عکس هاش روی میز نگاه میکردم و اشک‌ می‌ریختم.. ساعت نه صبح بود که در اتاق زده شد..در رو باز کردم..امیرمحمد لباس مشکی به تن پشت در وایساده بود..با نگاهی که نگرانی توش موج میزد بهم نگاه میکرد..محمد برادر دوقلوی من بود..خوب حالش رو درک میکردم..اگر نگران و ناراحت بود من همیشه دلشوره داشتم.. سلام ارومی کرد و با صدایی که از شدت بغض می‌لرزید گفت: میخوایم بریم مسجد..بیرون منتظرتم😔 چادرم رو مرتب کردم و به سمت بیرون رفتم..به در پارکینگ که رسیدم، دیدم جمعیت زیادی جمع شدن..عده‌ای مشغول زدن بنر و افرادی هم به خانواده داغدیده مون تسلیت میگفتن..بدون توجه به بقیه سرم رو پایین انداختم و رفتم..محمد که دستش رو روی شونه‌ام گذاشته بود، پشت سرم، قدم به قدم میومد.. سوار ماشین شدیم و به سمت مسجد حرکت کردیم..سر کوچه ها و در مسجد و بسیج محلمون، همه جا عکس های کمیل بود.. وقتی به مسجد رسیدیم از پله ها که بالا می‌رفتیم، همکاراش احترام نظامی بهمون میذاشتن و تبریک و تسلیت میگفتن..تبریک به کمیل و مقامش، و تسلیت به حال ما.. این‌بار به عکس های شهدایی که روی دیوار مسجد نصب بود، عکس کمیل هم اضافه شده بود.. وارد مسجد که شدیم پاهام سست شد..همونجا افتادم زمین..دیگه نمیتونستم بلندشم..امیرعلی و امیررضا دستامو گرفتن و بلندم کردن..هر چی میرفتم به تابوتش نمی‌رسیدم..این مسیر کوتاه انگار کیلومتر ها بلندتر شده بود..همه از درد فراغ اشک می‌ریختن..قدم تند کردم تا بهش برسم..کنارش زانو زدم..پرچمی رو که روی تابوتش بود، آروم کنار زدم..به چهره‌اش نگاه کردم..جای زخم هارو شسته بودن و صورتش نورانی تر از همیشه بود..لبخند گرم همیشگیش روی لب هاش بود.. نگاهی به دوروبرم کردم؛ نازنین که بالا سر کمیل نشسته بود، زانو بغل کرده بود و آروم اشک‌ می‌ریخت..خاله با صدای بلند گریه میکرد..هر کسی تو حال خودش بود..