eitaa logo
شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
3.3هزار ویدیو
271 فایل
"به‌نام‌عشق‌،‌به‌نام‌شہیدوشہادت(:" • #کپی_آزاد مافرزندان‌مکتبی‌هستیم‌که‌ازدشمن‌امان‌نامه ‌نمےگیریم✌️🏿✨ #شہید‌جھادمغنیھ..🎙 ارتباط با ادمین : @ya_gadimalehsan جهت تبادل به ایدی زیر پیام دهید : @sarb_z_313. خواستندخاکت‌کنند،جوانه‌‌زدی! #برادرم♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
....
- عاشقی لبخندِ نابش دید و بر معشوق گفت .. - جان فدای چشم های بی یاور فقط ! 💚
🔆سه دقیقه در قیامت 🔅پایان عمل جراحی/قسمت چهارم ❁عمل جراحی طولانی شد و برداشتن غده همانطور که پیش بینی میشد با مشکل جدی همراه شد آنها کار را ادامه دادند و در آخرین مراحل عمل بود که یکباره همه چیز عوض شد احساس کردم آنها کار را به خوبی انجام دادند دیگر هیچ مشکلی نداشتم آرام و سبک شدم چقدر حس زیبایی بود درد از تمام بدنم جدا شد، یکباره احساس راحتی کردم، با خودم گفتم: خدا رو شکر، از این همه درد چشم و سر درد راحت شدم چقدر عمل خوبی بود. ❁با اینکه کلی دستگاه به سر و صورتم بسته بود اما روی تخت جراحی بلند شدم و نشستم برای یک لحظه زمانی را دیدم که نوزاد و در آغوش مادر بودم از لحظه کودکی تا لحظه ای که وارد بیمارستان شدم برای لحظاتی با تمام جزئیات در مقابل من قرار گرفت چقدر حس حال شیرینی داشتم در یک لحظه تمام زندگی و اعمالم را دیدم در همین حال و هوا بودم که جوانی بسیار زیبا با لباسی سفید و نورانی در سمت راست خودم دیدم بسیار زیبا و دوست داشتنی بود نمی دانم چرا اینقدر او را دوست داشتم میخواستم بلند شوم و او را در آغوش بگیرم، او کنار من ایستاده بود و به صورت من لبخند میزد محو چهره او بودم ❁با خودم می گفتم چقدر چهره اش زیباست ،چقدر آشناست من او را کجا دیده ام؟! سمت چپم را نگاه کردم دیدم عمو و پسر عمه ام و آقاجان سید (پدربزرگم) و... ایستاده اند عموی من مدتی قبل از دنیا رفته بود پسر عمه ام نیز از شهدای دوران دفاع مقدس بود از اینکه بعد از سالها آنها را می دیدم خیلی خوشحال شدم زیرچشمی به جوان زیبا روی که در کنارم بود دوباره نگاه کردم من چقدر او را دوست دارم چقدر چهره اش برایم آشناست دوباره یادم آمد حدود ۲۵ سال پیش شب قبل از سفر مشهد عالم خواب، حضرت عزرائیل، با ادب سلام کردم حضرت عزرائیل جواب دادند محو جمال ایشان بودند که با لبخندی بر لب به من گفت :برویم ؟ ❁ با تعجب گفتم کجا بعد دوباره نگاهی به اطراف انداختم دکتر جراح، ماسک روی صورتش را درآورد و به اعضای تیم جراحی گفت: دیگه فایده نداره مریض از دست رفت، و گفت خسته نباشید! شما تلاش خودتون رو کردید اما بیمار نتونست تحمل کنه یکی از پزشک ها گفت: دستگاه شوک را بیارید! نگاهی به دستگاه ها و مانیتور اتاق عمل کردم همه از حرکت ایستاده بودند عجیب بود دکتر جراح من پشت به من قرار داشت اما من میتوانستم صورتش را ببینم حتی می فهمیدم که در فکر او چه می‌گذرد من افکار افرادی که داخل اتاق بودند را هم می فهمیدم همان لحظه نگاهم به بیرون از اتاق عمل افتاد من پشت اتاق را می دیدم برادرم با یک تسبیح در دست نشسته بود و ذکر میگفت.. ادامه دارد... ""𝐉𝐎𝐈𝐍↴ @jihadmughniyeh_ir
🔆سه دقیقه در قیامت 🔅پایان عمل جراحی / ادامه قسمت چهارم ❁خوب به ياد دارم كه چه ذكری می‌گفت، اما از آن عجيب تر اينكه ذهن او را می توانستم بخوانم! او با خودش می گفت: خدا كند كه برادرم برگردد، او دو فرزند کوچک دارد و سومی هم در راه است، اگر اتفاقی برايش بيفتد، ما با بچه هايش چه كنيم؟ يعنی بيشتر ناراحت خودش بود كه با بچه های من چه كند!؟ كمی آن سوتر، داخل يكی از اتاق های بخش، يک نفر در مورد من با خدا حرف میزد‌من او را هم می ديدم، داخل بخش آقايان، يک جانباز بود كه روی تخت خوابيده و برايم دعا می كرد. ❁او را می شناختم، قبل از اينكه وارد اتاق عمل شوم با او خداحافظی كردم و گفتم كه شايد برنگردم، اين جانباز خالصانه می گفت: خدايا من را ببر، اما او را شفا بده، او زن و بچه دارد، اما من نه، يكباره احساس كردم كه باطن تمام افراد را متوجه می شوم،نيت هاو اعمال آنها را می بينم و... بار ديگر جوان خوش سيما به من گفت: برويم؟خيلی زود فهميدم منظور ايشان، مرگ من و انتقال به آن جهان است، از وضعيت به وجود آمده و راحت شدن از درد و بيماری خوشحال بودم، فهميدم كه شرايط خيلی بهتر شده، اما گفتم: نه! مكثی كردم و به پسر عمه ام اشاره كردم، بعد گفتم: من آرزوی شهادت دارم، من سال ها به دنبال جهاد و شهادت بودم، حالا اينجا و با اين وضع بروم؟! ❁اما انگار اصرارهای من بی فايده بود، بايد می رفتم، همان لحظه دو جوان ديگر ظاهر شدند و در چپ و راست من قرار گرفتند و گفتند: برويم؟ بی اختيار همراه با آنها حركت كردم، لحظه ای بعد خود را همراه با اين دو نفر در يک بيابان ديدم! اين را هم بگويم كه زمان، اصلا مانند اينجا نبود، من در يک لحظه‌صدها موضوع را می فهميدم و صدها نفر را می ديدم ! آن زمان كاملا متوجه بودم كه مرگ به سراغم آمده، اما احساس خيلی خوبی داشتم. ❁از آن درد شديد چشم راحت شده بودم، پسر عمه و عمويم در كنارم حضور داشتند و شرايط خيلی عالی بود، من شنيده بودم كه دو ملک از سوی خداوند هميشه با ما هستند، حالا داشتم اين دو ملک را می ديدم، چقدر چهره آنها زيبا و دوست داشتنی بود، دوست داشتم هميشه با آنها باشم، ما با هم در وسط يک بيابان كويری و خشک و بی آب و علف حركت می كرديم، كمی جلوتر چيزی را ديدم! روبروی ما يک ميز قرار داشت كه يک نفر پشت آن نشسته بود، آهسته آهسته به ميز نزديک شديم! ❁به اطراف نگاه كردم، سمت چپ من در دور دست ها، چيزی شبيه سراب ديده می شد، اما آنچه می ديدم سراب نبود، شعله های آتش بود! حرارتش را از راه دور حس می كردم، به سمت راست خيره شدم، در دوردست ها يک باغ بزرگ و زيبا، يا چيزی شبيه جنگل های شمال ايران پيدا بود، نسيم خنكی از آن سو احساس می كردم، به شخص پشت ميز سلام كردم،با ادب جواب داد، منتظر بودم ، می خواستم ببينم چه كار دارد، اين دو جوان كه در كنار من بودند، هيچ عكس العملی نشان ندادند، حالا من بودم و همان دو جوان كه در كنارم قرار داشتند، جوان پشت ميز يک كتاب بزرگ و قطور را در مقابل من قرار داد! ادامه دارد... ""𝐉𝐎𝐈𝐍↴ @jihadmughniyeh_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بِسْـم‌ِرَب‌ِّ‌الجهــاد♡ہـ♡ـہــ♥️
🌱 به نیت شهید امنیت " آرمان علی وردی " بسم الله الرحمن الرحیم اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَهَ سَیِّدَهِ نِسآءِ العالَمینَ  اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم   وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا  فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم 🥀"''@jihadmughniyeh_ir"″
37.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خیال خنده های تو شد آرزوی هر شبم... یه کلیپ خاص و عرض ارادت به چندین شهید عزیز ؛ به امید گوشه چشمی. ""𝐉𝐎𝐈𝐍↴ @jihadmughniyeh_ir
💠 یکی از بهترین روش‌ها برای تازه و شاداب ماندن زندگی مشترک، عوض شدن محیط است. باهم جایی بروید که از بودن در آن لذت می برید و خاطرات خوبی از آنجا دارید. می توانید به یک رستوران یا سینما بروید یا با هم پیاده روی کنید. مهم این است که محیط اطرافتان تغییر کند و به عنوان یک زوج، باهم تنها باشید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میگن یه جوون شهید شده هفتاد تا متهم داره ۷۰ تا متهم؟؟؟؟ نامردا چجوری دلتون اومد این جوونا رو بزنید آخه💔😞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| واقعاً شجاعت به خـرج داد...🌿♥️ | برشی از مستند حلقه آرمــٰان | آرمان_عزیز 🌱🕊 ••شهید_آرمان_علی_وردی••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با روضهٔ حسین بازم شد آسمونی یک نوکر یه عاشق برادر که جون داده واسه یه خواهر 🥀🖤 ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مکالمه تلفنی فرزند شهید مدافع حرم و حاج قاسم سلیمانی حاج آقا دلم خیلی براتون تنگ شده😞💔
آرمان و روح ا... رفتند تا آرمان روح ا... بماند
🔴کنیز زیباروی و امام موسی کاظم مرحوم مجلسی نقل کرده است: که هارون، خلیفه مقتدر و بی‌حیای عبّاسی دستور داد کنیز زیبا صورتی را برای خدمت کردن به امام موسی بن جعفر (علیهماالسلام) به زندان بردند (و منظورش بدنام کردن حضرت بود). امام پیغام داد: «بَل انتُم بِهَدیتکُم تَفرَحُون(نمل:۳۶)؛ این شما هستید که با هدایای خود شادمان می‌شوید»؛ من به کنیز و امثال آن نیازی ندارم. هارون از این پیام سخت خشمگین شد و گفت: به او بگویید ما به رضای تو کنیز را به زندان، نزد تو نفرستادیم، و دستور داد که کنیز را نزد حضرت بگذارند و باز گردند. مدتی گذشت، هارون خادمش را به زندان فرستاد تا خبری بگیرد. خادم به زندان رفت. با کمال تعجب دید آن کنیز به سجده رفته است و مرتب می‌گوید: قُدّوس سُبحانکَ سُبحانکَ، جریان را به هارون گزارش داد. هارون گفت: به خدا سوگند! موسی بن جعفر او را سحر کرده است، کنیز را بیاورید. کنیز را به حضور هارون آوردند، نگاهش را به آسمان دوخت و ساکت ایستاد. هارون پرسید: تو را چه شده؟ گفت: خبر تازه‌ای دارم! وقتی مرا به زندان بردند دیدم این مرد مرتب نماز می‌خواند، بعد از نماز مشغول تسبیح و تقدیس خداوند می‌شود. به او عرض کردم: مولای من! شما کاری ندارید برایتان انجام دهم؟ فرمود: با تو چه کار دارم؟ عرض کردم: مرا برای خدمت به شما آورده‌اند. آن بزرگوار با دست اشاره کرد و فرمود: پس اینها چه کاره‌اند؟! نگاه کردم، باغی دیدم بسیار وسیع و زیبا که اول و آخر آن ناپیدا بود، فرش‌های نفیس در آن گسترده بود و حوریه‌های بسیار زیبا با لباس‌های آراسته در آن جا بودند که هرگز نظیر آنها را ندیده بودم. با مشاهده آنها در برابر خدای خود به سجده افتادم و در سجده بودم که خادم تو به سراغم آمد و مرا نزد تو آورد. هارون گفت: ای ناپاک! شاید وقتی به سجده رفتی اینها را در خواب دیدی؟ گفت: نه! به خدا سوگند! این واقعیات را پیش از سجده دیدم و بعد از مشاهده آنها به سجده افتادم. هارون (به فردی) گفت: این ناپاک را بگیر و مراقب باش کسی این مطلب را از او نشنود، اما کنیز بدون درنگ مشغول نماز شد. از او پرسیدند: چرا چنین می‌کنی؟ گفت: عبد صالح (موسی بن جعفر علیهماالسلام) را چنین یافتم … . راوی این داستان می‌گوید: این کنیز زندگی خود را به همین منوال در بندگی خدا سپری کرد تا از دنیا رفت. این قضیه چند روز قبل از شهادت امام کاظم (علیه‌السلام) رخ داد. بحارالانوار، ج ۴۸، ص ۲۳۸
شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
با روضهٔ حسین بازم شد آسمونی یک نوکر یه عاشق برادر که جون داده واسه یه خواهر 🥀🖤 #شهید_آرمان_علی_ورد
🖤🥀 موتور آرمان را دزدیده بودند. چند روز قبل از شهادتش دنبال وام بود تا برای خودش موتور بخرد؛ برای کمک هزینه هم می‌خواست انگشترش را بفروشد. هربار که قصد این کار را می‌کرد می‌گفت: دلم نمیاد این انگشتر رو بفروشم. به همه ضریح ها متبرکش کردم. آخر سر هم با انگشترش روضه ها را برای ما زنده کرد. -دوست‌شهیدارمان‌علی‌وردی
دوستان یکی از فامیلامون از داربست ساختمون افتاده پایین برای سلامتیش و سلامتی همه ی مریض ها یدونه یا موسی بن جعفر بگید . ممنون
نهی از منکر کنید. این ، واجب است‌. این مسوولیت شرعی شماست. امروز مسوولیت انقلابی و سیاسی شماست. مساله امربه‌معروف و نهی از منکر، مثل مساله نماز است. یادگرفتنی است. باید بروید و یاد بگیرید.مسئله دارد که کجا و چگونه باید امربه‌معروف‌ و نهی‌از‌منکر‌ کرد؟ قوام حکومت اسلامی با امر به معروف و نهی از منکر است... ...🌱
❝ ﷽ ❞ -بسیجی به حیا و عفتش معروفه کوچک و بزرگ نداره:)😂😍♥️ ••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤 عمری زدیم از دل صدا بـاب‌الحـ♡ـوائج را خواندیم بعد از ربّنا بـاب‌الحـ♡ــوائج را