eitaa logo
🇮🇷شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
3.9هزار ویدیو
272 فایل
"به‌نام‌عشق‌،‌به‌نام‌شہیدوشہادت(:" • #کپی_آزاد مافرزندان‌مکتبی‌هستیم‌که‌ازدشمن‌امان‌نامه ‌نمےگیریم✌️🏿✨ #شہید‌جھادمغنیھ..🎙 ارتباط با ادمین @HENAS_213 تبادل: @Jahad_256 خواستندخاکت‌کنند،جوانه‌‌زدی! #برادرم♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
🕯⃟ 🥀 شھادت‌هنر‌مردان‌خداست..🎨🕊! . . - روح‌الله‌موسوے🎙- 🌸' ♥️シ! .🌱. ᴊᴏɪɴ↴ @jihadmughniyeh_ir
🕌رمـــــان 🕌 قسمت ۲۷ ترجیح داد صندلی عقب ماشین پیش من بنشیند... از حیاط خانه که خارج شدیم، مصطفی با همان لحن محکم شروع کرد _ببخشید زود بیدارتون کردم، اکثر راههای منتهی به شهر داره بسته میشه، باید تا هوا روشن نشده بزنیم بیرون! از طنین ترسناک کلماتش.. دوباره جام وحشت در جانم پیمانه شد و سعد انگار نمیشنید مصطفی چه میگوید که زیر گوشم زمزمه کرد _نازنین! هر کاری کردم بهم اعتماد کن! مات چشمانش شده و میدیدم.. دوباره از نگاهش شرارت میبارد که مصطفی از آیینه نگاهی به سعد کرد و با صدایی گرفته ادامه داد _دیشب از بیمارستان یه بسته «آنتی بیوتیک» گرفتم که تا تهران همراهتون باشه. و همزمان از جیب پیراهن کِرِم رنگش یک بسته کپسول درآورد.و به سمت عقب گرفت.... سعد با اکراه بسته را از دستش کشید و او همچنان بود که توضیح داد _اگه بتونیم از شهر خارج بشیم، یک ساعت دیگه میرسیم دمشق. تلفنی چک کردم برا بعد از ظهر پرواز تهران جا داره. و شاید هنوز نقش اشک هایم به دلش مانده بود.. و میخواست خیالم را تخت کند که لحنش مهربانتر شد _من تو فرودگاه میمونم تا سوار هواپیما بشید، به امید خدا همه چی به خیر میگذره! زیر نگاه سرد و ساکت سعد،پوزخندی پیدا بود و او میخواست در این لحظات آخر برای دردهای مانده بر دلم مرهمی باشد.. که با لحنی دلنشین ادامه داد _خواهرم،ما هم مثل شوهرت هستیم ظلمی که تو این شهر به شما شد، ! این وهابیها حتی ما سُنیها رو هم ندارن... و سعد دوست نداشت... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد .🌱. ᴊᴏɪɴ↴ @jihadmughniyeh_ir
@ostad_shojaeکارگاه خویشتن داری 18.mp3
زمان: حجم: 17.23M
۱۸ 🔥خودبینی، خودبزرگ بینی، خودشیفتگی، بزرگترین موانع خویشتن‌داری اند! 📣 هرقدر از خوراک دادن به " مَن "های طبیعی بیشتر فاصله بگیریم، و به خوراک دادن به "منِ" انسانی بپردازیم، به خویشتن داری در ابعاد گوناگون، موفق‌تر خواهیم بود. .🌱. ᴊᴏɪɴ↴ @jihadmughniyeh_ir
آقا ۲۴ اسفند ۱۳۸۶، بعد از شرکت در گفتند: «توصیه‌ی دیگر من هم این است که [مردم] از همه‌ی حق‌شان استفاده کنند. مثلاً در تهران که ما سی نفر را باید انتخاب کنیم، اگر بیست و نه نفر را انتخاب کردیم، در واقع از یک‌سی‌ام از حق خودمان بهره نبرده‌ایم و استفاده نکرده‌ایم.» .🌱. ᴊᴏɪɴ↴ @jihadmughniyeh_ir
''بسم‌اللھ‌الذۍ‌خلق‌المہدے♥️''
⋞💛🌤⋟ بۍهــــــوا ؛ اولِ‌صُبــــــــح سخت‌هوایَت‌ڪردمـ ... 『 اَلسـلامُ‌عَلَيْـكَ‌اَيُّہاالاِْمـامُ‌الْمَاْمـوُنُ‌✋🏻 』 🌤⃟🔗¦↫✨" .🌱. ᴊᴏɪɴ↴ @jihadmughniyeh_ir
¦💗🌿¦ جهاد در دانشگاه فقط یک دانشجوی ساده نبود. او محبوب همه بود و سعی میکرد همه شخصیت ها را در خودش بگنجاند تا همه را جذب کند! بین همرزمانش هر چقدر هم که شرایط سخت و تضادهای سیاسی، فرهنگی و اجتماعی فراوان بود، توانست آنها را به یک کلمه مشترک برساند. سلاح مؤثر او لبخند و لطافتش بود... .🌱. ᴊᴏɪɴ↴ @jihadmughniyeh_ir
8.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مادر شهیده فائزه رحیمی از شهدای حادثه کرمان می‌گوید فائزه رأی اولی بود.... .🌱. ᴊᴏɪɴ↴ @jihadmughniyeh_ir
5.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مهربانی خدا...🌸🌸🌸 سخنران استاد پناهیان .🌱. ᴊᴏɪɴ↴ @jihadmughniyeh_ir
‌🍃🌸 🌸🍃 💠 حدیث روز 💠 💎شهیدی که شهیدان بر جایگاه او رشک می‌بَرند 🔻امام سجّاد علیه السلام: ⬅️ أنَّ لِلعَبّاسِ عِندَاللّه ِ مَنزِلَةٌ یَغبِطُهُ بِها جَمیعُ الشُّهداءِ یَومَ القیامَةِ ✍ عبّاس را نزد خداوند منزلتی است که در روز قیامت همه شهیدان بر آن رشک می برند. 📚بحارالأنوار، ج ۲۲، ص ۲۷۴ .🌱. ᴊᴏɪɴ↴ @jihadmughniyeh_ir
🕌رمـــــان 🕌 قسمت ۲۸ و سعد دوست نداشت مصطفی با من همکلام شود.. که با دستش سرم را روی شانه‌اش نشاند و میان حرف مصطفی زهر پاشید.. _زنم سرش درد میکنه، میخواد بخوابه! از آیینه دیدم قلب نگاهش شکست که مرا نجات داده بود،.. چشم بر جرم سعد بسته بود، میخواست ما را تا لحظه آخر همراهی کند و با اینهمه محبت، سعد از صدایش تنفر میبارید... او ساکت شد و سعد روی پلکهایم دست کشید تا چشمانم را ببندم و من از حرارت انگشتانش حس خوشی نداشتم که دوباره دلم لرزید... چشمانم بسته و هول خروج از شهر به دلم مانده بود که با صدایی آهسته پرسیدم _الان کجاییم سعد؟ دستم را میان هر دو دستش گرفت و با مهربانی پاسخ داد _تو جاده ایم عزیزم، تو بخواب. رسیدیم دمشق بیدارت میکنم! خسته بودم، دلم میخواست بخوابم چشمانم روی نرمی شانه اش گرم میشد که حس کردم کنارم به خودش میپیچد... تا سرم را بلند کردم، روی قفسه سینه مچاله شد و میدیدم با انگشتانش صندلی ماشین را چنگ میزند که دلواپس حالش صدایش زدم. مصطفی از آیینه متوجه حال خراب سعد شده بود و او در جوابم فقط از درد ناله میزد،.. دستش را به صندلی ماشین میکوبید و دیگر طاقتش تمام شده بود که فریاد زد _نازنین به دادم برس! تمام بدنم از ترس میلرزید.. و نمیدانستم چه بلایی سر عزیزدلم آمده است که مصطفی ماشین را به سرعت نگه داشت و از پشت فرمان پیاده شد. بلافاصله در را باز کرد، تلاش میکرد تکیه سعد را دوباره به صندلی بدهد.. و مضطرب از من پرسید.. ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد .🌱. ᴊᴏɪɴ↴ @jihadmughniyeh_ir