جہادکه رفتہ بود مشهد از
شانس منم مشهد بودم😁 و
هتلمون دقیقا بغل کوهسنگی
بود.🏢
زنگ زدم به رفیقش
گفتم کجائین!
گفت مشهدیم داریم
میریم🚶♂ کوهسنگی
منم دیگه نگفتم منم
مشهدم
وقتی دیدمشون و سلام علیک
کردیم
دیدم جهاد عین این آهو ها
از مسیر اصلی نمیره 😄!❗️
بعدها فهمیدم بخاطر اینکه
تو اون مسیر خانم زیاد بود مسیرشو تغییر داد..!☝️🏻(:
.🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir
💖🌸💖🌸💖
🌸💖🌸💖
💖🌸💖
🌸💖
💖
#قصه_دلبری
#قسمت_بیست_و_دوم
مسئول اعتکاف دانش آموزی یزد بود .
از وسط برنامه ها می رفت و می آمد .
قرار شد بعد از ایام البیض برویم کنار معراج شهدای گمنام دانشگاه عقد کنیم 🙃
رفته بود پیش حاج آقای آیت اللهی که بیایند برای خواندن خطبه عقد .
ایشان گفتند بودند :«بهتره برید امامزاده جعفر (ع)یزد»
خانواده ها به این تصمیم رسیده بودند که دوتا مراسم مفصل در سالن بگیرند : یکی یزد، یکی هم تهران .
مخالفت کرد ، گفت :« باید یکی و ساده بگیریم!»😑
اصلا راضی نشد ، من را انداخت جلو که بزرگ تر ها را راضی کنم .
چون من هم با او موافق بودم .
زور خودم را زدم تا آخر به خواسته اش رسید 😁
شب تا صبح خوابم نبرد .
دور حیاط راه می رفتم.
تمام صحنه ها مثل فیلم در ذهنم رد می شد ...
همه آن منت کشی هایش 😅
از آقای قرائتی شنیده بودم :«۵۰ درصد ازدواج تحقیقه و ۵۰ درصدش توسل❤️
نمیشه به تحقیق امید داشت ، ولی می توان به توسل دل بست! »
بین خوف و رجا گیر افتاده بودم .
با اینکه به دلم نشسته بود ، باز دلهره داشتم ...
متوسل شدم .
زنگ زدم به حرم امام رضا (ع) . همان که خیرم کرده بود برایش 😢
#رمان_شهید_محمد_خانی
.🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir
استاد محمد شجاعیسفر پر ماجرا 27.mp3
زمان:
حجم:
6.49M
#سفر_پرماجرا ۲۷
⭕️هُشــــــــدار؛
اون ماه، همکارم، سفر کرد...
دیروز، همسایه مون رفت...
امروز، رفیقم پر کشید...
نکنه فردا نوبتِ منه!
نمی دونم چرا...
این سفر رو اینقدر دور می بینم؟
« أَیْنَ الْمُدَّخَرُ لِتَجْدیٖدِ الْفَرٰائٍضِ وَ السُّنَن »
کجاستآنکهبرایتجدیدِفرائضوسنتهاذخیرهاست؟!
السَّلامُعَلَيْكَيَاحُجَّةَاللَّهِفـٖےأَرْضِهِ...
#اینالطالببدممقتولبکࢪبلا؟
5.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تادلمتنـگازدنیـامیشَود ؛
مینشینماِسمترا
مینویسَـم
مینویسَـم
مینویسَـم
بعدمیگویَم:
اینهَمہاو!
چراغتوروشناست
پَسنـاراحتۍچِرا؟..
اورادریابوراهشرابِـپِیمـا :)
راهاوراهروشـنتوست
.🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir
💖🌸💖🌸💖
🌸💖🌸💖
💖🌸💖
🌸💖
💖
#قصه_دلبری
#قسمت_بیست_و_سوم
چشمانم را بستم .
با نوای صلوات خاصه امام رضا خودم را پای ضریح می دیدم .
در بین همهمه زائران ، حرفم را دخیل بستم به ضریح :
«ما از تو به غیر از تو نداریم تمنا / حلوا به کسی ده که محبت نچشیده!»
همه را سپردم به امام (ع) ❤
هندزفری را گذاشتم داخل گوشم .
راه می رفتم و روضه گوش می دادم .
رفتم به اتاقم با هدیه هایش ور رفتم : کفن شهید گمنام ، پلاک شهید ...
صدای. اذان بلند شد ، مادرم سر کشید داخل اتاق و گفت :« نخوابیدی؟!
برو یه سوره قرآن بخون!»
ساعت شش_شش و نیم صبح ، خاله ام با مادرم وسایل سفره عقد را جمع
می کردند.
نشسته بودم و بر و بر نگاهشان میکردم!
به خودم می گفتم :« یعنی همه اینا داره جدی می شه؟» 😕
خاله ام غرولندی کرد که :«کمک نمی کنی حداقل پاشو لباست رو بپوش!»
همه عجله داشتند که باید عقد زودتر خوانده شود تا به شلوغی امامزاده نخوریم .
وقتی با کت و شلوار دیدمش ، پقی زدم زیر خنده 😂
هیچ کس باور نمی کرد این آدم ، تن به کت و شلوار بدهد ..
از بس ذوق مرگ بود ، خنده ام گرفت 🤩
به شوخی بهش گفتم :« شما کت و شلوار پوشیدی یا کت و شلوار شما رو پوشیده ؟»😉😁
در همه عمرش فقط دوبار با کت و شلوار دیدمش : یک بار برای مراسم عقد ، یک بار هم برای عروسی
درو همسایه و دوست و آشنا باتعجب می پرسیدند :« حالا چرا امامزاده؟!» نداشتیم بین فک و فامیل کسی این قدر ساده دخترش را بفرستند خانه بخت☺️
#رمان_شهید_محمد_خانی ✨
.🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir