هدایت شده از مهدیاران | mahdiaran
📍 جدول محلهای برگزاری مراسم #عید_بیعت در سراسر کشور
🗓 مراسم #عید_بیعت همزمان با سالروز آغاز امامت امام زمان مصادف با جمعه ۲۳ شهریورماه ۱۴۰۳ در تهران، مشهد، بیرجند، سمنان، ارومیه، اردبیل، یزد، اصفهان، بوشهر، گرگان، ساری، ایلام، کرمان و... برگزار میشود.
📆 وعده ما: جمعه ۲۳شهریورماه در سراسر کشور
🔵 جدول بهروز خواهد شد...
▫️ #نشر_حداکثری
✅ واحد مهدویت مصاف (مهدیاران)
@Mahdiaran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مولای من
هر بار که دنیا بهم سخت گرفت
اسم تو را صدا زدم
#امیرالمومنین
کارگاه عزت نفس 04.mp3
10.95M
#کارگاه_عزت_نفس ۴
👈 یادت میمونه؟
عزت ، احترام ، شخصیت ، آبرو و محبوبیت ، فقط و فقط تویِ دستایِ خداست.
اگه جای دیگه دنبالشی؛ پیداش نمیکنی!
گشتم... نبود!
نگرد.... نیست!
.🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعامیکنم امام رضا جوری برات بسازه که هیچوقت خراب نشه...
#دلتنگی
.🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir
تَصَدُقِتٰان'
اگر تنها یک دعای مستجاب داشتھ
باشم؛
آن را نذر ِآمدنِ تو مےکنم ؛
و بغلبغل ستارھ
از دستِ آسمان مےچینم.
تو آبـےترین تحقّق خواستههایم
هستی ؛
و نهایتِ هر آنچه خدا مےتواند ،
براۍِ سعادتِ اهلِ زمین بخواهد .
#السلامعلیک یاخلیفةاللهفےارضه...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام شهید غیرت
.🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir
💖🌸💖🌸💖
🌸💖🌸💖
💖🌸💖
🌸💖
💖
#قصه_دلبری
#قسمت_هفتاد_و_سوم
انگار همه بی تابی و پریشانی ام را همان لحظه سرحاج اقا خالی کردم ..
بدنم شل شد ، بی حس بی حس!
احساس می کردم یکی ارامشم داد!
جسمم توان نداشت ، ولی روحم سبک شد.
مارا بردندفرودگاه ..
کم کم خودم راجمع کردم. بازی ها جدی شده بود!
یاد روزهایی افتادم که هی فیلم آن مادر شهید لبنانی را می گرفت جلویم که((توهم همین طورمحکم باش!))
حالا وقتش بود به قولم وفا کنم . کلی ادم منتظرمان بودند.
شوکه شدند که از کجا باخبر شده ایم ..
به حساب خودشان می خواستند نرم نرم به ما خبر بدهند!
خانمی دلداری ام می داد❤️
بعد که دید ارام نشسته ام ، فکر کرد بهت زده ام ..
هی می گفت:((اگه مات بمونی دق می کنی!گریه کن ، جیغ بکش ، دادبزن!))
با دو دستش شانه هایم را تکان می داد:((یه چیزی بگو!))
گفتند:
((خانواده شهیدد باید برند ..
شهید روفردا صبح زود یا نهایتا فردا شب میاریم!))
از کوره در رفتم.
یک پا ایستادم که:((بدون محمد حسین از اینجا تکون نمی خورم!))
هرچه عز و جزکردند ، به خرجم نرفت💔
زیر بار نمی رفتم ..
با پروازی که همان لحظهدحاضر بود برگردم میگفتم:((قراربودباهم برگردیم!))😭
گفتند:((پیکر رو باید باهواپیمای خاصی منتقل کنن!
توی اون هواپیما یخ می زنی!
اصلا زن نباید سوارش بشه ، همه کادر پرواز مرد هستن!))
می گفتم:((این فکر رو از سرتون بیرون کنین که قراره تنها برگردم!))
مرتب ادم ها عوض می شدند.
یکی یکی می امدنددراضی ام کنند ..
وقتی یک دندگی ام را می دیدند ، دست خالی برمی گشتند!
#رمان_شهید_محمد_خانی ✨
.🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir
آرام باش
آنجا که دیگر راهی نیست
خدا راه میگشاید
.🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir