فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من در سرزمینی که تو را در آن نمیبینم غریبم...💔
#السلام علیک یا صاحب الزمان (عج)
شھـدا!
اگر بناست کہ لطف کسۍ بہ ما برسد...
خدا کند فقط از جانب شما باشد!
.🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir
مداحی آنلاین - ای نخ عبات، رشتهی نجات - کریمی.mp3
6.97M
ای نخ عبات،رشتهی نجات
ای یم نگات،معنی حیات
ای دم و صدات،صدای قلب کائنات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نسخه درمانی خصوصی برای همه!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عشق محمد بس است و آل محمد
.🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir
🌷 #دختر_شینا – قسمت 5⃣
✅ فصل اول
... پدرم طاقت دیدن گریة مرا نداشت، میگفت: « باشد. تو گریه نکن، من فردا میفرستم با مادرت به مدرسه بروی. » من هم همیشه فکر میکردم پدرم راست میگوید.
آن شب را با شوق و ذوق به رختخواب میرفتم. تا صبح خوابم نمیبرد؛ اما همین که صبح میشد و از مادرم میخواستم مرا به مدرسه ببرد، پدرم میآمد و با هزار دوز و کلک سرم را شیره میمالید و باز وعده و وعید میداد که امروز کار داریم؛ اما فردا حتماً میرویم مدرسه. آخرش هم آرزو به دلم ماند و به مدرسه نرفتم.
نه ساله شده بودم. مادرم نماز خواندن را یادم داد. ماه رمضان آن سال روزه گرفتم، روزهای اول برایم خیلی سخت بود، اما روزه گرفتن را دوست داشتم. با چه ذوق و شوقی سحرها بیدار میشدم، سحری میخوردم و روزه میگرفتم.
بعد از ماه رمضان، پدرم دستم را گرفت و مرا برد به مغازة پسرعمویش که بقالی داشت. بعد از سلام و احوالپرسی گفت: « آمدهام برای دخترم جایزه بخرم. آخر، قدم امسال نه ساله شده و تمام روزههایش را گرفته. »
پسرعموی پدرم یک چادر سفید که گلهای ریز و قشنگ صورتی داشت از لابهلای پارچههای ته مغازه بیرون آورد و داد به پدرم. پدرم چادر را باز کرد و آن را روی سرم انداخت.
چادر درست اندازهام بود. انگار آن را برای من دوخته بودند. از خوشحالی میخواستم پرواز کنم. پدرم خدید و گفت: « قدم جان! از امروز باید جلوی نامحرم چادر سرت کنی، باشد بابا جان. »
آن روز وقتی به خانه رفتم، معنی محرم و نامحرم را از مادرم پرسیدم. همین که کسی به خانهمان میآمد، میدویدم و از مادرم میپرسیدم: « این آقا محرم است یا نامحرم؟! » بعضی وقتها مادرم از دستم کلافه میشد. به خاطر همین، هر مردی به خانهمان میآمد، میدویدم و چادرم را سرم میکردم. دیگر محرم و نامحرم برایم معنی نداشت. حتی جلوی برادرهایم هم چادر سر میکردم.
🔰ادامه دارد....🔰
.🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir
📸قصاص خواهیم کرد، از جایی که فکرش را میکنید و نمیکنید!
🔺️جدید ترین طرح دیوارنگاره میدان فلسطین تهران با طرحی از فرار اشغالگران سرزمینهای فلسطین به همراه شعار " قصاص خواهیم کرد، از جایی که فکرش را میکنید و نمیکنید!"
.🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir
کارگاه عزت نفس 09.mp3
9.41M
#کارگاه_عزت_نفس ۹
❌سعی نکن، با گناه، عزیزِ کسی بشی!
گناه، چهره ی باطنت رو خراب میکنه!
نه تنها محبوب نمیشی... که یه جایی منفورش هم میشی!
.🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir
🤲
غروب جمعه که میگذرد
#امام_زمان نظر میکند بر منتظرانش و
میفرماید: ممنونم که بیاد من بودید...
اما نشد... لحظه ی دیدارمان به وقت دیگریست...
برای فرجم دعا کنید..
🌿حجتالاسلام فاطمینیا رحمتاللهعلیه
#غروب_جمعه
#یاصاحبالزمان_عج
.🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir
خوشا صبحی که خیرَش را تو باشی
ردیفِ نابِ شعرش را تو باشی
خوشا روزی که تا وقتِ غروبش
دعایِ خوب و ذکرش را تو باشی ...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همهخیروبرکتییامحمد🥳🤍
#میلادپیامبراکرممبارکباد : )
شهیدان چشم بہ راهند تا
ما سر بہ راه شویم ؛ و از راهۍ کہ رفتہاند بِرویم و
رو به راه شویم .
.🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir
🌷 #دختر_شینا – قسمت 6⃣
✅ فصل دوم
.... دیگر محرم و نامحرم برایم معنی نداشت. حتی جلوی برادرهایم هم چادر سر میکردم.
خانه عمویم دیوار به دیوار خانهی ما بود. هر روز چند ساعتی به خانهی آنها میرفتم. گاهی وقتها مادرم هم میآمد. آن روز من به تنهایی به خانهی آنها رفته بودم، سر ظهر بود و داشتم از پلههای بلند و زیادی که از ایوان شروع میشد و به حیاط ختم میشد، پایین میآمدم که یک دفعه پسر جوانی روبهرویم ظاهر شد. جا خوردم. زبانم بند آمد. برای چند لحظهی کوتاه نگاهمان به هم گره خورد.
پسر سرش را پایین انداخت و سلام داد. صدای قلبم را میشنیدم که داشت از سینهام بیرون میزد. آنقدر هول شده بودم که نتوانستم جواب سلامش را بدهم. بدون سلام و خداحافظی دویدم توی حیاط و از آنجا هم یکنفس تا حیاط خانهی خودمان دویدم.
زنبرادرم، خدیجه، داشت از چاه آب میکشید. من را که دید، دلو آب از دستش رها شد و به ته چاه افتاد. ترسیده بود، گفت: « قدم! چی شده. چرا رنگت پریده؟! »
کمی ایستادم تا نفسم آرام شد. با او خیلی راحت و خودمانی بودم. او از همهی زنبرادرهایم به من نزدیکتر بود، ماجرا را برایش تعریف کردم. خندید وگفت: « فکر کردم عقرب تو را زده. پسر ندیده! »
پسر دیده بودم. مگر میشود توی روستا زندگی کنی، با پسرها همبازی شوی، آنوقت نتوانی دو سه کلمه با آنها حرف بزنی! هر چند از هیچ پسر و هیچ مردی جز پدرم خوشم نمیآمد.
از نظرمن، پدرم بهترین مرد دنیا بود. آنقدر او را دوست داشتم که در همان سن و سال تنها آرزویم این بود که زودتر از پدرم بمیرم. گاهی که کسی در روستا فوت میکرد و ما در مراسم ختمش شرکت میکردیم، همینکه به ذهنم میرسید ممکن است روزی پدرم را از دست بدهم، میزدم زیرِ گریه. آنقدر گریه میکردم که از حال میرفتم. همه فکر میکردند من برای مردهی آنها گریه میکنم.
🔰ادامه دارد.....🔰
.🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir