2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جسمی در اینجا، قلبی در آنجا
و خیالی بسیار دور...
اللهم الرزقنا حرم
#امام_حسین
@Maddahionlinمداحی_آنلاین_هر_حسینی_افتخارش_اینه_که_حسین_آقاشه_جواد_مقدم.mp3
زمان:
حجم:
5.97M
هر حسینی
افتخارش اینه که حسین آقاشه
فکر نمیکنم تو دنیا
اربابی مثل تو باشه
🍎
✨امام صادق علیه السلام:
إن الرجل لیخرج إلی قبر الحسین علیه السلام فله إذا خرج من أهله بأول خطوة مغفرة ذنوبه..
شخصی که به زیارت قبر امام حسین علیه السلام می رود، زمانی که از اهلش جدا شد با اولین گامی که بر می دارد تمام گناهانش آمرزیده می شود...
کامل الزیارات، ب ٤٩،ح ٢ 📕
#صلیاللهعليكيامظلوميااباعبداللهالحسين
#شب_جمعه
@Maddahionlinمداحی آنلاین - نماهنگ تکرار تاریخ - حسین طاهری.mp3
زمان:
حجم:
5.17M
تاریخ واسهی ما میخونه
تاریخ دیده و خوب میدونه
اسلام اموی میمیره
اسلام علوی میمونه
1.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
'هرکهآمدبهتماشای
تـوبیدلبرگشت
دلــرباییهنـر
اینشهدامیباشد.
.🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir
@Maddahionlinمداحی_آنلاین_غفلت_از_یار_گرفتار.mp3
زمان:
حجم:
2.64M
🌷یا صاحب الزمان(عج)🌷
🍃غفلت از یار گرفتار شدن هم دارد
🍃از شما دور شدن زار شدن هم دارد
1.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بِنَفسِی أَنتَ مِن مُغَيَّبٍ لَم يَخلُ مِنَّا..
هستی همه جا و من هیچ جایی ندیدمت
چند بار از کنارم رد شدی و نشناختمت..
دلگرمی ِ پایان ِ همه دلهره هایی💚
-ایهاالعزیز-
🌷 #دختر_شینا – قسمت9⃣7⃣
✅ فصل شانزدهم
💥 آن روز صبح، خانم دارابی مثل همیشه آمده بود کمکم. داشتم به بچهها میرسیدم. آمد، نشست کنارم و کمی درددل کرد. شوهرش به سختی مجروح شده بود. از طرفی خیلی هم برایش مهمان میآمد. دستتنها مانده بود و داشت از پا درمیآمد.
💥 گرم تعریف بودیم که یکدفعه در باز شد و برادرم آمد توی اتاق. من و خانم دارابی از ترس تکانی خوردیم. برادرم که دید زن غریبه توی خانه هست، در را بست و رفت بیرون.
بلند شدم و رفتم جلوی در. صمد و برادرم ایستاده بودند پایین پلهها.
💥 خانم دارابی صدای سلام و احوالپرسی ما را که شنید، از اتاق بیرون آمد و رفت. برادرم خندید و گفت: « حاجی! ما را باش. فکر میکردیم به اینها خیلی سخت میگذرد. بابا اینها که خیلی خوشاند. نیمساعت است پشت دریم. آنقدر گرم تعریفاند که صدای در را نشنیدند. »
💥 صمد گفت: « راست میگوید. نمیدانم چرا کلید توی قفل نمیچرخید. خیلی در زدیم. بالاخره در را باز کردیم. »
همین که توی اتاق آمدند، صمد رفت سراغ قنداقهی بچه. آن را برداشت و گفت: « سلام! خانمی یا آقا؟! من باباییام. مرا میشناسی؟! بابای بیمعرفت که میگویند، منم. »
💥 بعد به من نگاه کرد. چشمکی زد و گفت: « قدم جان! ببخشید. مثل همیشه بدقول و بیمعرفت و هر چه تو بگویی. »
فقط خندیدم. چیزی نمیتوانستم پیش برادرم بگویم. به برادرم نگاه کرد و گفت: « سفارش ما را پیش خواهرت بکن. »
برادرم به خنده گفت: « دعوایش نکنی. گناه دارد. »
💥 بچهها که صمد را دیده بودند، مثل همیشه دورهاش کرده بودند. همانطور که بچهها را میبوسید و دستی روی سرشان میکشید، گفت: « اسمش را چی گذاشتید؟! »
گفتم: « زهرا. »
تازه آن وقت بود که فهمید بچهی پنجمش دختر است. گفت: « چه اسم خوبی، یا زهرا! »
.🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir