فرقاستمیانکسیکه
درانتظــارشهــادت
استوآنکه
شهــادتبهانتظــار
اوست...
.🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir
@Maddahionlinمداحی آنلاین - یم عشق و وفا را گوهر آمد - کریمی.mp3
زمان:
حجم:
5M
یم عشق و وفا را گوهر آمد
سپهر سرخ خون را اختر آمد
🌷 #دختر_شینا – قسمت4⃣8⃣
✅ فصل هفدهم
💥 مادرشوهرم روبهروی صمد نشسته بود. سرش را روی پاهای او گذاشته بود. گریه میکرد و میپرسید: « صمد جان! مگر من داداشت را به تو نسپردم؟! »
صمد همچنان سرش را پایین انداخته بود و گریه میکرد. مردها آمدند. زیر بازوی صمد را گرفتند و او را بردند توی اتاق مردانه.
💥 جلو رفتم و کمک کردم تا خواهرشوهر و مادرشوهرم و صدیقه را ببریم توی اتاق.
از بین حرفهایی که این و آن میزدند، متوجه شدم جنازهی ستار مانده توی خاک دشمن. صمد با اینکه میتوانسته جسد را بیاورد، اما نیاورده بود. به همین خاطر مادرشوهرم ناراحت بود و یکریز گریه میکرد و میگفت: « صمد! چرا بچهام را نیاوردی؟! »
💥 آخر شب وقتی خانه خلوت شد؛ صمد آمد پیش ما توی اتاق زنانه. کنار مادرش نشست. دست او را گرفت و بوسید و گفت: « مادر جان! مرا ببخش. من میتوانستم ستارت را بیاورم؛ اما نیاوردم. چون به جز ستار، جسد برادرهای دیگرم روی زمین افتاده بود. آنها هم پسر مادرشان هستند. آنها هم خواهر و برادر دارند. اگر ستار را میآوردم، فردای قیامت جواب مادرهای شهدا را چی میدادم. اگر ستار را میآوردم، فردای قیامت جواب برادرها و خواهرهای شهدا را چی میدادم. »
میگفت و گریه میکرد.
💥 تازه آن وقت بود متوجه شدم پشت لباسش خونی است. به خواهرشوهرم با ایما و اشاره گفتم: « انگار صمد مجروح شده. »
ادامه دارد...
6.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
انتظار یعنی آماده باش..
چرا دیر شد و چرا نشد نیست..
مطمئن باشید ما پرچم این انقلاب را به دست حضرت ولیعصر عج خواهیم داد.
#اللهم_عجل_ولیک_الفرج
طلبه امانتدار پروردگار است که در راه پرخطر علم آموزی قدم نهاده است تا با فراگیری علوم دینی، آنرا به بندگان خدا منتقل نماید...
طلاب محترم روزتان مبارک 🌸
#روز_طلبه
.🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir
1.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هَمیشھمـٰاندَن
دَلیـلِعـٰاشِقبـودَننِیسـت…!
شھَـدارَفتنـد
ڪِھثـٰابِـتڪُنَندعـٰاشِقنـد...!
.🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir
4.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تو لس آنجلس آمریکا مرگ بر کجا گفتن که این طور بلا سرشون اومده؟
راستی اینا چرا بالگرد آبپاش ندارن؟
.🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir
🌷 #دختر_شینا – قسمت 5⃣8⃣
✅ فصل هفدهم
💥 صمد مجروح شده بود. اما نمیگذاشت کسی بفهمد. رفت و لباسش را عوض کرد.
خواهرش میگفت: « کتفش پانسمان شده. انگار جراحتش عمیق است و خونریزی دارد. »
با ابن حال یک جا بند نمیشد. هر چه توان داشت، گذاشت تا مراسم ستار آبرومندانه برگزار شود.
💥 روز سوم بود. در این چند روز حتی یک بار هم نشده بود با صمد حرف بزنم. با هم روبهرو شده بودیم، اما من از صدیقه خجالت میکشیدم و سعی میکردم دور و بر صمد آفتابی نشوم تا یک بار دل صدیقه و بچههایش نشکند.
بچهها را هم داده بودم خواهرهایم برده بودند. میترسیدم یک بار صمد بچهها را بغل بگیرد و به آنها محبت کند. آن وقت بچههای صدیقه ببینند و غصه بخورند.
💥 عصر روز سوم، دختر خواهرشوهرم آمد و گفت: « دایی صمد باهات کار دارد. »
انگار برای اولین بار بود میخواستم او را ببینم. نفسم بالا نمیآمد. قلبم تاپتاپ میکرد؛ طوری که فکر میکردم الان است که از قفسهی سینهام بیرون بزند.
ایستاده بود توی حیاط. سلام که داد، سرم را پایین انداختم. حالم را پرسید و گفت: « خوبی؟! بچهها کجا هستند؟! »
گفتم: « خوبم. بچهها خانهی خواهرم هستند. تو حالت خوب است؟! »
سرش را بالا گرفت و گفت: « الهی شکر. »
دیگر چیزی نگفتم. نمیدانستم چرا خجالت میکشم. احساس گناه میکردم. با خودم میگفتم: « حالا که ستار شهید شده و صدیقه عزادار است، من چهطور دلم بیاید کنار شوهرم بایستم و جلوی این همه چشم با او حرف بزنم. »
💥 صمد هم دیگر چیزی نگفت. داشت میرفت اتاق مردانه، برگشت و گفت: « بعد از شام با هم برویم بچهها را ببینیم. دلم برایشان تنگ شده. »
ادامه دارد...
.🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir