🔴 کسی از سوختن خانه مردم خوشحال نیست اما از شکستن هیمنه استکبار جهانی و ناکارآمدی و ناتوانی ابزارهای قدرت و اقتدار پیشرفتهترین کشور دنیا و بزرگترین محور کفر و ظلم جهانی و به نمایش کشیده شدن پوچی این قدرت در مقابل اراده الهی، حتما خوشحالیم.
سوختن لس آنجلس، سوختن تعدادی خانه نیست، سوختن ابهت استکبار و تفرعن آمریکاست.
راستی! برای سوختن خانهی آنها که به کشتار مردم و کودکان بیگناه غزه اصرار و تبلیغ میکردند هم خوشحال نباشیم؟! یعنی نزول عذاب و قهر الهی بر این حامیان کشتار هم خوشحالی ندارد؟ جای خدا ننشستهایم اما در مقام بندگی، نسبت به انتقام الهی بیتفاوت نیستیم.
نشستہام و با هرچہ حساب مےکنم
مےبینم نمےشود روزمان را بییادتان
بہ شب برسانیم...!
ما بہ یادتانیم ،
کاش با گناهانمان
مانع رسیدن نور شما بہ خودمان نشویم...!
.🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir
3.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
علت ملاقات سید کریم کفاش
با امام زمان (عج)....!!!!
آیا ما اینگونه هستیم؟!
.🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir
@Maddahionlinمداحی_آنلاین_امیرالمومنین_استاد_عالی.mp3
زمان:
حجم:
461.3K
امیرالمومنین
حجت الاسلام عالی
🌷 #دختر_شینا – قسمت 0⃣1⃣
✅ فصل سوم
.... مطمئن بودم همینکه پدرم دستی روی سرم بکشد، غصهها و دلواپسیهایم تمام میشود.
چند روز از آن ماجرا گذشت. صبح یک روز بهاری بود. توی حیاط ایستاده بودم. حیاطمان خیلی بزرگ بود. دورتادورش اتاق بود. دو تا در داشت؛ یک درش به کوچه باز میشد و آن یکی درش به باغی که ما به آن میگفتیم باغچه.
باغچه پر از درخت آلبالو بود. به سرم زد بروم آنجا. باغچه سرسبز و قشنگ شده بود. درختها جوانه زده بودند و برگهای کوچکشان زیر آفتاب دلچسب بهاری میدرخشید. بعد از پشت سرگذاشتن زمستانی سرد، حالا دیدن این طبیعت سرسبز و هوای مطبوع و دلنشین، لذتبخش بود.
یکدفعه صدایی شنیدم. انگار کسی از پشت درختها صدایم میکرد. اول ترسیدم و جاخوردم، کمی که گوش تیز کردم، صدا واضحتر شد و بعد هم یک نفر از دیوار کوتاهی که پشت درختها بود پرید توی باغچه. تا خواستم حرکتی بکنم، سایهای از روی دیوار دوید و آمد روبهرویم ایستاد. باورم نمیشد.
صمد بود. با شادی سلام داد. دستپاچه شدم. چادرم را روی سرم جابهجا کردم. سرم را پایین انداختم و بدون اینکه حرفی بزنم یا حتی جواب سلامش را بدهم، دو پا داشتم، دو تا هم قرض کردم و دویدم توی حیاط و پلهها را دوتایکی کردم و رفتم توی اتاق و در را از تو قفل کردم.
صمد کمی منتظر ایستاده بود. وقتی دیده بود خبری از من نیست، با اوقات تلخی یکراست رفته بود سراغ زن برادرم و از من شکایت کرده بود و گفته بود: «انگار قدم اصلاً مرا دوست ندارد. من با هزار مکافات از پایگاه مرخصی گرفتهام، فقط به این خاطر که بیایم قدم را ببینم و دو سه کلمه با او حرف بزنم. چند ساعت پشت باغچهی خانهشان کشیک دادم تا او را تنهایی پیدا کردم. بیانصاف او حتی جواب سلامم را هم نداد. تا مرا دید، فرار کرد و رفت.»
نزدیک ظهر دیدم خدیجه آمد خانهی ما و گفت: «قدم! عصر بیا کمکم. مهمان دارم، دستتنهام.»
عصر رفتم خانهشان. داشت شام میپخت. رفتم کمکش. غافل از اینکه خدیجه برایم نقشه کشیده بود. همینکه اذان مغرب را دادند و هوا تاریک شد، دیدم در باز شد و صمد آمد. از دست خدیجه کفری شدم. گفتم: «اگر مامان و حاجآقا بفهمند، هر دویمان را میکشند.» خدیجه خندید و گفت: «اگر تو دهانت سفت باشد، هیچکس نمیفهمد. داداشت هم امشب خانه نیست. رفته سرزمین، آبیاری.»
بعد از اینکه کمی خیالم راحت شد، زیرچشمی نگاهش کردم. چرا این شکلی بود؟! کچل بود. خدیجه تعارفش کرد و آمد توی اتاقی که من بودم. سلام داد. بازهم نتوانستم جوابش را بدهم. بدون هیچ حرفی بلند شدم و رفتم آن یکی اتاق. خدیجه صدایم کرد. جواب ندادم. کمی بعد با صمد آمدند توی اتاقی که من بودم.
با سلام .
گویا قسمت ده #دختر_شینا از قلم افتاده که به درخواست اعضا امروز این قسمت رو در کانال قرار دادیم .
ادامه قسمتها از فردا ان شاءالله🙏💐
ما فرزندان مدرسهای هستیم که در آنجا یاد گرفتیم آزاد زندگے کنیم،
ما امنیت را از دشمن التماس و گدایے نمےکنیم؛
ما حق خود را با خونهایمان که برای سربلندے نذر شده و بر آزادگے ایستاده است، باز پس میگیریم...
#شهیدجهاد_مغنیه
محبّت، قابل زوال است؛ اما قابل عمق دادن هم هست. این، دست خودِ آدم است. از جمله کارهایی که خداوند متعال با وجود پیچیدهی بشر انجام داده، این است که تا حدود زیادی اختیار محبّت را به او داده است. حال بگذریم از بعضی از محبّتهای تند که گفته میشود اختیاری نیست و شعرا هم دربارهاش حرفهای زیادی زدهاند - آنها به اصطلاح، استثناهای وجود بشر است - اما قاعده این است که دو نفری که مایهای از محبّت، بینشان باشد، راحت میتوانند این محبّت را آبیاری و بالنده کنند و آن را زیاد نمایند. بههرحال این هم چیزی است که لازم است.
[مقام معظم رهبری در دیدار با جمعی از بانوان اندیشمند]