7.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🕯🔗_
پیامبر اکرم ﷺ :
مثل خدیجه پیدا نخواهد شد .
خدیجه در آن هنگام که مردم مرا
تکذیب کردند ، مرا تصدیق نمود ،
و مرا با ثروت خود برای پیشرفت
دین خدا یاری نمود .خدا به من
دستور داد خدیجه را به قصر زمرّدی
که در بهشت دارد و هیچ رنج و
زحمتی در آن نیست ، بشارت دهم .
+بحارالأنوارج۴۳،ص۱۳۱
#ماه_رمضان'
#حضرت_خدیجه'
شبی حضرت زهرا سلام الله علیها در عالم مکاشفه به ایشان (مرحوم قدرت الله لطیفی نسب ره) میفرماید:
در #صلوات مخصوص «من» اسم مادرم حضرت خدیجه علیها السلام را هم بیاورید و بدین کیفیت #صلوات بفرستید: «اللّهمّ صلِّ عَلَى فاطِمَهَ وَ أبِیها وَ بَعلِها وَ أُمِّها وَ بَنیها بِعَدَدِ ما أحاطَ بِه عِلمُک وَ عَجِّلْ فَرَجَهُم.»
لذا همان گونه که عرض کردم وجود مقدسه حضرت زهرا سلام الله علیها فرمودند: چرا #صلوات بر مادرم حضرت خدیجه نمی فرستید؟! و لذا عرض کردم که بگوییم: اللّهمّ صلِّ عَلَى فاطِمَهَ وَ أبِیها وَ بَعلِها وَ أُمِّها وَ بَنیها بِعَدَدِ ما أحاطَ بِه عِلمُک ، و نام حضرت خدیجه را به این #صلوات اضافه کردیم.
البته بنده اضافه نکردم بلکه امر خودشان بوده که باید این گونه صلوات فرستاد. اللّهمّ صلِّ عَلَى فاطِمَهَ وَ أبِیها وَ بَعلِها وَ أُمِّها وَ بَنیها ، حتما باید اُمشان حضرت خدیجه در این صلوات باشد، این خواسته ی وجود مقدسه حضرت زهرا سلام الله علیها می باشد.
📚راه وصال صفحه ١٢۶
🖤✨🖤✨
🥀َدَه رمضان شد و روز وفات
✨بر روح مطهر خدیجه صدها صلوات
🥀همسرنبی، مادر زهرا شافی روز جزا
✨هم بر پدر و مادر و دختر صلوات
🖤✨🖤
📣🔻با نشر مطالب در ثواب آنها سهیم باشیم.
🇮🇷شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
شبی حضرت زهرا سلام الله علیها در عالم مکاشفه به ایشان (مرحوم قدرت الله لطیفی نسب ره) میفرماید: در
بزرگواران به نیابت از چهارده معصوم 14 بار صلوات حضرت زهرا(س) را به این صورت بفرستید👇🏻👇🏻
اللّهمّ صلِّ عَلَى فاطِمَهَ وَ أبِیها وَ بَعلِها وَ أُمِّها وَ بَنیها بِعَدَدِ ما أحاطَ بِه عِلمُک وَ عَجِّلْ فَرَجَهُم 🌸
🔴 نماز شب یازدهم ماه رمضان برای مصونیت از گناه
🔵 امام علی علیه السلام فرمودند:
🟡 هر کس در شب یازدهم ماه رمضان دو رکعت نماز بخواند و در هر رکعت حمد یک بار و سوره کوثر را بیست مرتبه بخواند ، در آن روز گناه نمی کند اگر چه شیطان کوشش خود را بکند.
📚 وسائل الشیعه ج ۵ ص ۱۸۷
🟢 چه خوب است که این نماز پرفضیلت را به امام عصر ارواحنا فداه هـدیه کنیم.
#امام_زمان
#رمضان_مهدوی
1.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مسئولیٺمادرمقابلخونشہدا؛
حفظمیراثآنهاسٺ..
شہیدجھادمغنیہ
🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir
روزبهروز باید یاد شہدا و تکرار نام شہدا و نڪتہیابۍ و نڪتہسنجۍ زندگۍ شہدا در جامعہۍ ما رواج پیدا ڪند.
مقاممعظمرھبرے"۱۳۹۳/۱۱/۲۷"
جزء 11.mp3
زمان:
حجم:
4.07M
تحدیر (تندخوانی) جزء یازدهم قرآن کریم
با صدای #استاد_معتز_آقایی
9.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بنشین تماشایت کنم
🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir
🤍#از_روزی_که_رفتی
❤️ #پارت11
_چند سالته رها؟
+بیست و نه!
_چرا تا حالا ازدواج نکردی؟
+نامزد داشتم.
_نامزدیت بههم خورد؟
+نه!
_پس چیشد؟ چرا با من ازدواج کردی؟
+چون گفتن زن شما بشم!
صدرا مات شد:
_تو نامزد داشتی؟
رها آه کشید:
_بله.
_پس چرا قبول کردی؟ اگه تو قبول نمیکردی نه وضع تو این بود نه وضع من!
+من قبول نکردم.
صدرا بیشتر تعجب کرد:
_یعنی چی؟!
رها همانطور که کارش را انجام میداد توضیح داد:
_منو مجبور کردن!
_آخه چه اجباری؟ چی باعث میشه از نامزدت بگذری؟ من هرگز از رویا نمیگذرم!
+منم از نامزدم نمیگذشتم؛ اما گاهی زندگی تو رو تو مسیری پرتاب میکنه که اصلا فکرشم نمیکردی!
_اصلا نمیفهمم چی میگی!
+مهم نیست! گذشت...
_گذشت اما تموم نشده! از کی میری سرکار؟
+دو روز دیگه...
_مرخصی گرفتی؟
+نه، تعطیله.
_باشه. شب خوش!
صدرا رفت و رها در افکارش غوطهور شد.
روزها میگذشت...
رها به سرکار بازگشته بود؛ هنوز فرصت صحبت با دکتر صدر برایش پیش نیامده بود. روزهای اول کار بسیار پر مشغله بود؛ حتی سایه هم وقت ندارد؛
آخرین مراجع که از اتاقش بیرون رفت،
نگاهی به ساعت انداخت. وقت رفتن به خانه بود، وسایلش را جمع کرد. برای خداحافظی به سمت اتاق دکتر صدر رفت.
_دکتر با اجازه، من دیگه برم.
دکتر خودکارش را زمین گذاشت و به رها نگاه کرد، عینکش را از روی بینی استخوانی برداشت و دستی به چشمانش کشید:
_به این زودی ساعت 2 شد؟!
رها لبخندی به چهره دکتر محبوبش زد:
_بله استاد، الاناست که زیبا جون از دستتون شاکی بشه، ناهار با خانواده...
دکتر صدر خندید... بلند و مردانه:
_ناهار با خانواده!
-خانم مرادی؟!
صدای دکتر مشفق بود. یکی از همکاران و البته استاد روانپزشکیاش!
+بله؟
_من سه شنبه نمیتونم بیام، شما میتونید به جای من بیاید؟
+فکر نمیکنم، میدونید که شرایطش رو ندارم!
صدای منشی مرکز بلند شد:
_دکتر مرادی یه آقایی اومدن با شما کار دارن.
مریم را دید که به مردی اشاره میکند:
_اونجا هستن!
بعد رو به رها ادامه داد:
_بهشون گفتم ساعت کاریتون تموم شده، میگن کارشون شخصیه!
رها نگاهی به مرد انداخت. چهرهاش آشنا نبود:
_بفرمایید آقا!
_اومدم دنبالت که بریم خونه؛ البته قبلش دوست دارم محل کارتو ببینم!
رنگ رها پرید. صدا را میشناخت...
این صدای آشنا و این تصویر غریبه کسی نبود جز همسرش!
تمام رهایی که بود، شکست؛
دیگر دکتر مرادی نبود، خدمتکار خانهی زند
بود... خون بس بود. جان از پاهایش رفت، زبان در دهانش سنگین شد... سرش به دوران افتاد، آبرویش رفت.
+رها معرفی نمیکنی؟
دکتر صدر از رفتار رها تعجب کرد و گفت:
_صدر هستم، مسئول کلینیک، ایشون هم دکتر مشفق از همکاران.
+صدرا زند هستم، همسر رها؛ رها گفته بود تا ساعت 2 سرکاره، منم کارم تموم شد گفتم بیام دنبالش که هم با هم بریم خونه و هم محل کارشو ببینم.
دکتر صدر نگاه موشکافانهای به رها انداخت:
_تبریک میگم، چه بیخبر!
+یه کم عجلهای شد؛ به خاطر فوت برادرم مراسم نداشتیم.
_تسلیت میگم جناب زند؛ خانم مرادی، نمیخواید کلینیک رو به همسرتون نشون بدید؟
رها لکنت گرفت:
_ب... ب... ل... ه
_فردا اول وقت هم بیا اتاقم؛ من برم به کارهام برسم.
رها فقط سر تکان داد.
دکتر صدر هم احسان را میشناخت و جواب میخواست... همه از او جواب میخواهند!
رها قصد رفتن کرد که دکتر مشفق گفت:
_پس خانم دکتر سه شنبه نمیتونید جای من بیایید؟
به جای رها، صدرا جواب داد:
_قضیهی سه شنبه چیه؟
دکتر مشفق به چهرهی مرد جوان نگاه کرد. مردی که رها را به این حال ترس انداخته:
_من سه شنبه برای کاری باید برم دانشگاه! از دکتر مرادی خواستم به جای من بیان، من مسئول طبقهی بالا هستم... بخش بستری.
+رها که سه شنبهها تعطیله!
_منم به خاطر همین ازشون خواهش کردم. این روزا به خاطر مرخصی یکی از همکارامون یه کم کارا به هم ریخته.
رها میان حرف دکتر مشفق رفت:
_گفتم که دکتر، شرایطش رو ندارم.
صدرا رو به رها کرد:
_اگه دوست داری بیای بیا، از نظر من اشکالی نداره؛ اما از پسش برمیای؟!
مشفق جواب صدرا را داد:
_ایشون بهترین دانشجوی من بودن، بهتر از شما میشناسمشون!
صدرا ابرو در هم کشید. مشفق بیتفاوت گذشت.
صدرا با همان اخم:
_میخوام محل کارتو ببینم.
رها به سمت اتاقش رفت.
در را باز کرد و منتظر ورود صدرا ایستاد. بعد از او وارد اتاق شد و در را بست. صدرا قدم میزد و به گوشه کنار اتاق نگاه میکرد.
_اینجا چیکار میکنی؟
+مشاوره میدم!
_از خودت بگو، تو کی هستی؟
با دقت به چهرهی رها نگاه کرد. این دختر با چادر مشکیاش برایش عجیب بود.
+چی بگم؟
🤍نویسنده؛ سَنیه منصوری
🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir