یه ساله چشم به راهم.mp3
زمان:
حجم:
2.12M
هر جا کم آوردم
به بن بست خوردم
بوی محرمش اومد
#روح_الله_رحیمیان
🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir
6.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔖منبر کوتاه 🔖
🔅توصیه اکید درباره هر چه باشکوه برگزارکردن مراسم جشن عید غدیر
#استاد_شجاعی
🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir
🥀رمان عاشقانه شهدایی
❤️🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو
🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی»
🤍#پارت9
چشمان زینب برق زد:
_پس کو؟
آیه به دخترکش لبخند زد:
_تو اتاق تو خوابیده.
نتوانست زینب را بگیرد. به سمت اتاق دوید و داد زد:
_بابایی!
ارمیا تازه داشت روی رختخواب دراز میکشید که زینب خود را به آغوشش انداخت.
"جان پدر! نفسهای پدر! من فدای بابایی گفتنهایت دردانهی سیدمهدی!"
آیه لباسهایش را مرتب کرد.
بلوز، دامن و روسری بزرگی روی سرش تمام موهایش را پوشانده بود. ارمیا با زینب حرف میزد که صدای آیه آمد:
_پدر و دختر نمیان سر سفره؟
شاید سخت بود برایش صدا کردن ارمیا! برای شروع که بد نبود؟ بود؟
ارمیا زینب به بغل از اتاق خارج شد و با لبخند سر سفره نشست:
_همیشه اینموقع صبحونه میخورید؟
آیه همانطور که استکان چای زیرفون را مقابل ارمیا میگذاشت گفت:
_دوازده ساله که بعد از نماز صبح صبحانه میخوریم؛ یه جورایی خانوادهی یه ارتشی هم ارتشی میشن، غذا خوردن، خواب، بیداری، لباس پوشیدن، همه چیز تو زندگی یه نظم ارتشی پیدا میکنه!
ارمیا لبخند زد:
_زینب هم هر روز بیدار میشه؟
آیه دستی روی موهای دخترش کشید:
_آره! عادت کرده با هم صبحانه بخوریم و کارامونو انجام بدیم. من ساعت هفت و نیم میرم سر کار و زینب و مهدی میرن پایین پیش محبوبه خانم.
لقمهای به دست زینب داد که لقمهای مقابلش گرفته شد. نگاهش را به ارمیا دوخت که صدای آرامش را شنید:
_حالا که میخوای به حضورم عادت کنی!خوب عادت کن؛ حالا هم برای تمرین این رو از دست من بگیر!
آیه لقمه را از دست ارمیا گرفت. ارمیا نفس عمیقی کشید و گفت:
_نمیدونستم توی این خونه پذیرفته شدم، به خاطر همین یه ماموریت یه ماهه گرفتم، دو روز دیگه هم باید برم.
زینب مشغول خوردن بود که با شنیدن رفتن ارمیا چشمان اشکآلودش را به ارمیا دوخت:
_نرو!
بعد از جایش بلند شد و خود را در آغوش ارمیا انداخت. ارمیا نوازشش کرد:
_برای من سختتره، اما وقتی بیام میریم سفر، بهش چی میگن؟ ماه عسل، قبوله؟
نگاهش با آیه بود. آیه نگاهش را به قاب عکس بزرگ سیدمهدی دوخت... قلبش درد گرفته بود؛ نه... ماه عسل نمیخواست!
آیه: _لازم نیست، شما تا برید و بیایید پاییز شده دیگه، سفر لازم نیست
ارمیا معنای آن نگاه گریزان را خوب میدانست! کمی درد داشت اما گفت:
_با صدرا و محمد هماهنگ میکنم دسته جمعی بریم مشهد، برای دستبوس آقا باید برم! من شما رو از امام رضا (ع) دارم.
آیه خجالت کشید؛ ارمیا میدانست دردش چیست و گاهی چقدر اینکه دردت را بدانند، خجالت دارد...
آیه لباسهایش را پوشیده بود ،
و چادرش را روی سرش مرتب میکرد که
صدای در اتاق آمد. کسی به در میزد و در این روز سه نفره، او کسی نبود جز ارمیا!
آیه: _بفرمایید داخل!
ارمیا سر به زیر وارد شد.
نگاهش را به پاهایش میخ کرده بود و سرش را بلند نمیکرد. آیه نگاهش را بلند کرد و آه از نهادش بلند شد. عکسهای
سید مهدی... برای خودش سری تکان داد و برای حواس پرتش افسوس خورد.
ارمیا: _ببخشید میشه من زینب رو ببرم پارک؟
آیه: _برای بیرون بردن دخترتون از من اجازه میگیرید؟
ارمیا با احتیاط سرش را بالا آورد و به چشمان آیه دوخت:
_پس اگه اینطوره برای بیرون رفتن با شما هم لازم به اجازه گرفتن نیست؟
آیه سرش را پایین انداخت:
_ساعت دو کارم تموم میشه، اگه دوست دارید با زینب بیایید دنبالم. امروز آقا صدرا ما رو میرسونه. کلید ماشین دم در آویزونه. یه دست از کلید خونه هم همونجا هست، دادم برای شما درست کردن.
حس شیرینی که در جان ارمیا ریخته شد شیرینتر از عسل بود. همین است که میگویند قند در دلم آب میشود؟
ارمیا لبهایش به لبخندی شیرین باز شد:
_پس ساعت دو میایم دنبالتون که هم ناهار بخوریم هم بریم خرید.
آیه اینبار نگاهش را به ارمیا دوخت:
_خرید چی؟
ارمیا کمی این پا، آن پا کرد و پس از مکثی که انگار دنبال توجیه میگشت گفت:
_فکر میکردم خانوما خرید دوست دارن، اینه که اگه بگم شما دلیل نمیپرسین ازم، اما انگار اشتباه کردم. راستش دوست داشتم برای شما و دخترم خرید کنم. خب من تا حالا با خانوادهم خرید نرفتم. فکر کنم ایدهی بدی بود.
آیه به دستپاچگی ارمیا لبخند زد:
_اتفاقا ایدهی خوبیه، میخواستم برای زینب یه کم لباس بخرم، خوشحال میشه که یه بارم شده با پدرش بره خرید.
شاد کردن دلها چقدر آسان است.
یکی دل ارمیا که بعد از سالها طعم خانواده را میچشید، یکی دل زینب که طعم پدر را میچشید، یکی دل آیه که آرامش را میچشید...
آیه که با رها و صدرا رفت،
ارمیا زینب را سوار ماشین رها کرد و به خانه مشترکش با یوسف و مسیح رفت و لباسهایش را عوض کرد، وسایلش را جمع کرد....
🥀ادامه دارد....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir
645.8K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وقتی کودکی تنها خواسته اش غذاست ، یعنی بشریت در حال سقوط است .....
و خیلی از ما به زندگی روزمره خودمان ادامه می دهیم در صورتی که هزاران نفر از مردم و کودکان بی گناه غزه بر اثر گرسنگی ، جان باخته اند .
چطور می توانیم به راحتی غذا بخوریم در صورتی که هزاران نفر از کودکان غزه بر اثر گرسنگی و سوءتغذیه پوست هایشان نازک و به استخوان هایشان چسبیده ، و ما از وعده های غذایی خود لذت میبریم
چطور می توانیم شب راحت بخوابیم؟!
از ابتدای جنگ تا به امروز هزاران کودک در غزه از گرسنگی شهید شدهاند و از هزاران کودک دیگر استخوانهایی مانده که انتظار مرگ را میکشند. این سرنوشت مشترک تمام بچههای غزه است اگر ما در هجوم بیرحم گرسنگی تنهایشان بگذاریم
به مردم غزه کمک کنید
جان میلیون ها نفر به دلیل کمبود غذا و گرسنگی در خطر است .
تمام ما مسئولیم
اگه دیر بشود ، پشیمان خواهیم شد اما زمان هرگز به عقب باز نمی گردد
برای ارسال کمک های مالی به غزه ، به سایت خیریه تکیه ام الیتامی خدیجه کبری مراجعه کنید
لینک پرداخت آسان:
http://khadijakubra.com/pay
💳🇵🇸 شماره کارتهای خیریه (کمک به مردم غزه):
بانک پاسارگاد: 5022291329674046
بانک ملت: 6104338926896834
بانک ملی: 6037997599838944
18.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هرگزمبادخاطرماخالےازغمت
تاگردشزمانہولیلونھارھست...
🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir
🇮🇷شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
🥀رمان عاشقانه شهدایی ❤️🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو 🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی» 🤍#پارت9
نظر با کلی حال خوب یکی از ممبر ها در خصوص قرارگیری کتاب شکسته هایم بعد از تو 🥲💔🌱
صلی الله علیک یا ابا عبدالله
صلی الله علیک یا ابا عبدالله
صلی الله علیک یا ابا عبدالله
4.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•
واللّه واللّه واللّه
غدیر از اربعین مهمتره!
#مبلغ_غدیر_باشیم
🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir
عشق او بر دل سنگیِ حرم غالب شد
قبله مایل به علی بن ابیطالب شد
#صبحتون_علوی_فاطمی🌤
#یکشنبه_های_علوی_فاطمی💚