امـروز یک قانون کلـے وجود دارد
هرچہ خواهان احترام بیشتـرے
هستید، باید لباس هاے
عفیفانہ ترے بپوشید …!
🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir
🥀رمان عاشقانه شهدایی
❤️🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو
🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی»
🤍#پارت11
_...من به خاطر حرفای تو الان اینجام و تویی که لالایی گفتن بلدی خودت خوابت نمیبره! #چهل روز ارمیا رو از زینب دور کردی به خاطر خودخواهیات، چهل روز آب شدن دخترتو دیدی و هنوز هم با #خودخواهی دل ارمیا رو میشکنی! حالا که اومده زندگی کن آیه...زندگی کن!
_دو روز دیگه میره!
رها ابرو در هم کشیده گفت:
_کجا میره؟
_گفت نمیدونست تو این خونه پذیرفته شده، به خاطر همین یه ماموریت یه ماهه گرفته!
رها: _چیکار کردی باهاش که نرسیده پای رفتنشو فراهم کرده؟ چیکار کردی آیه؟
_با مراجعات هم اینطوری حرف میزنی؟ باید تو مدرکت تجدید نظر کرد!
رها: _تو مراجع نیستی، تو خواهرمی و من اصلا بیطرف نیستم؛ من طرف تو و زندگی توئم، من طرف ارمیا و زندگی اونم!
آیه: _مرسی خواهری، اما احیانا خواهر منی یا ارمیا؟
رها: _فرقی نداره، ارمیا هم جای برادرم؛ وقتی تو احمق میشی من باید خواهرشوهرت بشم!
صدای خانم موسوی، منشی مرکز بلند شد:
_دکتر رحمانی، مراجتون اومدن.
زن جوان دستی در موهایش کشید تا آشفتگی آنها را بهبود ببخشد:
_ببخشید دکتر! نتونستم زودتر برسم!
آیه لبخند زد:
_بریم داخل، بهتره زودتر شروع کنیم.
رها به رفتن آیه نگاه کرد:
_آیه؟!
آیه به سمتش برگشت و سوالی نگاهش کرد.
رها: _یه روز رو تخت بیمارستان به من گفتی مواظب باش، شاید این امتحان تو باشه! حالا من بهت میگم "آیه مواظب باش! ممکنه این #امتحانت باشه!" حالا برو به کارت برس که چیزی به اومدن #شوهرت نمونده!
از قصد گفت شوهرت...
گفت تا آیه باور کند... که آیه زن شود برای آن مرد که میآید.
ارمیا جای پارکی مقابل مرکز پیدا کرد و با زینب پیاده شدند. چند شاخه گل رز در دستانش گرفته بود. پر از اضطرابی شیرین بود، برای دیدن همسرش میرفت.
اولین قرار بعد از عقدشان...
لبخند روی لبهایش بود. دست زینب را در دست داشت و دلش جایی میان آن ساختمان میچرخید.
مقابل میز منشی ایستاد:
_ببخشید با دکتر رحمانی کار دارم، اتاقشون کجاست؟
منشی توجهش را به ارمیا داد که دستان زینب را در دست داشت:
_الان که مراجع دارن و بعدش هم ساعت کاریشون تموم میشه؛ اگه مایلید برای این هفته براتون وقت بذارم.
ارمیا: _من همسرشون هستم.
منشی بلند شد:
_شرمنده شما رو نمیشناختم. چند دقیقهای صبر کنید کارشون تموم
میشه؛ اتاقشون همون اتاق سمت چپه.
همان لحظه از اتاق کناریاش، رها خارج شد. زینب نامش را صدا زد و به سمتش دوید. آقای جوانی که قبل از رها از اتاق خارج شده بود با تعجب به زینب نگاه کرد و لبخند زد:
_خانم دکتر دخترتونه؟
رها: _نه؛ دختر همکارمه، شما دیگه سوالی ندارید؟
مرد جوان: _نه ممنون! با لطفی که شما به من کردید، جای هیچ سوالی نمونده، پایاننامه که تموم شد یه نسخه براتون میارم.
رها: _خیلی خوشحال میشم که از نتایج تحقیقتون مطلع بشم، موفق باشید.
مرد جوان پس از خداحافظی با منشی از ساختمان خارج شد. ارمیا به
رها سلام کرد:
_سلام رها خانم
رها: _سلام؛ کار آیه تموم نشده! مراجعش دیر اومد، آیه هم تحت هر شرایطی چهل و پنج دقیقه رو باید رعایت کنه؛ بیشتر بشه اما کمتر نشه، #وجدان_کاریش فعاله، پولش #حلال حلاله!
ارمیا: _از آیه جز این برنمیاد!
رها: _بفرمایید بشینید، براتون چایی بریزم؟ امروز آیه بهارنارنج دم کرده!
ارمیا لبخندی زد و دستان آیه را در حال دم کردن چای تصور کرد:
_زحمتتون میشه!
رها به سمت آشپزخانهای که در میانهی سالن بود و تنها با کابینت و سینک و سماور شکل آشپزخانه شده بود رفت و استکانی چای ریخت ،
و با ظرف کوچک خرمایی که از یخچال برداشته بود به سمت ارمیا رفت:
_استکان خود آیهست. هرکس برای خودش استکان داره و اضافی نداریم!
ارمیا استکان را در دست گرفت و گفت:
_ناراحت نمیشه؟
رها رسید: _از شوهرش؟
ارمیا زینب را روی پایش نشاند:
_از اینکه کسی توی استکان مخصوصش چای بخوره!
رها: _نه از شوهرش؛ بعدشم خدا شستن رو برای چی گذاشته؟!
ارمیا چای را به رسم آیه و سیدمهدیاش نفس کشید... عطر زندگی میداد. عطر آیه میداد! چیزی شبیه عطر عشق!
همیشه که عشق عطر ادکلنهای فرانسوی نیست؛ گاهی عطر بهارنارنج است؛ گاهی عطر قیمه
است؛ گاهی عطر سیب سرخ حوا؛ گاهی عطر گندم آدم؛ عشق گاهی عطر کاهگل میدهد؛ گاهی عطر باران... شاید حق با شاعر است :
"اگر در دیدهی مجون نشینی، به غیر از خوبی لیلی نبینی"
مگر ارمیا جز خوبی در آیهای که
لحظه به لحظه دلش را میشکست میدید؟!
هنوز چایش به نیمه نرسیده بود ،
که در اتاق باز شد و آیه مراجعش را بدرقه کرد. زنی آشفته از اتاق خارج شد ...
🥀ادامه دارد....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir
467.9K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اسرائیل از سازوکار جدید کمک رسانی به عنوان دامی برای کشتار جمعی و ابزاری برای جابجایی اجباری مردم غزه استفاده می کند !!!!!
🔴ارتش رژیم صهیونیستی، غیرنظامیان غزهای را که برای دریافت غذا آمده بودند تیرباران کرد
وزارت بهداشت فلسطین روز یکشنبه اعلام کرد: «نیروهای اسرائیلی با هدف قرار دادن امدادگران فلسطینی در نوار غزه، مرتکب قتل عام جدیدی شدهاند که در آن حداقل ۴۰ نفر کشته و دهها نفر دیگر زخمی شدهاند.» به گفته شاهدان عینی و مقامات محلی، نیروهای اسرائیلی مستقیماً به غیرنظامیانی که در دو نقطه توزیع مواد غذایی در رفح و مرکز غزه جمع شده بودند، آتش گشودند.
حداقل ۴۰ نفر در رفح و یک نفر در مرکز غزه کشته شدند، در حالی که بیش از ۲۰۰ نفر زخمی شدند که حال بسیاری از آنها وخیم است.
وزارت بهداشت، اسرائیل را به استفاده از سازوکار جدید کمکرسانی به عنوان «دامی برای کشتار جمعی» و ابزاری برای «جابجایی اجباری جمعیت غزه» متهم کرد. این وزارتخانه افزود که کشتهشدگان در این «قتل عام» دارای زخمهای ناشی از اصابت گلوله به سر یا سینه بودهاند که نشان میدهد قصد آشکاری برای کشتن داشتهاند.
چقدر ظلم؟! چقدر بی رحمی؟!
اسرائیل را نابود کنید....
جلوی این نسل کشی را بگیرید....
5.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✦السّلامُ عَلَیْڪَ یا صاحِبَ الزَّمانِ
✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا خَلیفَةَ الرَّحْمانِ،
✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا شَریڪَ الْقُرْآنِ ،
✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ
شهادت در راه آرمان الهی،
معشوق ماست؛
آیا شنیدهای عاشقی را از
معشوق بترسانند؟!
-شهیدبهشتی
🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir
صلی الله علیک یا ابا عبدالله
صلی الله علیک یا ابا عبدالله
صلی الله علیک یا ابا عبدالله
یک لحظه شدیم خیره تا در چشمت
دیدیم تمام غصه را در چشمت...
چشمان تو از روضه ی مکشوف پر است
پیداست تمام کربلا در چشمت...
#شهادت_امام_محمد_باقر(ع)🥀
#تسلیت_باد🥀
@Maddahionlinمداحی_آنلاین_روضه_امام_محمد_باقر_حاج_آقا_مجتبی_تهرانی.mp3
زمان:
حجم:
1.86M
امام محمد باقر(ع)
آیت الله آقا مجتبی تهرانی
🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir
2.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺زن بیگناه در غزه برای فرزندان خود غذا میبرد اینگونه توسط صهیونیست های حرام زاده مورد هدف قرار میگیرد ....💔
🥀رمان عاشقانه شهدایی
❤️🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو
🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی»
🤍#پارت12
زنی آشفته از اتاق خارج شد و ارمیا با دیدن آیه، زینب را روی صندلی کناریاش گذاشت و بلند شد.
نگاهش به آیه دوخته شده بود که صدای مضطربی نامش را صدا کرد:
_ارمیا!
چند نگاه متعجب به زن آشفته دوخته شد: ارمیا... آیه... رها!
آیه: _شما این آقا رو میشناسید؟ نکنه...
ارمیا نگاه متعجبش را از زن آشفته گرفت و به آیه دوخت. کمی شیطنت همراه نگاهش شد. بوی کمی حسادت میآمد و چقدر این بو برایش خوشایند شده بود.
زن دوباره گفت:
_خودتی ارمیا؟!
ارمیا حواسش را دوباره به زن داد و با دقت بیشتری نگاهش کرد. به محض اینکه شناخت، سرش پایین افتاد:
_آیه خانم کارتون تموم شده؟ اگه تموم شده بریم!
آیه: چند دقیقه کارم طول میکشه، باید گزارش این ملاقات رو بنویسم؛ خیلی وقته منتظرید؟
در همانحال که با ارمیا صحبت میکرد نگاهش به زن بود.
ارمیا: _به قدر خودن نصف این چای!
آیه نگاهش را به استکان روی میز دوخت:
_پس تا تمومش کنی منم میام، میخوام با دکتر صدر هم صحبت کنم.
ارمیا سری تکان داد و از گوشهی چشم حرکت زن آشفته را به سمت خود دید.
آیه هم دید و سکوت کرد.
چیزی ته دل آیه ترسید که رنگش پرید و ارمیا این رنگ پریدگی را خوب دید. به سمت آیه قدم برداشت:
_حالت خوبه؟ چرا رنگت پرید؟ رها خانم، یه آبقند براش میارید؟
رها سریع به آشپزخانه رفت.
آیه لب زد:
_تو همونی؟
ارمیا مقابلش ایستاده بود:
_یعنی چی آیه؟
آیه: _دختری که عاشقش بودی و رفتی خواستگاریش؟ اونی که یکسال میاد پیش من و از عشقش به مردی که رفت میگه، همون عشق توئه؟
ارمیا ابرو در هم کشید:
_آیه! اینا چیه میگی؟
زن آشفته گفت:
_تو ازدواج کردی با دکتر من؟! تو منو تعقیب کردی و برای انتقام از من
با دکترم ازدواج کردی؟
ارمیا عصبانی به سمت زن برگشت:
_این قصهها چیه به هم میبافید خانم؟چرا باید من شما رو تعقیب کنم؟
زن: _چون عاشقم بودی!
ارمیا: _حماقت جوانی بود که تموم شد، همون روز که از خونه بیرونم کردید تموم شد... تموم! من بیشتر از سه ساله که با این خانم آشنا شدم و خواستگارش بودم و الآنم ایشون همسر منن.
آیه نگاهش به زن دوخته بود ،
که لرزشش هر لحظه بیشتر میشد. رها با
آبقند رسیده بود که آیه داد زد:
_خانم موسوی، دکتر مشفق رو صدا کنید؛ آرامبخش بیارید!
صدای خانم موسوی آمد که با تلفن صحبت میکرد. رها لیوان را دست آیه داد و به سمت زن رفت و او را گرفت. لرزشش هر لحظه بیشتر میشد، روی زمین خواباندش.
دکتر مشفق آمد:
_چی شده؟
آیه: _حملهی عصبی!
دکتر مشفق: _آرامبخش چیشد؟ خانم موسوی؟
خانم موسوی رسید و آمپول را به دست دکتر مشفق داد.
دکتر مشفق گفت:
_محکم نگهش دارید!
آیه و رها و خانم موسوی به سختی زن را نگه داشته بودند. لرزشها کمتر و کمتر شد تا آرام گرفت. همه روی زمین رها شدند.
دکتر صدر به سالن آمد:
_چیشده؟
آیه: _اتفاق بدی افتاده دکتر!
همه به آیه چشم دوختند. آیه گفت:
_بریم تو اتاق من! خانم موسوی کمک کنید ایشون رو ببریم تو اتاق رها؛ از پروندهاش شمارهی خونهاش رو دربیارید و تماس بگیرید، به اورژانس هم زنگ بزنید.
سه نفری به سختی او را روی مبل اتاق رها گذاشتند و بعد از سپردن زینب به خانم موسوی که کار سختی بود و زینب به سختی از اتفاقی که افتاده بود ترسیده بود، به اتاق آیه رفتند:
_خانم «سپیده رضایی» از یکسال قبل تحتنظر من بودن. مصرف مواد و اقدام به خودکشی، اضطراب و ترس، سه ماه از ترکش میگذره! بعد از یک عشق نافرجام...
نگاهش را به ارمیا دوخت و ادامه داد:
_... که همین الان فهمیدیم اون مرد همسر من بوده!
همهی نگاهها به ارمیا دوخته شد.
آیه سکوت کرد...
ارمیا کلافه دستی به سرش روی موهای کوتاهش کشید:
_من چیزی نمیدونم! رفتم خواستگاری و منو بیرون کردن. بعد از اون هیچ خبری ندارم!
آیه ادامه داد:
_مسالهی بزرگتری هم هست، این خانم اسکیزوفرن هستن.
رها چشمهایش را بست و صورتش از درد جمع شد.
دکتر مشفق کلافه دستش را روی صورتش کشید و ادامه داد:
_درمان دارویی هنوز جواب نداده، زمان بیشتری میخواد!
آیه: _امروز که دیر اومد میگفت کسی تعقیبش میکرده! الان که آقا ارمیا رو دید گفت تعقیبش کرده و به خاطر انتقام گرفتن ازش با من که دکترشم ازدواج کرده!
ارمیا: _این یعنی چی؟
رها: _یعنی یه چیز بد... خیلی بد!
دکتر صدر: _برای شما و همسرتون بد!
دکتر مشفق: _اینم درنظر بگیرید که اقدام به کشتن همسر سابقش کرده بود چون اون بود که عشقش رو ازش گرفت!
ارمیا: _همسر سابقش؟!
آیه: بلافاصله بعد از خواستگاری شما،.....
🥀ادامه دارد....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir