eitaa logo
🇮🇷شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
3.9هزار ویدیو
272 فایل
"به‌نام‌عشق‌،‌به‌نام‌شہیدوشہادت(:" • #کپی_آزاد مافرزندان‌مکتبی‌هستیم‌که‌ازدشمن‌امان‌نامه ‌نمےگیریم✌️🏿✨ #شہید‌جھادمغنیھ..🎙 ارتباط با ادمین @HENAS_213 تبادل: @Jahad_256 خواستندخاکت‌کنند،جوانه‌‌زدی! #برادرم♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀رمان عاشقانه شهدایی ❤️‍🩹جلد دوم؛ 🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی» 🤍 حاج یوسف که در راهروی بیماستان ظاهر شد، دوشادوشش مسیح با قدم‌های استوار و ابروهایی در هم کشیده پیش می‌آمد. ارمیا و محمد پیش رفتند ، و مشغول صحبت شدند. آیه نگاهش را به زمین دوخت و سایه رفت تا به محترم خانم کمک کند تا کنارشان بنشیند. ارمیا ادامه داد: _هنوز که دکترا بیرون نیومدن، منتظریم ببینم چی میشه؛ پلیسا هم اومدن، باید به صدرا بگم بیاد و پیگیر کارای شکایت بشه! محمد: _معلوم بود که برنامه‌ریزی کرده بودن؛ کاملا با هم هماهنگ بودن. حاج یوسفی: _خدای من... آخه چرا؟! مسیح: _محمد! بهتر نیست ببریمشون تهران؟ گره‌ی ابروهای مسیح باز که نشده بود هیچ، بیشتر هم شده بود. محمد: _منتظرم دکترش رو ببینم اگه لازم بود حتما انتقالش میدیم! مسیح: _میرم به صدرا زنگ بزنم! چند قدمی دور شد و تلفنش را برداشت و شماره‌ی صدرا را گرفت. صدرا: _چیشد مسیح؟ حالش چطوره! مسیح: _سلامتو خوردی؟ صدرا: _سلام؛ حالا چیشد؟ مسیح: _علیک سلام، به یه وکیل نیاز دارم! صدرا: _برای چی؟ چیشده؟ مسیح: _چندتا زن بهش حمله کردن و بعد از ضرب و جرح اسید پاشیدن رو صورتش! صدرا: _خدای من... چی میگی مسیح مسیح: _به کمکت نیاز دارم، میای؟ باید یکی پیگیر کارای کلانتری و شکایت بشه! صدرا: _باشه میام، آدرس بده! مسیح: _جبران میکنم! صدرا: _تو چرا؟ مسیح سکوت کرد و بعد از چند ثانیه سکوت گفت: _آدرس رو برات میفرستم، خداحافظ. و تماس را قطع کرد. صدای باز و بسته شدن در آمد و محمد که پرسید: _چیشد دکتر؟ مسیح برگشت و قدم‌هایش شتابان شد و تمام وجودش گوش که دکتر گفت: _خدا رو شکر از اسیدی استفاده کردن که زیاد قوی نبوده! آسیب جدی نیست، اما شدیده. اینکه سریع صورتش رو با آب شستشو دادین باعث شد که کمتر آسیب ببینه. پلک‌هاش آسیب دیده و به هم چسبیده و پوست صورتش سوخته. نیاز به جراحی پلاستیک داره. محمد: _همینجا انجام میشه یا باید ببریمش تهران؟ دکتر: _اگه توانایی انتقالش رو دارید ببرید تهران بهتره! محمد: _آسیب‌دیدگی جدی دیگه‌ای نداره؟بدجوری کتک خورده بود. دکتر: یکی از دنده‌هاش شکسته و خونریزی داخلی داره که الان دارن آماده عملش میکنن؛ ما به این مشکلات رسیدگی میکنیم تا کارای انتقالش رو انجام بدید. بهتره هر چه زودتر عمل بشه! محمد تشکر کرد و تلفن همراهش را برداشت تا با چند نفر از همکارانش تماس بگیرد، باید سریعتر اقدام میکرد. مسیح کلافه بود؛ " خدایا... این چه بازیای است که آغاز شده؟ مگر گناهش چه بود؟ " ارمیا خطاب به مسیح گفت: _باید سریعتر جمع‌وجور کنیم که بریم. زودتر برسیم تهران بهتره؛ با هلیکوپتر انتقالش میدیم که زود و راحت برسه، این کارا برای محمده؛ صدرا هم بمونه بعد از انجام کارا با هواپیمایی، قطاری، چیزی بیاد... تا با زن و بچه راه بیفتیم طول میکشه، بهتره بریم، زودتر حرکت کنیم! مسیح گفت: _باشه! بریم؛ اما به محمد بگو هرچی شد بهمون زنگ بزنه، هنوز تو اتاق عمله. ارمیا دست روی شانه‌ی برادرش گذاشت: _توکلت به خدا باشه! مسیح نگاه گنگش را به ارمیا دوخت و لبخند روی صورت ارمیا که اطمینان میداد که انتخاب خوبی کرده‌ای برادر! مسیح کلافه دست روی صورتش کشید و گفت: _خدا بخیر بگذرونه! وقتی وارد بزرگراه گرمسار شدند، همه خسته بودند. محمد اطلاع داده بود که عمل تمام شده و کارهای انتقال و گرفتن هلیکوپتر انجام شده و حرکت کرده‌اند. صدرا به شکایت رسیدگی کرده ، و با یکی از دوستانش که در مشهد وکالت میکند صحبت کرده بود که پیگیر کارها باشند؛ آنها هم تا ساعتی دیگر برای تهران پرواز داشتند. عجب ماه عسلی شده بود این ماه عسل... عجب زیارتی شده بود این زیارت... خدایا دیگر چه قصه‌ای را شروع کرده‌ای؟! چقدر شبیه آن سفر شمال شده بود که سیدمهدی رفت و ارمیا آمد... مریم که هوشیار شد، درد داشت؛ چشمانش باز نمیشد و صورتش میسوخت؛ قفسه‌ی سینه‌اش درد داشت و شکمش میسوخت... درد داشت و یاد مادر و بچه‌ها بود. محمدصادقش چه می کرد؟ زهرای کوچکش کجا بود؟ چقدر خوابیده بود؟ غذا چه میخوردند؟ باید برایشان غذا میپخت، باید به حاجی یوسفی کمک میکرد! چرا اینقدر درد داشت؟ چه شد آن روز در کوچه؟ ناله‌ای از دهانش بیرون آمد که صدای زنی را شنید: _مریم جون، به‌هوش اومدی عزیزم؟ درد داری؟ مریم به سختی گفت: _آب... خودش هم نفهمید که صدایش را شنیده و فهمیده بود چه میگوید یا نه اما چند قطره آب در دهانش ریخته شد. هوشیاری‌اش بالاتر می‌آمد و دهنش به کار افتاده بود. سعی میکرد..... 🥀ادامه دارد.... ❤️‍🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری [@jihadmughniyeh_ir🏴]
8.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دفاع از حضرت آقا و فلسطین در لندن ‼️ خوشبحالت مرد بزرگ که در سمت درست تاریخ ایستاده ای ... [@jihadmughniyeh_ir🏴]
- تنهایی ، زمینه آسایش ِ کسانی‌ست که دوست دارند ، خـُدا را عبادت کنند / 💛✨ -
بِسْـم‌ِرَب‌ِّ‌الحُسین♡ہـ♡ـہــ🖤
🇮🇷شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
_
السلام علیک یا داعی الله و ربانی آیاته
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مقام‌معظم‌دلبری(:
شهدا این هدیه‌ی الهی را آسان و رایگان به‌دست نیاوردند؛ به قیمت مجاهدت به‌دست آوردند؛ در راه خدا جهاد کردند، از خودشان گذشتند و خدا این هدیه را به آنها داد. 
۱۳۸۴/۰۲/۱۲ [@jihadmughniyeh_ir🏴]
صلی الله علیک یا مظلوم یا اباعبدالله صلی الله علیک یا مظلوم یا اباعبدالله صلی الله علیک یا مظلوم یا اباعبدالله
6.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تاثیر عجیب خواندن هر روز زیارت عاشورا [@jihadmughniyeh_ir🏴]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀رمان عاشقانه شهدایی ❤️‍🩹جلد دوم؛ 🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی» 🤍 سعی میکرد با بی‌حالی کنار بیاید و زودتر هوشیار شود. به سختی مغزش را بیدار نگه داشته و سعی میکرد موتور آن را روشن کند. مریم: _تو کی هستی؟ +من سایه‌ام! منو یادت میاد؟ مریم: _سایه؟ ُ _آره! خونه‌ی حاج آقا یوسفی؛ اون شب تب کرده بودی، برات سرم وصل کردم، یادت میاد؟ مریم: _یادمه، چیشده؟ چرا چشمام بسته‌ست؟ +الان دکتر میاد باهات صحبت میکنه! مریم: _درد دارم! _الان بهشون میگم! صدای پا آمد و بعد دری که باز و بسته شد. خدایا چه شد؟ ذهنش بهتر فعالیت میکرد و خاطرات به ذهنش می‌آمد.... زنانی که به او حمله کردند، حرف‌هایشان، کتک‌هایی که خورده بود و در آخر دستی که موهایش را کشید و چیزی که بر صورتش ریخته شد و سوزش عجیب صورتش... خدایا... چه بر سرش آمده بود؟ ترس و اضطراب ضربان قلبش را بالا برده بود؛ در که باز شد صدای اعتراض دکتر بلند شد: _چرا اینجوری میکنی؟ ضربان قلبت چرا اینقدر بالاست! خانم چی بهش گفتی؟ صدای سایه آمد: _هیچی؛ من حرفی نزدم! مریم: _اون چی بود ریختن رو صورتم دکتر؟ چرا چشما و صورتم بسته‌ست؟ چه بلایی سرم اومده؟ دکتر: _یه آرامبخش براش تزریق کنید؛ ضربان قلبش خیلی بالا رفته، یه‌ کم آروم باش! چیزی نیست، به موقع رسوندنت بیمارستان! صورتتم بسته‌ست چون روی صورتت جراحی پلاستیک انجام دادیم؛ نگران نباش! ده روز از اون روز گذشته!بدنت رو به بهبوده و دیگه مشکلی نیست! آرامبخش در رگ‌هایش که جریان یافت، دوباره ذهنش به تاریکی رفت و صداها دور و دورتر شد...صدا می‌آمد. هنوز تاریکی بود اما صداها همه جا بود. در سمت چپ، راست، دور، نزدیک، همه جا بود. صدای ناله‌ای آمد که گویی از دهان خودش بود. -انگار بیدار شده! +آره؛ مریم خانم، بیدارید؟ _کی اینجاست؟ +سایه‌ام! ساعت ملاقاته و کلی ملاقاتی داری؛ محمد هست، آیه، رها، همسراشون، آقا مسیح و آقا یوسف، همه هستن! در تاریکی چشمان مریم، مسیح نگاهش به آن باندپیچی‌هایی بود که تا ساعاتی دیگر باز میشد و دل در دلش نبود برای آثار باقیمانده‌ی هجوم ناجوانمردانه! ******* حاج علی استکان چایش را در دست گرفت و لبی تر کرد: _چه سفر پر دردسری؛ اما باباجان، من از تو انتظار بیشتری داشتم. اینجا جلوی شوهرت بهت میگم، کاری نکن که من و سیدمهدی شرمنده و سرافکنده بشیم. ارمیا به دفاع از آیه‌ی این روزهایش برخاست: _نه پدرجون، تقصیر من بود. شرایط برای آیه خانوم سخت بود و بهش فشار اومد. من پیش سیدمهدی شرمنده شدم. حال اون روز آیه خانوم و زینب جانم به خاطر درست مدیریت نکردن من بود؛ پیش شما و سید روسیاه شدم. ارمیا سرش را پایین انداخت و با پشت دست صورت غرق در خواب زینبش را نوازش کرد. رها دست آیه را در دستش گرفت: _دنبال مقصر نکردید؛ الان حال زینب مهمه. شما هر مشکلی با هم دارید، یار کشی نکنید. زینب بچه‌ایه که پدر نداشته و الان داره با پدرش پازل‌های خالی شخصیتش رو پر میکنه. زینب رو وارد بازی "بچه‌ی تو، بچه‌ی من" نکنید. آیه جانم، همینطور که همه چیز تو سیدمهدی بود، الان همه چیز زینب آقاارمیاست. درسته نمیتونی فراموشش کنی، ما هم نمیخوایم فراموش کنی، اما زندگی کن آیه! سیدمهدی تو رو گذاشته تا آینده رو بسازی، نه اینکه زندگی نازدونه و عزیزکرده‌اش رو خراب کنی؛ تو خودت راضی شدی، دلیلش هم مهم نیست! تو ذهنت بهونه نیار و رفتار اشتباهتو توجیه نکن، اگه واقعا به خاطر زینب راضی شدی، الان به خاطر خودت زندگی کن! آیه عاشقی کن... دوباره جوونه بزن و سبز شو... آیه، عزیز دلم، سیدمهدی هم به این کارت راضی نیست. آیه با پر چادر گلدارش، اشک چشمانش را ربود، نفس گرفت و گفت: _دیشب مهدی اومد به خوابم. ارمیا لب گزید و زیر چشمی به آیه‌اش نگاه کرد. دلش میخواست دست‌های همسر کمی بی‌‌وفا شده‌اش را بگیرد و بگوید : "اشک نریز جانکم!بخواهی میروم، جوری که انگار از مادر زاده نشده‌ام" اما دریغ که نه اجازه‌ی گرفتن دست‌هایش را داشت و نه توان رفتن از زندگی‌اش را. حاج علی افکارش را برید: _خیر باشه بابا جان! آیه: _خواب دیدم مهمون داریم و کلی غذا درست کردم و سفره انداختم؛ همه بودن.وسط اون شلوغی، دیدم سیدمهدی دست آقا ارمیا رو گرفت و برد اتاقمون. من تو پذیرایی ایستاده بودم اما اونا رو میدیدم. دیدم که سید مهدی کلاه سبزشو گذاشت رو سر آقا ارمیا و اسلحه‌شم داد دستش. بعد زد رو شونه‌ش و گفت یا علی! لبخند زد و از خونه رفت بیرون. حاج علی لبخندی زد و گفت: _خودت تعبیرشو میدونی بابا جان، سیدمهدی هم تو رو دست آقا ارمیا سپرده و رفته..... 🥀ادامه دارد.... ❤️‍🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری [@jihadmughniyeh_ir🏴]