هدایت شده از سهیل سلیمی🇮🇷 (مرصاد)
فکرشو بکن
داری کنارجوب آب ظرف میشوری و خبر نداری ۵۰ سال دیگه نوه هات با ماشین از اون جا رد میشن و میگن زمان شاه پیشرفته تر بودیم😂😂😂😂
#إِنَّ_رَبَّكَ_لَبِالْمِرْصَاد
عضو کانال #سهیل_سلیمی هستی؟👇
🇮🇷 @soheil_salimi 🇮🇷
#زندگینامه !"
#قسمت_سوم-!
شهیدجهادمغنیه
(بانامجهادیمحمدجوادعطوی)
مسئولیت فرماندهی یک گروه سه
نفره را برعهده داشت!
که هر سه نفر آنها به شهادت رسیدند💔!"
شهیدغازیعلیضاوی
(بانامجهادیدانیال)
(اهلروستای«خیام»،متولد1366شمسی)
شهیدمحمدعلیحسنابوالحسن
(بانامجهادیکاظم)
( اهلروستای《عینقانا》متولد1363شمسی)
شهیدعلیحسنابراهیم
(بانامجهادیایهاب)
(اهلروستای«یحمر الشقیف»
متولد 1371 شمسی)
همگی این جوانان از مهارت های
بسیار فوق العاده ای برخوردار بودند!
و هر چهارنفر آنها با هم شهید شدند"
@jihadmughniyeh_ir
السلام علیک یا بقیة الله فی ارضه
صبح را آغاز کنیم با سلام بر صاحب زمان
#امام_زمان
35.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مۍدانید!
بین خودمان بماند...
گاهۍ دلمان مۍخواهد
دڵ شما هم براے ما
تنگ شود...!
.🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir
السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن
5.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مردمغزهبهدنیاثابتکردند
شکمگرسنهدینوایمانمیشناسه...
#غزه
[@jihadmughniyeh_ir🏴]
رضوانه دباغ:
تاسیان را دیدید، سری هم به موزۀ عبرت بزنید❗
«اول که وارد زندان میشدیم،حجابمان را میدریدند تا عکسهای کذایی بگیرند. پتوهای موجود در سلول، آلوده و متعفن بود اما ما از همان پتوها بهعنوان حجاب استفاده میکردیم! منوچهری و تهرانی که بازجویان من و مادرم بودند با تمسخر به ما میگفتند: «مادر و دختر پتویی».
«بعد از شکنجههای زندان ساواک، روزی ۱۸ قرص میخوردم و مجبور شدم قلبم را عمل کنم.» اینها گوشهای از روایت «رضوانه دباغ» است از آنچه در زندان ساواک بر سرش آمد.
رضوانه دباغ میگوید: «تمام کسانی که امروز در موزۀ عبرت (زندان کمیتۀ مشترک ضدخرابکاری سابق) برای مراجعان روایتگری میکنند، افرادی هستند که در این زندان مخوف توسط بازجویان ساواک شکنجه شدند. آثار آن شکنجههای بیرحمانه هنوز روی بدن بعضی از آنها باقی مانده. چطور یک عده میتوانند همه این شاهدان زنده را انکار کنند و در یک سریال چهره زیبا و آراسته به ساواک بدهند؟
شکنجهگران ساواک، آموزشدیدۀ موساد بودند.
حسینی، ۴کلاس بیشتر سواد نداشت اما معروف بود به «دکتر» چون دکترای شکنجهگری از اسرائیل داشت!»
#تاسیان
902.7K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#میکس_عربی
#زندگینامه🔖!"
#قسمت_چهارم
یکی از ویژگیهای بارز #جهاد این بود
که اگر به علمی احتیاج نداشت،
هیچگاه سراغ یادگیری آن نمیرفت!
بارها من به وی پیشنهاد خواندن
کتابهای مختلف را دادم،
اما وی در پاسخ میگفت:
که در صورت خواندن این کتابها
و فراگیری آنچه که در آنها آمده،
مسئولیت بزرگی بر دوشم گذاشته
خواهد شد و باید به آنچه که
یاد گرفتهام عمل کنم!
بنابراین، تلاش میکرد تا آنچه
را که شک نداشت میتواند و
میخواهد که به آن عمل کند
فرا بگیرد ...
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
[@jihadmughniyeh_ir🏴]
🥀رمان عاشقانه شهدایی
❤️🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو
🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی»
🤍#پارت39
سایه اشک چشمانش را پاک کرد و در تایید حرفهای رها گفت:
_یه حلقهی قشنگ برات خریده بود... خیلی قشنگ؛ اونم داد به عروس و دوماد، اونروز تو محضر... وای خدای من! اصلا یادم نمیره... چطور حلقه رو از دستت درنیاورده بودی؟ تمام پساندازشو گذاشته بود پای جشنی که برات گرفته بود و تو #نخواستی. وقتی دید چه حلقهی سادهای گرفته، مُردیم! فکر کرد شرمندهت شد. و ما از شرمندگی دل دریاییش مُردیم! فکر کرد تو سادهزیستی دوست داری که عروسی نخواستی، نمیدونست تو فقط میخواستی #عروس_سیدمهدی باشی.
سیدمحمد دست روی شانهی سایهاش گذاشت:
_راحتش بذارید. آیه خودش باید تصمیم بگیره. زندگی با کسی مثل ارمیایی که من میشناسم #لیاقت میخواد.
سیدمحمد به یاد آورد...
فخرالسادات را سر خاک آورده بود که مردی را از دور دید. تعجب کرد که چه کسی سر خاک برادرش نشسته است.
نزدیک که شد جوانی را دید ،
که بارها در مراسم سید مهدی دیده بود. مادرش را به مزار پدر فرستاد و کنار ارمیا نشست:
_سلام.
ارمیا نگاه از قبر گرفت و سیدمحمد را نگاه کرد:
_سلام؛ ببخشید، الان میرم.
ارمیا که نیمخیز شد، سیدمحمد دستش را گرفت و دوباره کنار خود نشاند:
_چرا با عجله؟ بشین یه کم حرف بزنیم؛ همدورهی مهدی بودی؟
ارمیا دستی روی سنگ قبرش کشید:
_آره.
سیدمحمد: _از روزی که رفت، خیلی تنها شدم. برام هم پدر بود، هم برادر، هم رفیق... یکهو همه کسم رو از دست دادم.
ارمیا: _من تازه فهمیدم کی رو از دست دادم؛ حوصله داری حرف بزنیم؟
سیدمحمد: _هم حوصله دارم هم وقت؛ مادرم که میاد اینجا، دیگه رفتنی نیست، گاهی غروب میشه و هنوز اینجاست؛ یه جورایی خونهمون شده. بابام اونجا، داداشم اینجا... چی تو رو به اینجا کشونده.
ارمیا: _سالها بود که گم شده بودم... گم شدن تو طالع منه؛ تو پرورشگاه
بزرگ شدم، وقتی هجده سالم شد، گفتن برو زندگیتو #بساز. با دوتا از بچهها تصمیم گرفتیم بریم #ارتش. هم جای خواب و غذا، هم حقوق و هم اینکه کسی منتظرمون نبود؛ مرگ و زندگی ما برای کسی مهم نبود... گفتنش راحت نیست، اما #حقیقته و حقیقت گاهی از زهر تلختر. کلا
معاشرتی نیستیم؛ یادگرفتم کسی ما رو نمیخواد پس خودمون رو به
کسی تحمیل نکنیم. یه عمر تنهایی کشیدیم دیگه، فقط خودم بودم و دوتا رفیقام. با کسی دمخور نبودیم. همه چیزمون کار بود و کار... برای خودمون یه خونه اجاره کردیم و سه نفری زندگیمون رو ساختیم.
تا اونشب و توی اون برف..زندگیم از مسیرش خارج شد. الان نمیدونم، قبلا روی ریل نبودم یا الان نیستم، اما هرچی که بود برام یه تغییر بود. یه شب که خیلی داغون بودم، خیلی شکسته بودم،
خواب سیدمهدی رو دیدم. #کلاهشو گذاشت سرم، #تفنگشو داد دستم، دست رو شونهم گذاشت. و گفت:
_#حرم خالی نمونه داداش!
گفتم: _اهلش نیستم.
گفت: _اهلت میکنن!
گفتم: _دنیام با دنیات فرق داره.
گفت: _نگاهتو عوض کنی فرقی نداره.
گفتم: _بلد نیستم
گفت: _یا علی بگو، منم هستم و دستتو میگیرم.
گفتم: _تو #شهید شدی؟!
گفت: _همسایهایم.
گفتم: _من زندهام؛ اگرم بمیرم من کجا و تو کجا!
گفت: _همسایهایم رفیق.
گفتم: _منم #شهید میشم؟
گفت: _شهادت خیلی نزدیکه.
گفتم: _چطور میشه؟ اصلا تو نترسیدی؟
گفت: _دیدم تو زندگی بدون شهادت،هیچی ندارم. دیدم مرگم همین روز و همین ساعت رقم میخوره. گفتم «اللهم ارزقنا توفیق الشهادة». اونقدر گفتم تا خدا با دلم راه اومد.
گفتم: _زن و بچه داشتی.
گفت: _ دستم #امانتی بودن. حالا هم میسپرم دست تو.
گفتم: _تو که گفتی شهید میشم!
گفت: _گفتم همسایهایم.
گفتم: _یعنی شهید نمیشم؟
گفت: _شهادت تو #سختتره؛ اما من #کمکت میکنم.
گفتم: _تنهام نذاریا...
گفت: _دست رفاقت بدیم؟
دستش رو گرفتم، لبخند زدیم؛ تو آسمون پرواز کردیم.
گفتم: _اون پایین چه خبره؟ اونا کیان؟
گفت: _روزگار آیه بعد از منه
گفتم: _میدونی چی میشه؟
گفت: _همهشو نه، اما میدونم باید چی بشه.
گفتم: _حال زنت #خیلی_بده!
گفت: _باید خودش رو پیدا کنه؛ بهش گفتم که مواظب #ایمانش باشه، اما براش #میترسم!
گفتم: _چرا؟ اونکه خیلی با ایمان و معتقده!
گفت: _از روزی که #اشتباه کنه میترسم، روزی که با اشتباهش #ایمانشو باد ببره.
گفتم: _مواظبش باش!
گفت: _من دیگه نمیتونم؛ تو مواظبش باش!
همینجا بود که سقوط کردم و از خواب پریدم. دستم هنوز از گرمای دستای سیدمهدی گرم بود. آقا سید... مواظب خانوم سید مهدی باشید! سیدمهدی نگرانشه.
سیدمحمد سرش را تکان داد و از خاطراتش بیرون آمد:
_دیگه بریم سایه جان؛ آیه نیاز به کسی نداره.....
🥀ادامه دارد....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
[@jihadmughniyeh_ir🏴]