eitaa logo
🇮🇷شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
3.9هزار ویدیو
272 فایل
"به‌نام‌عشق‌،‌به‌نام‌شہیدوشہادت(:" • #کپی_آزاد مافرزندان‌مکتبی‌هستیم‌که‌ازدشمن‌امان‌نامه ‌نمےگیریم✌️🏿✨ #شہید‌جھادمغنیھ..🎙 ارتباط با ادمین @HENAS_213 تبادل: @Jahad_256 خواستندخاکت‌کنند،جوانه‌‌زدی! #برادرم♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن
خدا به مِیِّتِ عاشق ، شهید می گوید... که داغ عشق ، جهادی کمر شکن دارد... [@jihadmughniyeh_ir🏴]
🥀رمان عاشقانه شهدایی ❤️‍🩹جلد دوم؛ 🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی» 🤍 حاج علی: _اینجوری نگید حاج خانوم!نفرین نکنید، شاید اونم توبه کرده باشه و پشیمون شده باشه. زهرا خانوم: _محبوبه جان نگو! دل زهرا خانوم مادری میکرد برای این مرد همیشه سرد و سنگی. رامین: _حرف باد هواست؛ هرچی میخوای بگو؛ اگه اینجام چون زنم دلتنگ بچه‌ش شده! محبوبه خانوم: _این پشیمون باشه؟! اینی که هیچوقت از ما یه معذرت‌خواهی هم نکرد؟ این با این چشمای حق به جانب؟ از خونه‌ی من گم شید بیرون! معصومه: _من ازتون شکایت میکنم. صدرا: _آدرس دادگاه رو داری یا بدم بهت؟ رامین: _تو دادگاه میبینمت جوجه وکیل! معصومه که رفت، یوسف در خانه را بست. رها دست بر سرش گذاشت: _خوب شد بچه‌ها خواب بودن! آیه: _میتونه مهدی رو ازتون بگیره؟! رها ناگهان مضطرب شد: _صدرا، بچه‌مو... صدرا: _هیچ کاری نمیتونه بکنه!مردک عوضی حقش بود ببرمش بالای دار! صدرا نگاهی به زهرا خانوم کرد: _شرمنده حاج خانوم. میدونم پسرتونه! زهرا خانم: _چی بگم؟رامین کاری کرده که منو رها تا عمر داریم شرمنده شماییم. محبوبه خانم: _شما چرا؟ما شرمنده شماییم که گول حرفای عموی بچه هارو خوردیم. رها برای ما رحمت الهی بود و هست. حاج علی: _حبس عمومیش چند سال بود؟ صدرا: _چهار سال!تازه تموم شده و آزاد شده. افتاده به جون ما دوباره. مسیح و یوسف خداحافظی کرده و رفتند. مریم هم بهتر دید دست محمدصادقش را بگیرد و زهرای خواب رفته در آغوشش را بیشتر اذیت نکند: _محمدصادق داداشی! _بله _یه وقت از جریان امشب به بچه ها چیزی نگی؛ مواظب باش مهدی نفهمه! _چشم آبجی، حواسم هست. رها اشک میریخت. سردرد امان آیه را بریده بود. محبوبه خانوم را با آرامبخش به خواب بردند. زهرا خانوم دخترش را در آغوش داشت. حاج علی و صدرا درباره‌ی کارهایی که معصومه میتوانست انجام دهد و کارهایی که صدرا باید انجام میداد حرف میزدند؛ فقط بچه‌ها آرام و بی‌خبر از دنیا در خواب ناز بودند. رها: _صدرا... بچه‌مو نگیرن! صدرا لبخندی به مادرانه‌های خاتونش زد: _نگران نباش! مهدی فقط پسر خودته؛ نمیتونه کاری انجام بده. رها: _اون مادرشه و تو عموش! صدرا: _حضانت بچه بعد از ازدواج مادر با خانواده پدریه، در صورت نبود جد پدری، عمو حضانت رو بر عهده داره. در ثانی اون با قاتل پدر بچه ازدواج کرده، میتونم ثابت کنم بچه امنیت جانی نداره! چرا نگرانی؟ از نظر قانون حضانت و قیومیتش با منه، نگرانیت بیخوده! زهرا خانوم بوسه‌ای بر سر رها زد و آرام زیر گوشش گفت: _یه کمی به فکر بچه‌ی خودت باش! این همه بی‌تابی براش سمه، چرا با خودت و بچهت اینجوری میکنی؟! رها هق‌هق کرد و گفت: _مهدی هم بچه‌ی خودمه؛ خودم بزرگش کردم! مگه یادت نیست؟! همه‌ش یه روزش بود که من مادرش شدم! آیه که چشمانش را بسته بود ، و کلافه از سردرِد بی‌موقع بود، خیالش از بابت رها و مادرانه‌های زهرا خانوم و خواب بودن محبوبه خانوم که راحت شد، بلند شد: _من دیگه میرم خونه. رها جان الکی داری اعصاب خودت و شوهرتو خرد میکنی؛ بهتره بری استراحت کنی، صبح هم نیا مرکز؛ خودم به خانوم موسوی میگم مراجعاتو لغو کنه و یه نوبت دیگه بده. شب بخیری گفت و به خانه برگشت؛ خانه‌ای که مدتها بود گرمایی نداشت..مدتها بود تنها بودن را مشق میکرد. دلش مرهم میخواست؛ کسی که شب‌ها با او از کارهای کرده و نکرده و ای کاش‌هایش میگفت؛ کسی که صبح نگاهش را بدرقه‌ی راهش کند؛ کسی مثل سید مهدی تمام عمرش؛ کسی شاید اندکی شبیه ارمیای این روزها. ارمیایی که خودش هم نمیدانست میشناسدش یا نه؛ ارمیای شاید خسته از لجاجت‌های آیه... شب بدی بود ؛... و بدتر از همه رها که همه‌ی وجودش در بند عشق به مهدی کوچک صدرا بود. رها مادر بودن را خوب مشق کرده بود. آیه میدانست که رها از خود مادر شده و کودک زاده‌اش هم، بیشتر مادری میکند، بهتر مادری میکند. رها با همه‌ی بد و خوب‌های صدرا ساخت؛ با همه‌ی دوست‌نداشتنی‌ها ساخت. رها اول مادر شد و مادری آموخت و بعد همسر شد و عاشقی آموخت. چقدر است بین رها و آیه... آیه‌ای که همه چیز داشت و رهایی که هیچ... حالا رهایی که همه چیز دارد و آیه‌ای که... نه؛ آیه هنوز هیچ نشده بود. مادرانه‌هایش برای زینب ساداتش قشنگ بود، خودخواهانه نبود. به خاطر دل دخترکش ازدواج کرد. حالا کمی بدخُلق شده، کمی ارمیاآزاری در خونش جولان میدهد، کمی به خاطر دلش دل زینب کوچکش را میشکند، اما این که خودخواهی نیست، هست؟! مادر است دیگر... از خود میگذرد برای بچه‌اش، لقمه از دهان خودش میزند برای بچه‌اش؛ اما زن است دیگر،...دلش بند یک مرد..... 🥀ادامه دارد.... ❤️‍🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری [@jihadmughniyeh_ir🏴]
397.2K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔖!" ماه رمضان بود 🌙 جهاد نيمه شب تماس گرفت با من وگفت كه اماده شوم و به چندنفر ديگر از دوستانمان كه از افراد مورداعتماد جهاد بودند بگويم حاضرشوند،ميخواهيم برويم جایی .. ساعت نزديك ٢:٣٠،٣ صبح بود در محلي كه قرار گذاشته بوديم همه جمع شديم ... همه نگاه ها به دهان جهاد بود! تا بازشود بگويد كه چرا مارا اينجا جمع كرده... جهادبعداز چند دقيقه گفت: بچه ها سوار شويد ماهم بدون اينكه چيزی بپرسيم سوار شديم ... در راه كسي حرف نزد و چيزی نپرسید... ديديم درِ خانه‌ای ايستاد كه از ظاهر كوچه معلوم بود ... -‌دوست‌و‌همرزم‌شهید [@jihadmughniyeh_ir🏴]
بِسْـم‌ِرَب‌ِّ‌الحُسین♡ہـ♡ـہــ🖤
1.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
السّلام علیک یا مولانا یا صاحب الزمان عجّل الله تعالی فرجه الشّریف يَا مَوْلاَيَ شَقِيَ مَنْ خَالَفَكُمْ وَ سَعِدَ مَنْ أَطَاعَكُمْ اي مولاي من، بدبخت شد كسي كه با شما مخالفت ورزيد، و خوشبخت شد كسي كه از شما اطاعت كرد. [@jihadmughniyeh_ir🏴]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
3.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهیدان قامت رعنای عشقند شهیدان صورت زیبای عشقند گذشتند گر چه از امروز دنیا شهیدان شافی فردای عشقند... [@jihadmughniyeh_ir🏴]
السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن
6.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هرچه بر ما بود گفتن گفته ایم... افسوس که شنیده نشد حضرت امام خامنه‌ای [@jihadmughniyeh_ir🏴]
🥀رمان عاشقانه شهدایی ❤️‍🩹جلد دوم؛ 🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی» 🤍 اما زن است دیگر، دلش بند یک مرد تا ابد میماند، باید با این چه کند؟ رها چه گفته بود؟ قبل از آمدن معصومه چه گفت؟ راستی، اگر ارمیا هم مثل سید مهدی شود و دیگر نیاید؟ نه... امکان ندارد! ارمیا کجا و سید مهدی کجا؟ ارمیا کجا و شهادت کجا؟ ارمیا و این حرف‌ها؟ اصلا چه کسی گفته حق دارند ارمیا را با سید مهدی مقایسه کنند؟ سید مهدی تک بود... بهترین بود؛ اصلا سید مهدی نمونه‌ی دومی نداشت! ارمیا هرگز مانند او نمیشد؛ اصلا تقصیر ارمیاست که سیدمهدی دیگر به خواب آیه . ارمیا مزاحم خلوت‌های ذهنی‌اش با یاد سیدمهدی است! چشمانش بسته شد ، و همانجا روی مبل و وسط ذهنی‌اش به خواب رفت... خوابی که سیدمهدی مهمان آن بود و نه ارمیا؛ خوابی که سراسر پریشانی بود و هرج و مرج... ساعت یک و نیم بعدازظهر بود ، که آیه با آخرین مراجعش خداحافظی کرد، ده دقیقه‌ای مشغول نوشتن گزارش بود. زمانی که سررسیدهایش را مرتب در کشوی میزش گذاشت و در آن را قفل کرد، دو ضربه به در اتاقش خورد. این مدل در زدن دکتر صدر بود. آیه بلند شد و در را برای دکتر باز کرد. آیه: _سلام استاد، چیزی شده؟ صدر روی صندلی مراجع نشست و با دست به صندلی بغل دستش اشاره کرد که بنشیند: _مگه باید چیزی شده باشه؟ آیه همانطور که مینشست: _تا چیزی نشه که شما از اون اتاق خوشگلتون بیرون نمیایید. صدر خنده‌ای کرد: _حق داری، حاج علی نگرانته؛ گفت من باهات صحبت کنم. آیه لبخندش پر درد شد: _کارم به اینجا کشید؟ +به کجا؟ _که دست به دامن شما بشن؟ +خودت بهتر میدونی که همه‌ی آدما نیاز به مشاوره و درددل کردن، تخلیه هیجانی و از همه مهمتر شنیده شدن دارن؛ با حرف نزدن و و از میخوای به کجا برسی؟ به فکر هستی؟ امانتداری میکنی؟ رها گفت وضع زینب اصلا خوب نیست؛ وقتی رها میگه خوب نیست من مطمئن میشم یه جای کار داره میلنگه! ارمیا چرا تنها رفت؟چرا وقتی بیمارستان بودی رفت؟ ارمیایی که من سه ساله میشناسم اینجوری نبود! آیه: _سه سال؟ شما که تازه... صدر میان کلامش آمد: _چند ماه بعد از شهادت سیدمهدی بود که یه روز پدرت اومد، ارمیا رو آورده بود. من سه ساله با زیر و بم این بچه آشنام. +چرا میومد؟ _اینا دیگه جزء اسرار مراجع منه؛ فقط گفتم که بدونی ارمیا آشنای یکی دو روزه نیست که بخوای من رو از سرت باز کنی! +اونروز تو بیمارستان حرفای خوبی بهش نزدم. _بعد از اونروز باهاش حرف زدی؟ +نه. _میدونی کجاست و کی میاد؟ +بابا گفت رفته همون روستایی که قرار بود ما بریم. _برنامه آینده‌ت چیه؟ وقتی اومد؟ +نمیدونم استاد! من هنوز با رفتن مهدی کنار نیومدم! _مهدی برمیگرده؟ +نه! _اما ارمیا میتونه بره؛ میتونه خسته بشه! صدای ارمیا از لای در نیمه باز اتاق آمد: _من خسته نمیشم دکتر؛ اینقدر آیه رو اذیت نکنید! صدر به سمت صدا برگشت و با دیدن ارمیا با آن ریش‌های چند روزه، از روی صندلی بلند شد و به سمتش رفت: _سلام؛ رسیدن به خیر! ارمیا شرمنده سرش را پایین انداخت: _ببخشید، سلام. ممنون؛ شما هم خسته نباشید. +تو خسته نباشی مرد خدا! _مرد خدا رو زمین چی کار داره دکتر؟ مرد خدا بالش برای پریدن باز بازه! صدر: _لطفا تو قصد نکن. داغ مهدی برای همه‌مون بس بود! ارمیا: _بعضی داغ‌ها هیچوقت سرد نمیشن، شما که اینو میدونید نباید به آیه خانوم فشار بیارید؛ دست ما امانتن! صدر: _خودتون میدونید؛ من برم که خانومم منتظره. ارمیا: _اون خانوم چی شد؟ صدر منظور ارمیا را فورا فهمید: _بستری شد، تو بیمارستان رازی. ارمیا: _کجا هست؟ صدر: _به امین‌آباد مشهوره. ارمیا: _خطری برای ما نداره دیگه؟ صدر: _خیالتون راحت.سابقه‌ی خرابش اینجا باعث شده اونجا حسابی تحت نظر باشه که داروهاش مصرف بشه. ارمیا: _ممنون دکتر! صدر: _به امید دیدار صدر که رفت ارمیا نگاه با لبخند مهربانانه‌اش را به آیه دوخت: _سلام خانوم، خسته نباشی؛ بریم خونه!هنوز زینب سادات رو ندیدم، دلم براش تنگه! آیه سلامی زیر لبی گفت. همیشه شرمنده‌ی و و ارمیا بود. کلید ماشین را که به سمت ارمیا گرفت گفت: _چطور با اینهمه بد رفتاریای من هنوز خوبی؟ گفته بودی تا من نگم دیگه نمیای؟ ارمیا کلید را از دست آیه گرفت: _اومدم دکتر صدر رو ببینم که حرفاتونو شنیدم؛ من نبودم خیلی اذیتت کردن؟باور کن به خاطر خودت رفتم، نمیدونستم اذیت میشی. آیه دوباره پرسید: _چرا همه‌ش ؟ ارمیا همانطور که کنار آیه قدم میزد گفت: _من امروز رو نبین. اتفاقا.... 🥀ادامه دارد.... ❤️‍🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری [@jihadmughniyeh_ir🏴]