eitaa logo
شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
3.4هزار ویدیو
271 فایل
"به‌نام‌عشق‌،‌به‌نام‌شہیدوشہادت(:" • #کپی_آزاد مافرزندان‌مکتبی‌هستیم‌که‌ازدشمن‌امان‌نامه ‌نمےگیریم✌️🏿✨ #شہید‌جھادمغنیھ..🎙 ارتباط با ادمین : @ya_gadimalehsan جهت تبادل به ایدی زیر پیام دهید : @sarb_z_313. خواستندخاکت‌کنند،جوانه‌‌زدی! #برادرم♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
زندگینامه و خاطرات 4⃣0⃣ عرصه راحت زیستن برای کسانی که در زندگی میکنند فراهم است و سبک زندگی جوانان در لبنان سبک زندگی غریبیست ، اما باید سبک زندگی را جدا از سبک زندگی جوانان بدانیم. نیز جوانی منحصر به فرد بود، چرا که او به معنی واقعی کلمه بود. بر این اساس و دو خصوصیت اصلی است. 🔰کانال قرارگاه فرهنگی مجازی🔰 •••✾شهید جهاد عماد مغنیه✾••• @jahadesolimanie
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
💙💎🦋 شهـدا همیشه به‌موقع میــان! درست وقتی خسته‌ایم و ناامیـد درست وقتی نیــازشون داریــم! شهـــدا همیشــه تو مامـوریت هستـن... ✨ 💙
Gharargah_shahid_jahad.attheme
258.6K
💙🦋✨ • . ترجیح میدهم به ذوقِ خویش دیوانه باشم تا به میلِ دیگران عاقل... :) 🦋
Gharargah_shahid_jahad.attheme
48K
🌸💞 ‌ ‌ ‌- ‌خَـزان‌بهـ‌قـیمـتِ‌جـٰان‌جـارمی‌زنیـدامـا ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌ بھـار رابهـ‌پـشـیزی‌نمـی‌خـریـدازمـن .. ‌
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌗✨ و شهادت نام گرفت وقتی خدا کشت کسی را از شدت عشق... 💛 💛🌼
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
💛🧡 دوست من ،اون چیزی رو که می‌دونی‌و باید بهش عمل کنی نباید بزاری معلوماتت روز به روز بیشتر بشه ولی به اعمالت هیچی اضافه نشه! شهید علی بلور‌چی🕊️ 🥀
Gharar_gah_shahid_jahad.attheme
55K
🌸🌺 هر گاه خدا را بیشتر از هر چیزی دوست داشتی، مؤمن شدنت را جشن بگیر! در محضرِ
Gharargah_Shahid_jahad.attheme
124.9K
🌚 یه‌ جا از سریال در چشم باد هست که بیژن به لیلی میگه : [ تو سه روز بود که حرف نمی‌زدی ... سه روز بود که دنیا به آخر رسیده بود.. ] 🐾
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
💜🌸 یك‌روزی،یك‌جایی،آدم‌هایِ‌هم فرکانس،همدیگر را پیدا میکنند!می‌شوند دوست،رفیق... آرام می‌گیری باحرف‌هایشان وبعد فکرمیکنی کاش زودتر پیدامی‌شد! حضورِ هیچکس‌درزندگی اتفاقی نیست...🎶💜 ‍✨
شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
#قسمت سی و نهم داستان دنباله دار فرار از جهنم: 🔵 امتحانش مجانیه . دم در دبیرستان منتظرش بودم … به
چهلم داستان دنباله دار فرار از جهنم: 🔵 ازش فاصله بگیر چشم هاش دو دو می زد … نگهبان اولی به ما رسید … اون یکی با زاویه 60 درجه نسبت به این توی ساعت دهش ایستاده بود و از دور مواظب اوضاع بود .. اومد جلو … در حالی که زیرچشمی به من نگاه می کرد و مراقب حرکاتم بود … رو به احد کرد و گفت … مشکلی پیش اومده؟ … . رنگ احد مثل گچ سفید شده بود … اونقدر قلبش تند می زد که می تونستم با وجود بارونی خودم و کوله اون، حسش کنم … تمام بدنش می لرزید … - نه … مشکلی نیست … . - مطمئنید؟ … این آقا رو می شناسید؟ … - بله … از دوست های قدیمی پدرمه … با خنده گفتم … اگر بخواید می تونید به پدرش زنگ بزنید … . باور نکرد … دوباره یه نگاهی به احد انداخت … محکم توی چشم هام زل زد … قربان، ترجیح میدم شما از این بچه فاصله بگیرید و الا مجبور میشم به زور متوسل بشم … . یه نیم نگاهی بهش و اون یکی نگهبان کردم … اگر بیشتر از این طول می کشید پای پلیس میومد وسط … آروم زدم روی شونه احد … - نیازی نیست آقای هالورسون … من این آقا رو می شناسم و مشکلی نیست … قرار بود پدرم بیاد دنبالم … ایشون که اومد فقط جا خوردم .. سوار ماشین شدیم. گفت … با من چی کار داری؟ … من رو کجا می بری؟ … زیر چشمی حواسم بهش بود … به زحمت صداش در می اومد … تمام بدنش می لرزید … اونقدر ترسیده بود که فقط امیدوار بودم ماشین رو به گند نکشه … . با پوزخند گفتم … می خوام در حقت لطفی رو بکنم که پدرت از پسش برنمیاد … چون، ذاتا آدم مزخرفیه … چشم هاش از وحشت می پرید … . چند بار دلم براش سوخت … اما بعد به خودم گفتم ولش کن… بهتره از این خواب خرگوشی بیدار شه و دنیای واقعی رو ببینه …   ✍ ادامه دارد ... 🔰کانال قرارگاه فرهنگی مجازی🔰 •••✾شهید جهاد عماد مغنیه✾••• @jihadmughniyeh_ir
شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
#قسمت چهلم داستان دنباله دار فرار از جهنم: 🔵 ازش فاصله بگیر چشم هاش دو دو می زد … نگهبان اولی به
قسمت چهل و یک داستان دنباله دار فرار از جهنم: 🔵 جوجه مواد فروش . هنوز از مدرسه زیاد دور نشده بودیم که چشمم به چند تا جوون هجده، نوزده ساله خورد … با همون نگاه اول فهمیدم واسطه مواد دبیرستانی هستن … زدم بغل و بهش گفتم پیاده شو … رفتیم جلو … . - هی، شما جوجه مواد فروش ها … . با ژست خاصی اومدن جلو … جوجه مواد فروش؟ … با ما بودی خوشگله؟ … - از بچه های جیسون هستید یا وانر ؟ … . یه تکانی به خودش داد … با حالت خاصی سرش رو آورد جلو و گفت … به تو چه؟ … . جمله اش تمام نشده بود، لگدم رو بلند کردم و کوبیدم وسط سینه اش … نقش زمین شد … دومی چاقو کشید … منم اسلحه رو از سر کمرم کشیدم … . - هی مرد … هی … آروم باش … خودت رو کنترل کن … ما از بچه های وانر هستیم … . همین طور که از پشت، یقه احد محکم توی دستم بود … کشیدمش جلو … تازه متوجهش شدن … به وانر بگید استنلی بوگان سلام رسوند … گفت اگر ببینم یا بفهمم هر جای این شهر، هر کسی، حتی از یه گروه دیگه … به این احمق مواد فروخته باشه … من همون شب، اول از همه دخل تو رو میارم … ✍ ادامه دارد ...   🔰کانال قرارگاه فرهنگی مجازی🔰 •••✾شهید جهاد عماد مغنیه✾••• @jihadmughniyeh_ir
حُبُكَ كان احلى حُب من اللهَ في قلبي @jihadmughniyeh_ir