بسـمنامتیاالله🌱
نگاهشگوشه نشین شده بود و قامت بلند و چهارشانهاش را درهم جمع کرده بود.
مدتی بود که دیگر از آن لبخند دلنشین در چهره روشن حسن خبری نبود.
حسین تلفن راقطع کرد و با انرژی وارد اتاق شد. حسن اما هنوز همانطور اخمهایش درهم بود.
قبل از تقسیم شدن، لبخند از لبش جدا نمیشد. هرکس از دلش خبرنداشت فکر میکرد دوری از خانواده و غربت اینطور بهمش ریخته اما حسین همکلاسیشان بود و میدانست حسن بیقرار یاسر است.
آنها دوری از هم را طاقت نمیآوردند. حسین سعی کرد با شوخی حال و هوای حسن را عوض کند اما او به زمین خیره شده بود.
دلتنگی رفیق چندین سالهاش دست خیالش را کشیده بود به سالها قبل؛ وقتی نوجوان بودند...
آنقدر صدایشان شبیه هم بود که وقتی باهم حرف میزدند انگار کسی داشت با خودش حرف میزد:
- تو میگی چه رشتهای بریم حسن؟
- هرچی و هرجا باشه فقط باهم باشیم.
- اونکه حتما، دیدی امروز آقا معلم گفت باید به آینده شغلیمون هم فکر کنیم.
- نظرت راجع به دانشگاه نظامی چیه؟
- منظورت همون دانشگاهیه که تو ایران بورس میکنه؟
- آره از پس امتحانش برمیایم.
- میدونی که! اینجا با اون مدرک کاری که دوست داریم رو... ولی موافقم.
- تو که برنامه ریزی آینده برات خیلی مهمه چرا موافقی؟
- دلیل منم عین تو؛ بخاطر مقاومت...
لبخند معناداری که آن روز بین چشمهایشان ردوبدل شد، انگار دوباره در چشمهای تنهای حسن منعکس شد.
باید کاری میکرد... تا آن روز آنها از هم جدا نشده بودند و با هم این راه را انتخاب کرده بودند...
#ادامهدارد🎈
🇮🇷شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
بسـمنامتیاالله🌱 نگاهشگوشه نشین شده بود و قامت بلند و چهارشانهاش را درهم جمع کرده بود. مدتی بو
در شهر قزوین باهم کلاسهای زبان فارسی را رفتند
و درمقابل نگاه متعجب همه، در زمان کوتاهی موفق شدند هم خوب فارسی حرف بزنند و هم به نگارش آن مسلط شوند.
در همان قزوین بود که صوت زیبای اذانشان همه را درگیر کرده بود.
صدای ملکوتوار داشتند و همه با صدای آن دو برای نماز صبح بیدار میشدند.
تا جایی که حسین و بقیه هم دورهایهایشان بعضی وقتها قبل از اذان بیدار میشدند، تنها به شوق شنیدن صدای یاسر و حسن.
هر دو قرارگذاشته بودند اگر یکی قبول نشد آن یکی هم بماند و نرود
اما حالا یاسر به دانشگاه مشهد اعزام شده بود و حسن به دانشگاه اصفهان.
نگاهش عمیقتر شد؛ تصمیمش را گرفته بود؛ باید هرجور شده مسئولین را راضی میکرد با یاسر در یک دانشگاه درس بخواند.
میدانست نفس اوهم به نفس رفیقش بسته است.
دستش را روی زانویش گذاشت و بلند شد. حسین نمیدانست در فکر او چه میگذرد یا چکار میخواهد بکند.
از وقتی در قزوین با حسن و یاسر هم اتاقی بود، آنها را باهم دیده بود؛
عین برادرهای دوقلو!
#ادامـهدارد🎈
🇮🇷شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
در شهر قزوین باهم کلاسهای زبان فارسی را رفتند و درمقابل نگاه متعجب همه، در زمان کوتاهی موفق شدند ه
در طرف دیگر، یاسر هم حالش بهتر از حسن نبود.
پاکی و مهربانی که در رفاقت آنها زبان زد بود، حالا در دوری این دو رفیق بیشتر سر زبانها افتاده بود.
همه میدیدند که یاسر دائم در فکر حسن است تا آنجا که سر غذا با او تماس تصویری میگرفت
حتی وقتی که از دانشگاه بیرون میرفت و یا در خوابگاه بود، هر وقت فرصتی دستش میآمد با حسن تماس میگرفت و چند دقیقهای همدیگر را از حال هم با خبر میکردند.
یاد بچگیهایشان افتاد وقتی در فوتبال باهم یک تیم میشدند و اصرار بقیه بچهها برای مقابل هم بازی کردن را به هیچ وجه قبول نمیکردند.
آخر سر هم بقیه مجبور میشدند آنها را در یک تیم پیش هم بگذارند تا از بازی بیرون نروند. راهشان را باهم انتخاب کرده بودند؛
پیوستن به مقاومت حزب الله را برای دفاع از حق و مظلومین گوشه و کنار دنیا انتخاب کردند.
خوب با خطرات راه آشنا بودند و از زخم زبانها و طعنه و بد و بیراهها هم واهمهای نداشتند.
مهم عشقی بود که خدا برای طی کردن این راه در دلشان خلق کرده بود.
#ادامـهدارد🎈
🇮🇷شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
در طرف دیگر، یاسر هم حالش بهتر از حسن نبود. پاکی و مهربانی که در رفاقت آنها زبان زد بود، حالا در دو
یاسر آن روز انگار تمام گذشته را پیش چشمانش دید.
اینکه همهاش کنار حسن بوده؛ رفیقی که گرچه برادری نداشت اما او را با همه وجود به برادری انتخاب کرده بود.
دیگر طاقت یاسر تمام شد و به اصفهان رفت. همانجا بود که با هم تصمیم گرفتند کار موثری برای تمام شدن این دوری انجام بدهند.
بالاخره اصرارهایشان نتیجه داد؛
کسی نمیدانست چطور اما مسئولین دانشگاه را راضی کردند که کنارهم درس بخوانند.
اصلا وقتی حسن و یاسر باهم بودند کاری نبود که نتوانند انجام بدهند.
وسایلشان را جمع کردند و راهی تهران شدند. شاید توسل به امام حسین (ع) راز رسیدنشان به دانشگاه امام حسین بود.
حالا دوباره دو رفیق شانه به شانه هم بودند.
قلب یاسر در سینه ستبرش جانی دوباره گرفته بود و لبخند دلنشین حسن بازهم به چهره ملیحش بازگشته بود.
پیش هم که بودند اشتیاقشان به یادگیری بیشتر میشد.
سخت تمرین میکردند و در رشته هوافضا به خوبی رو به پیشرفت بودند.
#ادامـهدارد🎈
🇮🇷شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
آن روزها که هردو برای درس خواندن سخت تلاش میکردند و هدفشان مدام جلوی چشمشان بود از پایان کار بی خبر
حسن و یاسر حالا آماده خدمت در صفوف محکم مقاومت بودند تا نه تنها در مرزهای لبنان که برای آزادی مظلومان در هر سرزمینی با الگوگیری از حضرت عشق، امام حسین(ع)، حماسه و دلاوری بیافریند.
حسن و یاسر باهم قراری گذاشتند تا بصورت ناشناس به بیماران نیازمند کمک مالی کنند. آنها قرار دیگری هم داشتند، تنها قراری که از هم پنهان میکردند.
اینکه نیمه شبها نماز شبشان قطع نشود و این عبادت عارفانه را حتی دور از چشم پدر و مادر خود انجام میدادند.
چند سالی بود که آتش فتنه داعش در سوریه برپا شده بود.
در عرض تنها چند سال تروریستهای تکفیری - صهیونیستی، با سلاحهای غربی در دل شام شروع به جنایات وحشتناکی کردند؛
تکه تکه کردن مادرها جلوی چشمان کودکان، ربودن دختران پیش چشم پدران و بریدن سر پسران مقابل ضجه های بیقرار مادران!
حسن و یاسر حالا عضو نیروهای حزب الله بودند و نمیتوانستند درمقابل این همه ظلم و جنایت آن هم وقتی همه این فتنهها از اسرائیل آب میخورد و به نام اسلام تمام میشود، ساکت بمانند.
آن همه تلاش و درس خواندنشان هم برای همین بود که بتوانند بهتر با شیاطین زمانه بجنگند. آنها با همه وجود درک کرده بودند که بیتفاوتی با انسانیت یکجا جمع نمیشود.
پس باید از عزیزانشان دل میکندند و راهی بلاد بلا میشدند.
اما چطور باید به مادرانشان میگفتند؟!
#ادامــهدارد🎈
🇮🇷شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
حسن و یاسر حالا آماده خدمت در صفوف محکم مقاومت بودند تا نه تنها در مرزهای لبنان که برای آزادی مظلوما
«کاروان امام حسین (ع) درحال عبوره. مامان! اجازه میدی امام مون رو تو جنگ با کفر و ظلم، یاری کنیم؟»
مگر میشود در پاسخ این سوال نه گفت؟ گیرم که مادر هم باشی.
گیرم که تنها ثمره زندگیات بخواهد راهی شود. جوان رشیدت همانکه در وجودت پروراندیش، شب به شب بالای سرش چشم برهم نگذاشتی.
پابه پایش پیش رفتی تا راه رفتن یاد بگیرد و هر بار که زمین خورد تکهای از قلبت جدا شد.
حالا که مرد شده و آرزوی داماد کردنش را داری باید بگذاری برود.
رفتنی که شاید... نه نمیتوانی به زبان بیاوری. مادر بودن به داشتن اولاد است اگر او نباشد...
اشک در چشمانت جمع میشود.
نمیخواهی با گریه، قدمهایش را مردد کنی. نگاه ترت را از او میگیری.
اقتدا میکنی به بانو سیده زینب (س)، غم را در سینه آرام میکنی لب میگشایی به رضایت. بغلت میکند.
مثل کسی که به بهترین آرزویش رسیده باشد؛ با شوق دست و پایت را میبوسد.
عطر تنش مشامت را پر میکند.
کاش میشد همراهش بروی!
#ادامــهدارد 🎈
🇮🇷شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
«کاروان امام حسین (ع) درحال عبوره. مامان! اجازه میدی امام مون رو تو جنگ با کفر و ظلم، یاری کنیم؟»
با چشمهای تار به رفتنش خیره میشوی.
قرآن را روی قلبت میفشری.
آخ! یادت رفت از زیر قرآن ردش کنی.
زیرلب میپرسی: «برمیگردی؟»
در میدان نبرد هم یاسر و حسن مثل دو برادر پشت به پشت هم پیش میرفتند.
هربار که خطری حس میکردند، در سپر بلا شدن برای هم پیشی میگرفتند.
مردانه با نامردان تاریخ میجنگیدند.
خواست خدا بود که هردو رفیق از ماموریت نخست سالم برگشتند خانه.
شاید مادرهایشان، امالمصائب را به حسینش قسم داده بودند.
انگار همه دنیا را به این مادرها داده بودند. همه دنیا یعنی سالم دیدن میوه دلت.
یعنی بازگشت نور به چشمانت.
یعنی آنقدر قلبت تند بزند که بترسی همه دنیا صدایش را بشنوند.
یعنی از ذوق نتوانی کلامی بگویی و چشمانت از عشق خیس شود.
اما نبرد حق و باطل هنوز ادامه دارد. جوان داری به فدای جوانی علی اکبرِ حسین (ع).
یاسر و حسن در خانه ماندن را تاب نمیآوردند. بازهم باید میرفتند.
رفتن، تلخترین فعل جهان است!
#ادامــهدارد 🎈
خاطرهای به یاد دارم که جهاد برایم تعریف کرد:
وی زمانی که یازده سال داشت
از طریق شبکه المنار برای فراگیری برخی تواناییهای فنی از جمله آشنایی با نرم افزارهای پیشرفته و نحوه استفاده از آنها به سوریه رفت.
وی با افرادی به دمشق رفته بود که به مراتب سن و سال بیشتری از وی داشتند.
زمانی که استاد برگزاری کلاس مذکور در حال توضیح و شرح نحوه بهره برداری و استفاده از نرم افزارهای پیشرفته بود،
به ناگهان جهاد خطاب به وی می گوید که اطلاعات شما در این زمینه اشتباه است،
چراکه برای استفاده از این نرم افزارها می توان از راههای دیگری نیز بهره برد که به مراتب آسانتر از راهی است که شما معرفی می کنید.
#ادامـهدارد
💚یـا ربَّ العالَمیـن.'🌱
💎«یعقوب» بود، در طلب پیراهن یار🕊
آفتاب داغ خرداد ماه حرارتش را به جان بچهها انداخته بود.
ظهرِ تبدارِ خفقان آوری بود و گَردِ ترس و نا امیدی بر چهره شهر «بصره» هم نشسته بود. بچههای محله منتظر آمدن «یعقوب» بودند.
همه میدانستند این ساعت از روز، در حال رسیدگی به مادرش است؛
پیر زن آشفته حالی بود که حتی توان راه رفتن هم نداشت.
قدرت بیماری بر جسمش چیره شده بود و «یعقوب» برای رفتن به بیمارستان، جسم رو به احتظارش را به دوش میکشید.
مدتها بود همین کار را میکرد و با محبت و صبوری پذیرای مراقبت از مادر بود.
اما آن روز، پانزدهم شعبان، غیاب «یعقوب» طولانی شده بود.
«حسن» که بیخیالتر از همه بود، روی جدول کِشی کنار کوچه نشسته بود.
آرنجش را روی زانوهایش گذاشته بود و به گوشیاش ور میرفت
#ادامــهدارد....🎈