eitaa logo
🇮🇷شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
3.9هزار ویدیو
272 فایل
"به‌نام‌عشق‌،‌به‌نام‌شہیدوشہادت(:" • #کپی_آزاد مافرزندان‌مکتبی‌هستیم‌که‌ازدشمن‌امان‌نامه ‌نمےگیریم✌️🏿✨ #شہید‌جھادمغنیھ..🎙 ارتباط با ادمین @HENAS_213 تبادل: @Ifdbudfko @Jahad_256 خواستندخاکت‌کنند،جوانه‌‌زدی! #برادرم♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
. دݪ دیوانه را دیوانه‌تر کن🕊• . #استوری #شهیده_فاطمه‌اسدی
اگر میخواهی یک روزی دورِ تابوتت بگردند، امروز باید دورِ امام زمان(عج) بگردی:)
2.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بی سبب نیست شما جلوه ی اسرار شدی اولین فاطمه هستی که حرم دار شدی 🏴 🖤🕊
•🌱[♥️••] هࢪڪھ‌آمد‌بھ‌تماشا؎ِ‌تو☝️🏻 بے‌دل‌بࢪگشت...🚶🏻‍♂ دلࢪبایی هنرِ✨ این‌شہدا‌مے‌باشد🕊  🇱🇧『 @jihadmughniyeh_ir
🇮🇷شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
•🌱[♥️••] هࢪڪھ‌آمد‌بھ‌تماشا؎ِ‌تو☝️🏻 بے‌دل‌بࢪگشت...🚶🏻‍♂ دلࢪبایی هنرِ✨ این‌شہدا‌مے‌باشد🕊 #مهربون_براد
2_حاج عماد همواره همسر خود را به جهاد ، که کوچکترین عضو خانواده بود توصیه می کرد ، به خصوص که عمده مسئولیت های او مانع از رسیدن به اندازه کافی به جهادش می شد جهاد مغنیه که تمام عمرش را پشت یک پرده امنیتی محکم سپری کرده بود ، با چراغی بیرون آمد و مشعل پدرش را حمل کرد . برای نخستین بار ، در حالی که هزاران نفر منتظر ظهور برخی از میراث های حاج رضوان بودند ، وی حاضر شد ، او که هنوز هجده ساله نشده بود، فریاد زد و گفت: من جهاد عماد مغنیه هستم 🇱🇧『 @jihadmughniyeh_ir
بخوانیم‌دعآی‌فࢪج‌رآ -اِلٰهے‌عَظُمَ‌الْبَلٰٓآ،وَبَرِحَ‌الخَفٰآءُوَانْڪَشِفَ‌الْغِطٰٓآءٌ… ♥️¦⇠ 📿¦⇠
بِسْـم‌ِرَب‌ِّ‌المهــدی♡ہـ♡ـہــ♥️
یا‌حجتہ‌ابݧ‌الحسݧ💛 •• --عقربہ‌هاۍساعت🕰 °°فقط‌نبودت‌رو‌بہ‌روم‌میاره💔 --ثانیہ‌ها‌بۍ‌تورنگۍ‌نداره⏳ •[این‌انتظارهـ]•(:🖤 ؟🥀 اَلسَـلامُ‌عَلیڪَ یـٰابقیه الله•••|♥️
2.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•{🖤}• قم،دیارِ عاشقانِ حضرت صدّیقه است.. مادری هستم به عشقِ قبرِ پنهان آمدم...:) ✅| ❌|
•°•{🌷 براےخندھ هایتــ....! ♡|ــوان یڪاد" خوانده‌ایمــ😌••• و در میان نگاهتــ👀 "صد قل‌ هو الله" یافته‌ایمـ✨ تا بدانے ما با تــــو به "احسن‌الخالقین" رسیده‌ایمــ🌸
یک شب، نزدیک اذان صبح خواب دیدم که حمید گفت: خانوم خیلی دلم برات تنگ شده، پاشو بیا مزار! معمولا عصرها برسر مزارش می‌رفتم ولی آن روز صبح، نماز خوانده راهی گلزار شدم! همین که نشستم و گل‌ها را روی سنگ مزار گذاشتم، دختری آمد و با گریه مرا بغل کرد، کمی آرام که شد گفت: عکس شهیدتون رو توی خیابان دیدم به شهید گفتم من شنیدم شماها برای پول رفتید، حق نیستید! با شما یک قراره می‌گذارم اگر فردا صبح آمدم سر مزارت و همسرت را دیدم، می‌فهمم که من اشتباه کرده‌ام! و‌ اگر به حق باشی از خودت به من یک نشونه‌ای میدهی! من هم خوابی را که دیده بودم تعریف کردم گفتم: من معمولا غروب‌‌ها اینجا می‌آیم ولی امروز خود حمید خواست که اول صبح بیایم:) 🇱🇧『 @jihadmughniyeh_ir