✅💠 امام رئوف!
سر روی شیشه ی اتوبوس گذاشت. تک درخت وسط بیابان را که دید اشک از گوشه ی چشمانش سرازیر شد. مرد، دست لرزانش را روی دستش گذاشت و فشار داد:«نگران نباش خانوم. مگه نگفتی بریم پابوس آقا، آقا رئوفه، دست خالی ردمون نمی کنه؟!»
سر از روی شیشه برداشت. دست مرد را گرفت و به موهای سفیدش خیره شد:«آره؛ ولی آخه ... اگه حکم تخلیه ی خونه تایید بشه؟ دلم خوش بود چند روز یه بار نوه هام میان خونه ام... دورم می چرخند، می خندند، بازی می کنند.»
از پشت شیشه ی خیس عینک به زور چشمان خسته ی مردش را دیدزد:«حاجی ...سر بار نشیم؟! »
مرد دستش را آرام رها کرد. تلفن را از توی جیبش بیرون کشید. چند ثانیه صفحه ی تلفن را با نگاه بالا و پایین کرد:« رضا است!»
گوشی را آرام کنار گوشش گذاشت:«سلام بابا... الحمدلله... چی بابا؟... جدی می گی؟»
-:«چی می گه حاجی؟»
-:«خدا دلتو شاد کنه پسرم... بذار خبر رو به مادرت بدم ... فعلاً خداحافظ.»
-:«چه خبری حاجی؟ مربوط به خونه است؟»
مرد سر تکان داد. چشمانش تَر شد:«رضا می گه...»
-:«چی حاجی؟»
-:«می گه هیئت داوری حکم تخلیه ی خونه رو باطل کردند.»
-:«یعنی خونمون بر می گرده ؟»
-:«آره. امام رضا جوابمون رو داد. »
زن گوشه ی روسری را زیر شیشه ی عینک برد.لرزان اشک هایش را پاک کرد:«یا امام رضا آقاجون قربونت برم حق به حق دار رسوندی .»
#داستانک
#گروه_تبلیغی_مسطور
#محرم_1400
#آثار_نمونه
@taaghcheh
✅💠"بازگشت"
وسط خونهتکانی بود مگر کارهایش تمام میشد، هنوز چمدان سفر را نبسته بود، دیگر به نفس نفس افتاده بود.
☕️یک فنجان چای ریخت و وِلو شد روی کاناپه.
📱موبایل را برداشت تا سرد شدن چای سری به پستهای گوشی بزند.
ناگهان دید خبرگزاریها نوشته اند: 😢"مرزهای زمینی به عراق برای نوروز بسته است"
دلش شکست، با آقای حسینی سرپرست کاروان زیارتی کربلا تماس گرفت.
- سلام آقای حسینی کاویانی هستم خواستم بگم مرزها را بستهاند.
- آقای حسینی: نه بناست شبنیمهی شعبان ۲ ساعت مرز را باز کنند، ما باید خودمان را سحر نیمهی شعبان به مرز برسونیم.
- مطمئنید؟ یه موقع نریم و پشت مرز بمونیم؟
- خانم مثل اینکه شما به خودتون شک دارین، وقتی میگم مرز را باز میکنند حتما یه چیزی میدونم
-اَلو...
😡آقای حسینی بدون خداحافظی آنقدر گوشی را محکم گذاشت انگار با پتک تو سر محبوبه خانم زده باشند.
دستش را سمت فنجان چای برد تا شاید بر درد سرش مرهمی باشد اما چای حسابی سرد شده بود.
محبوبه خانم با عجله به سمت چمدان رفت و وسایل مورد نیاز خودش و عباس آقا را درون آن گذاشت.
با چند تا از دوست و آشنایان هم برای خداحافظی تماس گرفت، همه میگفتند مرزها بسته است کجا میخواهید بروید.
شب که عباس آقا از سرکار آمد محبوبه خانم حسابی حرف برای گفتن داشت و یک ریز حرف میزد و از اتفاقات امروز میگفت، که یک دفعه عباس اقا از کوره در رفت و گفت: حالا اگه اجازه میدی دوتا کلمه هم من بگم.
محبوبه خانم بُق کرد و گفت بفرمائید... عباس آقا گفت :خانم، آقای حسینی که الکی سه تا اتوبوس را لب مرز نمیبرد و آواره کند حتما خبر موثقی دارد. یک کم دندان سر جگر بگذار،
حالا بیا بریم شد شد نشد نشد.
بالاخره روز موعود فرا رسید کاروان به سمت مرز مهران حرکت کرد. سحر نیمهی شعبان به مرز رسیدند، زمزمههایی بود که قرار است مرز را باز کنند. دو روز خانمها در یک خانه و آقایان در خانهی دیگر ماندند اما خبری از باز شدن مرز نبود که نبود، روز سوم خبر قطعی رسید که قرار بوده مرز باز شود اما به دلیل مشکلاتی مرز باز نمیشود.
👳♂روحانی کاروان شروع به سخنرانی کرد و
گفت: گاهی وقتها که به انجام کاری اطمینان نداریم میگوئیم: شد شد، نشد نشد، اما در خانهی امامحسین، شد شد نشد نشد، نداریم بلکه در خانهی امامحسین، نشد هم شد است، درست است شما کربلا نرفتید ولی آقای کَرَم تا همین جا را هم برای شما کربلا حساب میکند.
همه حسابی ذوقشان کور شده بود چون آمده بودند تا شب نیمهی شعبان و تحویل سال را کربلا باشند. بعضی سفرهی هفت سین آورده بودند تا در بینالحرمین پهن کنند، یکی از خانمها رفت و سفرهی هفت سیناش را آورد پهن کرد و همه عکس گرفتند، دیگری شکلاتهایش را پخش کرد، یکی آجیل پخش میکرد، محبوبه خانم هم حناهای بسته بندی را آورد و گفت: اینها را با هزار امید و آرزو با همسایهها بستهبندی کردیم تا بینالحرمین پخش کنم. یک دفعه بغض همگی ترکید.
بالاخره آقای حسینی برخلاف میلش کاروان را برگرداند.
🔅روز ولادت #امام_مجتبی علیه السلام ، محبوبه خانم در بینالحرمین بستههای حنا را تعارف همسفران کرد و زیر لب میگفت: ✅ شد شد نشد هم شد.
✍ به قلم : مریم رمضان قاسم
#داستانک
#ماه_رمضان 1401
✅💠 بوی عطر لوبیاپلو
بوی عطر لوبیا پلوی مامان توی خانه پیچیده بود فاطمه که خسته از دبیرستان برگشته بود؛ در قابلمه را برداشت نگاهی به لوبیاپلوی خوشرنگ انداخت دیگر طاقت نیاورد بشقاب را پر از غذا کرد در یخچال را باز کرد تا بطری آب را بردارد که چشمش به ظرف شیشه ای سلفون شده سالاد شیرازی افتاد چندقاشقی برداشت سالاد شیرازی با لوبیا پلو عجیب می چسبید؛ لوبیاپلویی که طعمش کم از رنگ و بویش نداشت را خورد و رفت تا استراحت کند.
مادر که به خانه برگشت بشفاب خالی سالاد و لوبیاپلو را در آشپزخانه دید با تعجب فاطمه را صدا زد.
_باز چی شده مامان، خوب گرسنه ام بود دیگه شما هم که خونه نبودین.
_صد بار بهت گفتم با این لیلا نگرد گوشِت بدهکار نیس که نیس.
_حالا مگه چی شده؟ یه بشقاب پلو که این قدر حرص خوردن نداره مامان!
_یه بشقاب که هیچی ده تا بشقاب هم مهم نیس، ولی تا وقتی با این دوستای روزه خورت بگردی اوضاع همین جوریه یا روزه نمی گیری و یا اگه هم میگیری یادت میره و ناهار و چیزای دیگه میخوری.
_خوب یادم رفت دیگه، این چی کار به لیلا داره؟! تازه من حواسم هس که بعضی کارهای اشتباه لیلا رو انجام ندم.
_حق داری مادر، من هم همسن و سال تو که بودم همین جوری فکر میکردم ولی مادر این و باید بفهمی و بدونی که بحث حواس جمعی نیس امان از همنشین بد که اگه هم خو نشی هم بو میشی.
_خیالت راحت مامان هم خو که نمیشم هیچ، هم بو هم نمیشم.
_دارم می بینم مادر!
✍️ به قلم: مریم #رمضان قاسم
#داستانک
#ماه_رمضان 1401