eitaa logo
جــــــملات فوق العاده زیبـــــــــا🏵️
23.3هزار دنبال‌کننده
86.9هزار عکس
71.4هزار ویدیو
187 فایل
❤کانال جملات فوق العاده زیبا 🌼شامل متن های زیبا 🌸عکس های زیبا و خاص و مناسبتی 🌷استوری ویدئو کلیپ 😄طنزهای شادومعماها ✍متن عاشقانه عارفانه ❤️شما بهترین هستید که بهترین کانال درایتارا انتخاب کردهگیرنده تبلیغات مالک @Manavio69 لینک @jomlatzibaa
مشاهده در ایتا
دانلود
✏️ ملا نصرالدین سندی داشت که باید قاضی شهر آن را تائید میکرد ولی از بخت بد وی، قاضی اصلاً کاری را بدون باج انجام نمی داد. ملا نصرالدین هم آه در بساط نداشت که با قاضی شریک شود و کار تائید سند را به انجام برساند این بود که کوزه ای برداشت و آن را پر از خاک کرد و روی آن عسل ریخت بعد کوزه ی عسل و سند را برداشت و پیش قاضی رفت و کوزه را هدیه داد و درخواستش را اعلام‌کرد . قاضی به محض اینکه در پوش کوزه را برداشت و عسل را دید بی درنگ سند را تائید کرد و هر دو شاد و خندان از هم خداحافظی کردند. چند روز گذشت قاضی به نیرنگ ملا نصرالدین پی برد یکی از نزدیکان خود را به خانه ی ملا فرستاد و پیام داد که در سند اشتباهی شده است ملا به فرستاده قاضی پاسخ داد :"از طرف من سلامی گرم به قاضی برسان و بگو اشتباه در سند نیست در کوزه ی عسل است." @jomlatzibaa
روزی جوانی از پیری نصیحت خواست. پیر گفت: ای جوان!! قرآن بخوان!!! قبل از آنکه برایت قرآن بخوانند! نماز بخوان!!! قبل از آنکه برایت نمازبخوانند!! از تجربه دیگران استفاده کن!! قبل از آنکه تجربه دیگران شوی!!! پس تا دیر نشده باید دست به کار شویم. @jomlatzibaa 👈
نــاب بخشنده و غلام وفادار ✍درويشي كه بسيار فقير بودو در زمستان لباس و غذا نداشت. هرروز در شهر هرات غلامان حاكم شهر را مي‌ديد كه جامه‌های زيبا و گرانقيمت بر تن دارند و كمربندهاي ابريشمين بر كمر مي‌بندند. روزي با جسارت رو به آسمان كرد و گفت خدايا! بنده نوازي را از رئيس بخشندة شهر ما ياد بگير. ما هم بندة تو هستيم. زمان گذشت و روزي شاه خواجه را دستگير كرد و دست و پايش را بست. مي‌خواست بيند طلاها را چه كرده است؟ هرچه از غلامان مي‌پرسيد آن ها چيزي نمي‌گفتند. يك ماه غلامان را شكنجه كرد و مي‌گفت بگوييد خزانة طلا و پول حاكم كجاست؟ اگر نگوييد گلويتان را مي‌برم و زبانتان را از گلويتان بيرون مي‌كشم. اما غلامان شب و روز شكنجه را تحمل مي‌كردند و هيچ نمي‌گفتند. شاه انها را پاره پاره كرد ولي هيچ يك لب به سخن باز نكردند و راز خواجه را فاش نكردند. شبي درويش در خواب صدايي شنيد كه مي‌گفت: ای مرد! بندگي و اطاعت را از اين غلامان ياد بگير. @jomlatzibaa
📜 💠امام باقر عليه السّلام فرمود: در زمان حضرت هود عليه السّلام عدّه‏ اى گرفتار قحطى شدند، آنان نزد هود رفتند تا دعا كند خداوند باران رحمتش را نازل كند، در اين هنگام پير زنى بد زبان و فحّاش از منزل هود خارج شد و گفت: چرا هود براى خودش چنين دعايى نمى‏كند؟ مردم گفتند: ما را به نزد او ببر، گفت: او اكنون در ميان مزرعه مشغول آبيارى است، به آنجا برويد، ما نزد او رفتيم، هود هر قسمتى را كه زراعت مى‏كرد مى ‏ايستاد و دو ركعت نماز مى‏خواند، در اين هنگام هود متوجه آنان گشت و گفت: حاجت شما چيست؟ گفتند: ما براى حاجتى آمديم ولى چيزى شگفت انگيزتر از حاجت خود مشاهده كرديم. گفت: چه ديديد؟ گفتند: پير زن بد زبان و فحّاشى را ديديم كه از منزلت خارج شد و بر سر ما فرياد كشيد. فرمود: او همسر من است و من دوست دارم كه سالها زنده بماند. گفتند: اى پيامبر خدا! چرا خواهان طول عمر او هستى؟ گفت: زيرا هيچ مؤمنى نيست، جز آنكه كسى را دارد كه اذيّتش كند، من هم خدا را شكر مى‏كنم كه اذيّت‏ كننده ‏ام را زير دستم قرار داده، و اگر چنين نبود كسى بدتر از او بر من مسلّط مى‏شد. 📚 مشكاة الأنوار في غرر الأخبار، ص 287-288 @jomlatzibaa
نــاب بخشنده و غلام وفادار ✍درويشي كه بسيار فقير بودو در زمستان لباس و غذا نداشت. هرروز در شهر هرات غلامان حاكم شهر را مي‌ديد كه جامه‌های زيبا و گرانقيمت بر تن دارند و كمربندهاي ابريشمين بر كمر مي‌بندند. روزي با جسارت رو به آسمان كرد و گفت خدايا! بنده نوازي را از رئيس بخشندة شهر ما ياد بگير. ما هم بندة تو هستيم. زمان گذشت و روزي شاه خواجه را دستگير كرد و دست و پايش را بست. مي‌خواست بيند طلاها را چه كرده است؟ هرچه از غلامان مي‌پرسيد آن ها چيزي نمي‌گفتند. يك ماه غلامان را شكنجه كرد و مي‌گفت بگوييد خزانة طلا و پول حاكم كجاست؟ اگر نگوييد گلويتان را مي‌برم و زبانتان را از گلويتان بيرون مي‌كشم. اما غلامان شب و روز شكنجه را تحمل مي‌كردند و هيچ نمي‌گفتند. شاه انها را پاره پاره كرد ولي هيچ يك لب به سخن باز نكردند و راز خواجه را فاش نكردند. شبي درويش در خواب صدايي شنيد كه مي‌گفت: ای مرد! بندگي و اطاعت را از اين غلامان ياد بگير. @jomlatzibaa
✏️ مردی با اسب و سگش در جاده‌ای راه می‌رفتند. هنگام عبور از کنار درخت عظیمی، صاعقه‌ای فرود آمد و آنها را کشت. اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. پیاده‌روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می‌ریختند و به شدت تشنه بودند. در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی با سنگفرش طلا باز می‌شد و در وسط آن چشمه‌ای بود که آب زلالی از آن جاری بود. رهگذر رو به مرد نگهبان کرد: «روز به خیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟» نگهبان گفت: «روز به خیر، اینجا بهشت است.» رهگذر گفت: «چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنه‌ایم.» نگهبان به چشمه اشاره کرد و گفت: «می‌توانید وارد شوید و هر چه قدر دلتان می‌خواهد بنوشید.» رهگذر گفت: «اسب و سگم هم تشنه‌اند.» نگهبان: «واقعأ متأسفم. ورود حیوانات به بهشت ممنوع است.» مرد خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد. از نگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد. پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا رفتند، به مزرعه‌ای رسیدند. راه ورود به این مزرعه، دروازه‌ای قدیمی بود که به یک جاده خاکی با درختانی در دو طرفش باز می‌شد. مردی در زیر سایه درخت‌ها دراز کشیده بود و صورتش را با کلاهی پوشانده بود، احتمالأ خوابیده بود. مرد رهگذر گفت: «روز به خیر.» مرد با سرش جواب داد. رهگذر گفت: «ما خیلی تشنه‌ایم؛ من، اسبم و سگم.» مرد به جایی اشاره کرد و گفت: «میان آن سنگ‌ها چشمه‌ای است. هر قدر که می‌خواهید بنوشید.» مرد، اسب و سگ، به کنار چشمه رفتند و تشنگی‌شان را فرو نشاندند. رهگذر از مرد تشکر کرد. مرد گفت: «هر وقت که دوست داشتید، می‌توانید برگردید.»رهگذر پرسید: «فقط می‌خواهم بدانم نام اینجا چیست؟» مرد گفت: «بهشت.» رهگذر پرسید: «بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!» مرد گفت: «آنجا بهشت نیست، دوزخ است.» رهگذر در حالی که حیران مانده بود گفت: «باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی می‌شود!» مرد گفت: «کاملاً برعکس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما می‌کنند. چون تمام آنهایی که حاضرند بهترین دوستانشان را ترک کنند، همانجا می‌مانند.» @jomlatzibaa
. 📜 حکایت زیبایی از تغییر سرنوشت بواسطه دعا زن پاک سرشتی نزد حضرت موسی (ع) آمد و به او گفت: ای پیامبر خدا برای من دعا کن که خدا فرزند صالحی به من عطا کند تا قلبم شاد شود. حضرت موسی دعا کرد، ندا آمد: ای موسی آن زن را عقیم آفریدیم. حضرت موسی به زن گفت: خداوند فرمودند که تو را عقیم آفریده. زن گفت ولی خدا رحیم است و رفت. زن یکسال بعد آمد و مجددا از حضرت موسی خواست که دعا کند تا خداوند متعال به او فرزند صالح عطا کند. حضرت موسی دوباره دعا کرد. خداوند مجددا فرمود: ما این زن را نازا آفریده ایم. زن دوباره گفت خدا رحیم است و رفت. بعد از یکسال حضرت موسی زن را دید که کودکی را در آغوش دارد. از اوپرسید: این فرزند کیست؟ آن زن گفت: فرزند من است. حضرت موسی به خدا عرض کرد: بارالها، چگونه این زن فرزند دارد در حالیکه تو او را عقیم آفریده بودی؟ خداوند فرمود: ای موسی، هر بار که به او گفتم: عقیم، او مرا رحیم خواند. پس رحمت من بر تقدیر و سرنوشتش پیشی گرفت و به او فرزند عطا کردم. 🥺❤️ (سبحانك ربي أرحمك)، پاک و منزه است پروردگار رحیم و مهربان، تنها اوست که به ندای ما گوش می دهد. @jomlatzibaa
پادشاه و دختر عاشق دختري به پادشاه گفت: من عاشق شما هستم. پادشاه به او گفت: لياقت تو برادر من است که از من زيباتر است و پشت سرت ايستاده است. دختر برگشت و کسي را پشت سرخود نديد. پادشاه به او گفت اگر عاشق بودي، پشت سرت را نگاه نمي‌کردي @jomlatzibaa
📔 پسر جوان آن قدر عاشق دختر بود که گفت: تو نگران چی هستی؟ دختر جوان هم حرفش را زد: همون طور که خودت می‌دونی مادرت پیره و جز تو فرزندی نداره… باید شرط ضمن عقد بگذاریم که اگر زمین گیر شد، اونو به خونه ما نیاری و ببریش خانه سالمندان. پسر جوان آهی کشید و شرط دختر را پذیرفت… هنوز شش ماه از ازدواجشان نگذشته بود که زن جوان در یک تصادف اتومبیل قطع نخاع و ویلچر نشین شد! پسر جوان رو به مادرش گفت: بهتر نیست ببریمش آسایشگاه؟ مادر پیرش با عصبانیت گفت: مگه من مُردم که ببریش آسایشگاه؟ خودم تا موقعی که زمین‌گیر نشدم ازش مراقبت می‌کنم. پسر جوان اشک ریخت و به زنش نگاه کرد. زن جوان انگار با نگاهش به او می‌گفت: شرط ضمن عقد رو باطل کن! 💞@jomlatzibaa 🦋💫
📘 فرعون خوشه ای انگور در دست داشت و تناول می کرد. ابلیس نزدیک او آمد و گفت هیچ کس تواند این خوشه انگور تازه را مروارید سازد؟ فرعون گفت: نه. ابلیس به لطایف سِحر آن خوشه انگور را خوشه مروارید ساخت. فرعون تعجب کرد و گفت: عجب استاد مردی هستی! ابلیس سیلی بر گردن او زد و گفت: " مرا با این استادی به بندگی قبول نکردند، تو با این حماقت دعوی خدایی چگونه می کنی؟" 📘جوامع الحکایات محمد عوفی ‎‌‌‌‌‌‌ @jomlatzibaa