eitaa logo
اخبار جنیران
2.1هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
2.1هزار ویدیو
27 فایل
ارتباط با مدیر ارسال خبر، اطلاعیه، تصاویر و پیشنهادات: @Msanai جنیران نیوز در اینستاگرام: https://Instagram.com/joneiran.news
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از مرسلات مدیا
✅💠 مادرش مسافر بهشت بود 🍀قریش و خاصه، بنی هاشم، مدتها بود که در انتظار آمدن مولودی مبارک بودند.‌ آمنه برای عبد المطلب عزیزو گرامی بود. تا آن زمان، رعنایی و زیبایی عبدالله، خاطره یوسف پیامبر را در اذهان تداعی می کرد. قسمت عبدالله نبود تا دردانه هستی را ببیند و او را درآغوش مهربانش بگیرد.پس، به خواست خالق، به او پیوست. کودک، یتیم بود که پا به این خاکدان نهاد.‌ مادر اما، بی شیر بود و گرسنگی این مولود مبارک، آشفته اش کرده بود. پس کودک را به ثوبیه، دایه اول کودک سپرد ، ولی کودک مشکل پسند، اورا نپذیرفت .پس به ناچار، حلیمه را یافتند. زنی پاکدامن و صحرا نشین و محمد کوچک، حلیمه را باور کرد و چند سالی تحت تربیت و تغذیه حلیمه بود. مسافر عاشق، بیش از این دوری شوهرش را تاب نیاورد و محمد یتیم را ، یتیم تر کرد.‌ خداوند اما برای این یتیم برگزیده، برنامه ها داشت. سال ها گذشت و محمد به خانه عموی بزرگوارش ابوطالب راه یافت، به جهت فقر و تنهایی. و ابوطالب هم در رشد و شخصیت او همت تمام گمارد. این در حالی بود که فقر ، بر خانه آن بزرگوار هم سایه سنگینی گسترده بود. بعدها ، محمد ، پسر عمویش، علی را به خانه خود خواند و این دو جواهر گیتی، قراری ناگسستنی مابین خود، برقرار کردند.‌جزیره العرب، آبستن حوادثی بود که می بایست سال ها بخاطرش صبر پیشه می کرد. ☀️ بزرگترین حادثه ای که چشم جهانیان را روشن کرد، بعثت باشکوه آن یگانه عالم بود. یتیم مکه، آخرین رسول توحیدی آسمانی شد. ✨ برخالقش و بر وجود پاک و نازنینش صلوات.🌺 ✍ به قلم :محمد رحیمی @taaghcheh
هدایت شده از مرسلات مدیا
✅💠سنت پدری روز دوازدهم ماه رمضان بود؛ مهری خانم سر سجاده نشسته بود و داشت تعقیبات نماز می‌خواند؛ چشمش به قاب عکس آقا رسول همسرِمرحومش افتاد و گفت:"کاش جور بشه امسال هم بتونم مثل شما شب نیمه ماه رمضون جشن بگیرم برای امام حسن. چقدر جات خالیه آقا رسول!" صدای زنگ تلفن مهری خانم را به خودش آورد مهدی پسرش بود؛ مهری خانم آهی کشید و گفت:مهدی مادر یادته سال‌های پیش این موقع خونه شلوغ و پر جنب و جوش بود ولی امسال.... مهدی گفت:مامان جون امسال که نمی تونم ولی ان شاالله سال دیگه این موقع با کمک داداش مهران کاری می کنیم که خونه مثل سال‌های قبل بشه، خوبه؟ مهری خانم خندید و گفت :خدا خیرت بده مادر؛میدونم تازگی فهیمه رو فرستادی خونه بخت و نمیتونی ولی دلم میخواست خودم یه جشن میگرفتم. مهدی گفت:آخه چطوری مادر؟! با کدوم پول! راستش الان با مهران تلفنی صحبت می‌کردم اونم ناراحت بود که دستش خالیه و نمیشه امسال جشن نیمه ماه را بگیریم. " مهری خانم که دیگه از برگزاری جشن نا امید شده بود؛ برای خرید نان از خانه بیرون رفت چند قدمی نرفته بود که آقای تقریبا مسنی ،برگه آدرس به دست، به سمتش آمد و گفت:منزل آقا رسول کریمی را میدونید کجاست؟پلاک21؟ _ُ"بله، با ایشون چی کار دارید؟" _"میشه آدرس را بگید؟" _چند ماهیه از دنیا رفتند؛ من همسرشون هستم" " خدا رحمت شون کنه آدم خوبی بود غرض از مزاحمت اینه که اومدم بدهیم را به ایشون بِدم؛ آخه ایشون چند سال پیش که میخواستم پسرم را داماد کنم بهم لطف کرد و مقداری پول بهم قرض داد " و تعدادی تراول صدتومانی را داد به مهری خانم و تشکر کرد و رفت. مهری خانم سریع برگشت خانه و با خوشحالی با مهدی و مهران تماس گرفت و به آنهاگفت:" امام حسن بالاخره پول جشن را جور کردند" و آنها هم خوشحال از اینکه سنت پدر را امسال هم اجرا می‌کنند؛ برای برگزار کردن جشن آماده شدند خانه آقا رسول امسال هم پر از جنب و جوش شد به یاد امام حسن مجتبی. ✍️ به قلم: مرضیه رمضان قاسم @taaghcheh
🔴 دخترک اخمش هم ناز بود رویش را برگرداند و گفت: اصلا کفش نمی‌پوشم. راحت نیستم. بابایی بغلش کرد. چتری هایش را کنار زد. پیشانیش را بوسید و گفت: پاهای ظریفت آسیب می‌بیند. دخترک معنی ظریف را نمی‌دانست، آسیب را هم. بیشتر لج کرد. خودش را از بغل بابا انداخت پایین. بابایی عصبانی شد. بلندتر گفت چی‌کار می‌کنی؟ به خودت صدمه می‌زنی. دخترک معنی صدمه را هم نمی‌دانست. از صدای بلند بابا گریه اش گرفت. عروسکش را پرت کرد. عروسک شکست. پدر را مقصر شکستن عروسک می‌دانست. هر چه جلوی دستش آمد پرت کرد سمت پدر. آقای خوش‌تیپی که روی نیمکت پارک لم داده بود، به پدر گفت: بگذار کفش نپوشد. بگذار خودش تجربه کند. دخترک خوشش آمد. به مرد لبخند زد. بابایی دلش نمی‌آمد. طاقت نداشت خاری را در پای دخترش ببیند. دخترک دوید وسط پارک. خیسی چمن‌ها را روی پایش حس کرد. چمن‌ها کف پایش را قلقلک می‌دادند. قهقهه زد. نشست لب حوض. ماهی‌ها دور پایش چرخیدند. بلندتر خندید. دوید سمت زمین بازی. به نگاه نگران پدر زبان‌درازی کرد. خرده سنگ‌ها سفت و تیز بود. تکه‌ای چوب پایش را خراش داد. خرده شیشه‌های شکسته را ندید. 🔹از درد جیغ زد. از خون ترسید. بابایی بغلش کرد. گفت: کفش‌هایت را می‌پوشی؟ از پاهایت محافظت می‌کنند. دخترک ناراحت بود، عصبانی از همه. معنی محافظت را نمی‌دانست. ✍ هدی اسکندری پ.ن: چه برداشتی داشتید؟ @joneyran_news