هدایت شده از علیرضا پناهیان
7.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 تشییع او یادآور تشییع شهید بهشتی است، خیلیها برای عذرخواهی خواهند آمد...
🔻جای شهید جمهور ما در بهشتی مخصوص است...
🔻همه شهادت خواهیم داد که جز خوبی از او ندیدیم
#تصویری
@Panahian_ir
هدایت شده از حسینیه هنر سبزوار
کاری که از دستم برآمد
مدام ظرفهای حلوا و میکادو و شکلات روی میز را شارژ میکردیم. خانمی آمد و گفت: «میشه یه ظرف کوچیک بهم بدید؟» گفتم: «چطور؟» گفت: «دوست دارم یه مقدار کم به اندازه ۵۰ تومن از این مغازه کنار چیزی بگیرم و شما اینجا پخش کنید؟»
گفتم: «خدا قبول کنه کم و زیاد نداره. هر چی دوست دارید بیارید روی میز میذاریم.»
رفت و با یک نایلون کوچک بیسکوییت برگشت.
💌 شما هم راوی این لحظهها باشید و روایتهایتان را در پیامرسانهای ایتا و بله، با ما به اشتراک بگذارید.
🆔 @ati95157
#روایت_شهید_خدمت
#سید_شهیدان_خدمت
🚩 به کانال #حسینیه_هنر_سبزوار بپیوندید:
➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
هدایت شده از حسینیه هنر سبزوار
این غم رو کجا ببریم؟
عمامه را روی سرم مرتب کردم و از مسجد آمدم بیرون. زنی جلویم را گرفت و با بغض گفت: «حاج آقا! این همه از دیشب دعا کردیم پس چی شد؟ چرا خدا جوابمون رو نداد؟»
سرم را پایین انداخته بودم و به حرفهایش گوش میدادم «حاج آقا مسئولین برای خودشون شهادت میخوان از خدا ولی فکر ما نیستن. این غم رو کجا ببریم؟»
💌 شما هم راوی این لحظهها باشید و روایتهایتان را در پیامرسانهای ایتا و بله، با ما به اشتراک بگذارید.
🆔 @ati95157
#روایت_شهید_خدمت
#سید_شهیدان_خدمت
🚩 به کانال #حسینیه_هنر_سبزوار بپیوندید:
➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
هدایت شده از حسینیه هنر سبزوار
مهمانِ شهید
سینی حلوا را گرفتم به طرفش. تشکر کرد و انگشت لرزانش را چسباند به لبه سینی. بعد گذاشت روی لب هایش و صلوات فرستاد. از لهجهاش پیدا بود اهل این طرفها نیست. پرسیدم: «اینجا مهمون هستید؟» گفت:« آره مازندرانیام. داشتیم میرفتیم مشهد که خبر رو شنیدیم. دیگه رمق نموند برامون. اومدیم سبزوار خونه اقوام.» لبخندی زدم و گفتم: «آقای رییسی چند وقت قبل مهمون شهر شما بود درسته؟» سرش را انداخت پایین.
«خدا منو ببخشه چه قدر بدش رو میگفتم قبل این که از کاراش خبردار بشم. بزرگی کرد برا شهر ما.»
پرسیدم چه طور؟
بغضش را قورت داد و گفت: «خاک کارخونههای مازندران رو جارو کرد.»
💌 شما هم راوی این لحظهها باشید و روایتهایتان را در پیامرسانهای ایتا و بله، با ما به اشتراک بگذارید.
🆔 @ati95157
#روایت_شهید_خدمت
#سید_شهیدان_خدمت
🚩 به کانال #حسینیه_هنر_سبزوار بپیوندید:
➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
هدایت شده از حسینیه هنر سبزوار
خداحافظ ای داغ بر دل نشسته
دستهایش را پشت کمرش حلقه کرده بود و زیر چشمی دلنوشتهها را می پایید. خودکار را برداشتم و رفتم به طرفش.
_بفرمایید شما هم یک چیزی بنویسید!
هول شد و عقب عقب رفت.
_من؟ نه من چی بنویسم؟ اصلا خطم خوب نیست.
گفتم: «حرف دل زدن که خط خوب و بد نمیشناسه.» خودکار را گرفت. بغضش ترکید و خودش را انداخت روی مقوا.
با خط درشت نوشت: «خداحافظ!»
💌 شما هم راوی این لحظهها باشید و روایتهایتان را در پیامرسانهای ایتا و بله، با ما به اشتراک بگذارید.
🆔 @ati95157
#روایت_شهید_خدمت
#سید_شهیدان_خدمت
🚩 به کانال #حسینیه_هنر_سبزوار بپیوندید:
➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
هدایت شده از حسینیه هنر سبزوار
نذرِ جمهور
خبر را که شنیدم ختم صلوات برای سلامتیشان گرفتم. تسبیحم را برداشتم و شروع کردم به صلوات فرستادن. توی حال و هوای خودم بودم که چشمم افتاد به دختر ششسالهام. تسبیح سبزرنگی را برداشته بود و صلوات میفرستاد. توی چشمهایم نگاه کرد و گفت: «مامان! منم صلوات میفرستم تا رئیس جمهور زود خوب بشه!»
💌 شما هم راوی این لحظهها باشید و روایتهایتان را در پیامرسانهای ایتا وگ بله، با ما به اشتراک بگذارید.
🆔 @ati95157
#روایت_شهید_خدمت
#سید_شهیدان_خدمت
🚩 به کانال #حسینیه_هنر_سبزوار بپیوندید:
➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
هدایت شده از حسینیه هنر سبزوار
بغضی که سر باز کرد
هم هوای بازی داشت و هم حواسش توی خانه بود. میرفت توی کوچه بازی میکرد و باز میآمد با نگرانی میپرسید: «مامان خبری نشد؟»
صبح ساعت ۶ سراسیمه بیدار شد و پرسید: «مامان هنوزم خبری نشد؟» تا فهمید چه به سرمان آمده اشک توی چشمهایش جمع شد ولی خودش را نگه داشت. مدام سوال میپرسید: «مامان چی میشه؟ چی نمیشه؟» کمی آرامش کردم. رفت توی اتاق تا پیراهن مشکیش را بپوشد. سر سجاده بودم. طاقت نیاورد. سرش را گذاشت روی پاهایم و بغضش ترکید.
💌 شما هم راوی این لحظهها باشید و روایتهایتان را در پیامرسانهای ایتا و بله، با ما به اشتراک بگذارید.
🆔 @ati95157
#روایت_شهید_خدمت
#سید_شهیدان_خدمت
🚩 به کانال #حسینیه_هنر_سبزوار بپیوندید:
➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
هدایت شده از حسینیه هنر سبزوار
کاسبِ با معرفت
ترمز دستی را میکشم، قیژژژ...!
به سرعت خودم را به صندوق عقب میرسانم، باید دستگاه صوت را از آن عقب بیرون بیاورم. دستگاه را به زحمت میکشم بیرون و میزنم زیر بغل و به زور عرض خیابان را طی میکنم تا به خیابان شریعتمدار برسم. قرارمان با دوستان مادرانهایمان ابتدای همین خیابان است. میخواهیم دقیقا روبروی مسجد جامع شهرمان ایستگاه صلواتی به مناسبت شهادت شهدای خدمت دایر کنیم.
وقتی به محل میرسم تازه یادم میافتد که دستگاه صوتمان نیاز به برق دارد، نمیدانم چه کنم و بین آن همه کاسب به کدامشان رو بیندازم! چارهای ندارم باید یکی یکی شانسم را امتحان کنم.
یکی از مغازهها را نشان میکنم. توسلی میکنم و بسم الله میگویم.
_سلام آقا. خداقوت
_سلام خواهر
_ببخشید آقا ما قراره امروز به مناسبت شهادت رئیس جمهور اینجا ایستگاه بزنیم ولی برق نداریم!
_برق؟؟ خب بیاین همینجا، از مغازه بهتون برق میدم.
باورم نمیشود به همین راحتی!!
چشمان پف کردهام برقی میزند و توی دلم میگویم: «آسید ابراهیم ممنون که خودت کارمون رو راه انداختی.»
حالا تمام مدت ایستگاه، کاسب با معرفت دقیقا مثل یک میزبان اوضاع آن جا را سر و سامان میدهد و برایمان پدری میکند. آخر مراسم هم مثل ابر بهار اشک میریزد و دلش را خالی میکند.
#روایت
#شهدای_خدمت
💌 شما هم راوی این لحظهها باشید و روایتهایتان را در پیامرسانهای ایتا و بله، با ما به اشتراک بگذارید.
🆔 @ati95157
#روایت_شهید_خدمت
#سید_شهیدان_خدمت
🚩 به کانال #حسینیه_هنر_سبزوار بپیوندید:
➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
هدایت شده از حسینیه هنر سبزوار
جشنی که عزا شد
از هفته قبل مدام با خودم فک میکردم برای ولادت امام رضا چکار کنم؟ با وجود نوزاد سه ماههام هرکاری را بالا پایین میکردم میدیدم نمیشود. در یخچال را که باز کردم شیشه سس توی یخچال چشمک میزد. به دلم افتاد کمی الویه درست کنم و بین نیازمندان توزیع کنم. اما بدون برنامه ریزی قبلی یکهو دو تا کار وقت گیر هم سپردند دستم برای جشن دوشنبه شب. دودو تا چهارتایی کردم و با خودم گفتم: «احتمالا این کار ثوابش بیشتره پس نذری باشه واسه بعد!»
سرگرم کار بودم که ناگهان اخبار سقوط رو دیدم.
دل توی دلم نبود. تا دیروقت بیدار ماندم و تسبیح چرخاندم. خبر شهادت را که شنیدم گریه امانم نمیداد. یاد روز سخت 13 دی 98 افتادم. دیگر جشنی در کار نبود. آستینها را بالا زدم و الویههای نذریام را این بار برای شهدای خدمت آماده کردم.
💌 شما هم راوی این لحظهها باشید و روایتهایتان را در پیامرسانهای ایتا و بله، با ما به اشتراک بگذارید.
🆔 @ati95157
#روایت_شهید_خدمت
#سید_شهیدان_خدمت
🚩 به کانال #حسینیه_هنر_سبزوار بپیوندید:
➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
هدایت شده از سعداء/حجتالاسلام راجی
دستگیری به جای مچگیری
🔻 برشهایی از زندگی #سیدالشهدای_خدمت
🔸 داستان هشتم👆
#رئیسی_عزیز
#اختصاصی_سعداء
💠 اندیشکده راهبردی سعداء
🆔 @soada_ir
هدایت شده از سعداء/حجتالاسلام راجی
نظارت بر سازمان
🔻 برشهایی از زندگی #سیدالشهدای_خدمت
🔸 داستان ششم👆
#رئیسی_عزیز
#اختصاصی_سعداء
💠 اندیشکده راهبردی سعداء
🆔 @soada_ir