#تلنگر_سیزده
غروب بود برای قدم زدن رفتم بیرون تو راه اذان شد رفتم مسجدی که نزدیک بود نماز مغرب خواندم اومدم بیرون تو کوچه داشتم قدم می زدم دیدم دم درِ یک خانه ای بچه ای هفت هشت ساله نشسته داره گریه می کند
گفتم گم شدی
با گریه گفت نه اینجا خونه مونه
گفتم خوب برو تو دیگه
گفت اخه یه کاری کردم مادرم خواست منو بزنه فرار کردم
گفتم آهان
همینطور داشتم با بچه حرف می زدم خانمی در حالی که گوشه چادر به دندان گرفته بود در را باز کرد گفت علی رضا چرا اینجا نشستی بیا تو
بچه هم رفت
گریه ام گرفت
گفتم خدایا فکر کنم مادر دم در بود وقتی دید یک غریبه باهاش حرف می زنه فوری در رو باز کرد انگار اتفاقی نیفتاد بردش داخل خونه
خدایا تو که از مادر مهربانتری
مگر میشه من و رها کنی بذاری تو گناه و گرفتاری گم بشم
هر اتفاقی که افتاد بین من و خودته رابطه ما یک رابطه بنده و مولاست بنده توام کجا برم
شروع کردم این جمله دعای کمیل را با خود زمزمه کردن
وَسَكَنْتُ إِلَى قَدِيمِ ذِكْرِكَ لِي وَ مَنِّكَ عَلَيَ
خدایا دلم به لطف ها و محبتهایی که از گذشته تا به حال داشتی خوشه نا امیدم نکن
https://eitaa.com/jorenab