#ماجرای_اسب_و_دزد
پدرم می فرمود در روستای ما فردی اسب سفید زیبائی داشت ودزدی به آن اسب علاقه مند شد وبه مرد گفته تا اسب را به او بفروشد اما مرد نمی پذیرفت روزی دزد به وی گفت تو میدانی من اسب را می برم بیا پولش را بگیر واسب را به من بده امامرد قبول نکرد وشب ها از ترس دزد روی اسب می خوابید یک روز صبح که بیدار شد دیدید ریسمانی از دو طرف پالان به سقف طویله بسته اند واسب را بردند واو روی پالان خالی خوابیده بود اما خیال می کرد روی اسب خوابیده است.
خدا نیاورد روزی را که بفهمیم عمری از ما می گذرد خیال می کنیم عبادت می کنیم اما در خدمت شیطان هستیم
https://eitaa.com/jorenab