🔶🔷🔶🔷
دورش شلوغ بود، مثل همیشه. جوانی عقب ایستاده بود. گفت: «آقاجون کاری داشتی؟» جوان جلوتر آمد و گفت «بله، پیرهنم گشاده؛ بردم پیش خیاط اردوگاه، میگه یه هفته طول میکشه. حاجآقا من همین یه پیرهن رو دارم، میشه سفارش کنید...»؟
گفت: «برو پیرهنت رو بیار تا بگم برات بدوزه.»
حاجآقا دو شب بیدار نشست تا پیراهن را دوخت. آن جوان هم هیچوقت نفهمید خیاطش خود حاجآقا بوده است.
#حاج_آقا_ابوترابی
🍃🌺🍃☘️🍃🌺🍃
📌 صدای حقیقت باشید و در ثواب انتشار این مطلب سهیم شوید. به «درجستوجویحقیقت» بپیوندید: 👇👇👇
@jostojou