مثل همهیِ وقتایی که چراغ زندگیت خاموش شد و صبر کردی تا چشمت عادت کنه، اطرافت رو ببینی و دوباره راهت رو پیدا کنی، بازم عادت میکنی عزیزم، بازم راهت رو پیدا میکنی صبر کن.
دیر میفهمی که "تو" کافی بودی، چیزی که کافی نبود "دوست داشتنِ یه طرفه از جانب تو" بود.
خیلی دوست دارم بدونم چه فعل و انفعالاتی در مغز یک مرد رخ میده که فکر میکنه با داشتن یه فرزند یا ازدواج با یه زن، سند مالکیت شخص رو به نام خودش زده و هر چیزی اعم از تفکرات و سبک پوشش اون فرزند یا زن رو میخواد کنترل کنه.
ترجیح میدم به خاطراتِ گذشته فکر کنم، بابت اونها غصه بخورم و زمانم رو صرف مرور اتفاقات گذشتهمون کنم تا اینکه به آدمهای جدید فکر کنم، این بندِ پایی که دست توئه رو ترجیح میدم به تاجی که بقیه روی سرم میذارن، به قول سعدی "بندِ پایی که به دست تو بود، تاج سر است"
زمان چیزی رو درست نمیکنه، اونی که التیامت میده "تکرار" ئه، اونقدر تکرار میشه که از چشمت میوفته زیر پاهات، نهایتا هم لا به لای قدم زدن بین تکرارِ مکررات، جا میمونه همونجا و میره توی خاطراتت.