ترجیح میدم به خاطراتِ گذشته فکر کنم، بابت اونها غصه بخورم و زمانم رو صرف مرور اتفاقات گذشتهمون کنم تا اینکه به آدمهای جدید فکر کنم، این بندِ پایی که دست توئه رو ترجیح میدم به تاجی که بقیه روی سرم میذارن، به قول سعدی "بندِ پایی که به دست تو بود، تاج سر است"
زمان چیزی رو درست نمیکنه، اونی که التیامت میده "تکرار" ئه، اونقدر تکرار میشه که از چشمت میوفته زیر پاهات، نهایتا هم لا به لای قدم زدن بین تکرارِ مکررات، جا میمونه همونجا و میره توی خاطراتت.
کاش دستمو بگیری و بگی اینا همهش خوابه
که اگه خواب نباشه خیلی ملال و بد قسمتم، خیلی.
میز اگه بودم خاک گرفته بودم، کاغذ اگه بودم سیاه شده بودم، گل اگه بودم خشک شده بودم، فقط نمیدونم چرا آدمیزادم و همچنان نفس میکشم.
یه کاپ هم بدید دستِ اینایی که بد دهنی میکنن و فکر میکنن خیلی آدمای گنگ و خاکستریای هستن. شاید عقدههای کودکیشون آروم گرفت.
آزمون ورودی بده، برو باشگاه، روتین پوستی از دستت در نرهها، درس بخون، نهایی رو حواست باشه، کنکور بده، خوش اخلاق باش.
زندگی بعد از ۱۲ سالگی وارد یه چرخه بیپایان خستگی میشه.