نمیدونی که قراره دلت برای موهای سیاه مامان تنگ بشه، نمیدونی یه روزی به جای اینکه حوله رو ببری برای عزیزانت، تنشون رو لای کفن میپیچی، نمیدونی گلهایی که امروز بهشون ندادی رو یه روز میذاری روی گورشون، نمیدونی لبخندهایی که امروز بهشون نزدی، یه روز تبدیل میشه به اشکهایی که خیره به عکسشون میریزی.
چقدر نمیدونی که چقدر قراره دلت برای این روزهات تنگ بشه آدمیزاد.
میدونم که سخت بود.
میدونم که نگاهت بار ها خشک شد به در، میدونم که سرت بار ها گرم شد به درد، میدونم که حفره خالی قلبت از همیشه خالیتر بود، میدونم جورِ زندگی رو چجوری با جبرِ زمان کشیدی اما عزیزم یادت نره که
"باید از تلخیِ انگور گذشت
تا به یک مستیِ جانانه رسید"
امیدوارم امسال، نوبتِ مستی جانانهت باشه.
در چهارمین روز از شهریور سال چهار، زادروزت فرخنده منِ عزیزم🤍
آفتاب که بزنه آدم یادش میره شب قبلش چطور غم دورهش کرده بود و به ازای هر نفسش ازش کلی خاطره میگرفت، یادش میره چطور تنِ لاجونش رو بین ملافه میکشید، یادش میره. یادت میره. خبر و خوب و بد اینه که یادت میره.