eitaa logo
تبلیغ نوین
3.3هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
2.4هزار ویدیو
69 فایل
ارتباط با ادمین @novin_jz http://payamenashenas.ir/asemani لینک ناشناس جهت ارسال انتقادات و پیشنهادات https://eitaa.com/joinchat/2408186780C7829e5411b لینک دوره ها
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰 تجمع با شکوه حوزویان در مدرسه مبارکه فیضیه کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️ @jz_resane
🔰 تجمع با شکوه حوزویان در مدرسه مبارکه فیضیه کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️ @jz_resane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دعا ڪردم بیایے زیر باران دعا در زیر باران مستجاب است کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️ @jz_resane
تبلیغ نوین
عزیز خدا🌻 #قسمت_چهارم پدربزرگ 13 سال بیشتر نداشت که پدرش را از دست داد و تأمین هزینه خانواده بر عهد
عزیز خدا🌻 سری اول که آمد مرخصی و می‌خواست دوباره راهی جبهه شود، مامان و بابا گفتند: -نرو اما او گفت: -ما مسلمونیم، شیعه‌ایم؛ باید بریم به انقلاب کمک کنیم و ان‌شاء‌الله پیروز بشیم. و... رفت! در نامه‌هایش از اوضاع جبهه می‌گفت، قربان صدقه رهبر انقلاب می‌رفت و شوخ طبعی‌اش هم ادامه داشت. می‌نوشت: الحمدلله اوضاع خوبه و ما سلامتیم. دوباره برای مرخصی آمد، یک هفته‌ای ماند. روز آخر، بابا همه خواهر و برادرها را دعوت کرد، از صبح رفته بودم که به مامان کمک کنم. مادرم برای بین راهش کتلت می‌پخت. لای نان‌ها کتلت گذاشت، خیارشور و گوجه را کنارش چید، گردو و بادام برایش مغز کرد، برگه زردآلو برایش گذاشت. در حیاط باز شد. وسط حیاط، باغچه بزرگی قرار داشت و حوض کوچکی وسط آن بود. پدر گوسفندی را که تازه خریده بود، برد گوشه حیاط و به درختی بست. کم‌کم همه آمدند. عزیزالله از در وارد شد، مادر سفره را پهن کرد. عطر قرمه سبزی کل حیاط را برداشته بود. سر سفره با هم گفتیم، خندیدیم و شوخی کردیم. موقع رفتن عزیزالله که شد، بابا گوسفند را آورد دور عزیزالله چرخاند، خودش هم دور پسرش چرخید و گفت: -سالم که از جنگ برگشتی جلوی پات قربونی می‌کنم. عزیزالله گفت: -*باخ! بابامَ چی کار می‌کنه؛ برای چی این کار رو می‌کنی؟! بابام دو سه بار گوسفند را دور عزیزالله چرخاند. گویی درخت‌های بادام و انگور باغچه هم با حرکت ‌شاخه‌هایشان با عزیزالله وداع می‌کردند، حتی درب خروجی حیاط هم برای رفتنش آغوش گشوده بود و بدرقه‌اش می‌کرد. مادر محکم عزیزالله را بغل کرد، او را بویید و بوسید. پدر هم در آغوشش گرفت و پیشانی‌اش را بوسید؛ از زیر قرآن ردش کرد. عزیزالله وارد کوچه شد و آخرین نگاه‌هایش را نثار همه ما کرد و رفت. من تا اتوبوس همراهی‌اش کردم دورتادور اتوبوس پدرومادرهایی در حال راهی کردن جوان‌هایشان به جبهه بودند. عزیزالله سوار اتوبوس شد؛ از شیشه اتوبوس صورت مثل ماهش را نگاه می‌کردم. اتوبوس راه افتاد، برایم دست تکان داد و با لبخندی از سر رضایت و شوق، راهی شلمچه شد. پ.ن: *باخ: نگاه کن 📝ادامه دارد... ✍️🏻کبری یزدانی ( کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت) 🧕🏻📖مدرس: مریم صادقی کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️ @jz_resane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا