#تولیدگر
#روحانی_فر
مدرس: سرکار خانم رضائی پور
🔅دوره محصول محور تایپو گرافی و اینفو گرافی با محوریت ایثار، مقاومت و شهادت
⭕️ تبلیغ مجازی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت
کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️
@jz_resane
9.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#تولیدگر
#روحانی_فر
مدرس: سرکار خانم رضائی پور
🔅دوره محصول محور تدوین با اینشات با محوریت ایثار، مقاومت و شهادت
⭕️ تبلیغ مجازی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت
کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️
@jz_resane
تبلیغ نوین
#کلاه_نهال
🔹️بسیاری فکر میکنند عمامه یک نوع کلاه است؛
مثل نهال خانم، دخترِ شهیدی که به عمامه آقا اشاره کرد و گفت:
-کلاهت رو میدی به من؟!
آقا فرمودند:
-این کلاهِ منه!
نهال پرسید:
-مادرت برات خریده؟
آقا با لبخند فرمود:
-آره! مادرم برام خریده.
بعد دستور دادند کلاه صورتی و زیبایی به او هدیه دهند.
نهال هم خوشحال از این هدیهی ارزشمندی که روی سر گذاشته، نزد مادر، رفت.
اما برخلاف تصور کودکانه نهال و...
🔹️#عمامه، کلاه نیست تا وقتی خوشحالی به هوا پرتش کنی و هورا بکشی؛ به وقت تأسف، بین دو دست بفشاری یا به وقت عصبانیت، شبیه یک شخصیت کارتونی، زیر پا لگدمالش کنی!
حتی نمیتوانی برای اینکه به خواستهات برسی؛
به عابری که از کنار تو میگذرد تعرض کنی، عمامهاش را بیندازی و بگویی:
نیازی به دین، حدود و چارچوبهای الهی نداری!
نیازی به قانون نداری!
قانون حجاب و... بهانه است.
قانون، اجباری باشد یا اختیاری؟!
خوب جنگل هم با همین روند و تفکر، شکل میگیرد، البته که آنجا هم قوانین خودش را دارد؛ زور، جبر و غریزه...
زورگو و لات کوچه خلوت که یک بند فریاد میزند:
آزادی میخواهم، آزادی!
آری! او آزادی می خواهد چون حقیقتاً در قفس نفس خود، گرفتار است.
آزادی میخواهد، آزادی...
🔹️نهال از آزادی او وحشت می کند، با یک دست، چادر مادرش را چنگ میزند و با دست دیگر، کلاهی را که آقا به او هدیه داده است، محکمتر نگه میدارد.
ترس از دست دادنِ آن کلاه ارزشمند، بیقرارش می کند؛ صدای لرزان نهال، در کوچه میپیچید: -مامان! کی میریم دیدن آقا؟!
#تولیدگر
#روحانی_فر
کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️
@jz_resane
#آرزوهای_خوب
پلاستیک داروها را توی کیف مشکی بزرگش جابه جا کرد و قبل از بستن کیف؛ تلفن همراه را از لابه لای وسایل، بیرون کشید.
زیپِ فلزی را محکم کشید؛ انگار حواسش به خرگوش کوچک آویزان از گارد گوشی نبود که با گیر کردن زیپ، نگاهش متوجه عروسکِ پشمالو شد.به دختری که مقابلش نشسته بود لبخندی زد و درگیر جداکردنِ عروسک از لای دندانه های زیپ بود؛
صدای موسیقیِ تندی که برای زنگ، انتخاب کرده بود پیچید توی مترو...
احوال پرسیِ بسیار گرم و قربان صدقه رفتن های پی در پی حکایت از این می کرد که پشت خط، #مادر است؛ هرچه محبت داشت ریخت توی طنین صدا و کلمات و تقدیمش کرد.صفای برخوردش عطری از آرامش پاشید توی راهرو...
خانمی#محجبه و موّقر کنارش نشسته بود؛مکالمه که تمام شد؛خانم محجبه نگاهِ مهربانش را به او دوخت و گفت: خدا مادرتان را حفظ کند و شما را، که اینقدر با محبت رفتار می کنید؛خیلی احساس خوبی پیدا کردم؛
[دعا کنید من هم بتوانم در ابراز احساسم نسبت به مادرم مثل شما باشم]
خانم همانطور که با عروسک پشمی آویزان ور میرفت گفت:او همه ی زندگی من است؛ نفسم برایش می رود؛ دلم می خواهد دنیا را به پایش بریزم.این جملات را برق چشمان پر از اشکش تایید می کرد.
قطار به ایستگاه رسید؛ موقعِ پیاده شدن، دست برد به شال روی سرش و همانطور که موهای اتوکشیده ی براقش را زیر شال پنهان می کرد گفت:
[دعا کنید من هم بتوانم یک روز مثل شما محجبه شوم].
#روحانی_فر
#تولیدگر
کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️
@jz_resane