چنان مشتاقم ای دلبر
به دیدارت که از دوری
برآید از دلم آهی
بسوزد هفت دریا را...
#سعدی
🍃🌺
من چه در پای تو ریزم که "پسندِ تو" بود
جان و سر را نتوان گفت که مقداری هست
#سعدی
یاد دارم در ایام پیشین که من و دوستی چون دو بادام مغز در پوستی صحبت داشتیم ناگاه اتفاق مغیب افتاد پس از مدتی که باز آمد عتاب آغاز کرد که:
درین مدت قاصدی نفرستادی؟
گفتم : دریغ آمدم که دیده قاصد به جمال تو روشن گردد و من محروم.
"رَشکم آید که کسی سیر نگه در تو کند"
#سعدی
🍃🌸
از در درآمدی و من از خود به در شدم
گفتی کز این جهان به جهان دگر شدم
گوشم به راه تا که خبر میدهد ز دوست
صاحب خبر بیامد و من بیخبر شدم
#سعدی
🍃🌸
🍃🌸
شب....
انتهای زیباییست،
برای امتداد فردایی دیگر...
تا زمانی که سلطان دلت خداست،
کسی نمی تواند دلخوشیهایت را ویران کند.
#شبتون_آروم
🍃🌸
همه عمر برندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
🌸
تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد
دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی
🍁
چه حکایت از فراقت که نداشتم ولیکن
تو چو روی باز کردی در ماجرا ببستی
🌸
نظری به دوستان کن که هزار بار از آن به
که تحیتی نویسی و هدیتی فرستی
🍁
دل دردمند ما را که اسیر توست یارا
به وصال مرهمی نه چو به انتظار خستی
🌸
نه عجب که قلب دشمن شکنی به روز هیجا
تو که قلب دوستان را به مفارقت شکستی
🍁
برو ای فقیه دانا به خدای بخش ما را
تو و زهد و پارسایی من و عاشقی و مستی
🌸
دل هوشمند باید که به دلبری سپاری
که چو قبله ایت باشد به از آن که خود پرستی
🍁
چو زمام بخت و دولت نه به دست جهد باشد
چه کنند اگر زبونی نکنند و زیردستی
🌸
گله از فراق یاران و جفای روزگاران
نه طریق توست سعدی کم خویش گیر و رستی!
■ #سعدی جان
شب عاشقان بیدل چه شبی دراز باشد
تو بیا کز اول شب در صبح باز باشد
عجبست اگر توانم که سفر کنم ز دستت
به کجا رود کبوتر که اسیر باز باشد
ز محبتت نخواهم که نظر کنم به رویت
که محب صادق آنست که پاکباز باشد
به کرشمه عنایت نگهی به سوی ما کن
که دعای دردمندان ز سر نیاز باشد
سخنی که نیست طاقت که ز خویشتن بپوشم
به کدام دوست گویم که محل راز باشد
چه نماز باشد آن را که تو در خیال باشی
تو صنم نمیگذاری که مرا نماز باشد
نه چنین حساب کردم چو تو دوست میگرفتم
که ثنا و حمد گوییم و جفا و ناز باشد
دگرش چو بازبینی غم دل مگوی سعدی
که شب وصال کوتاه و سخن دراز باشد
قدمی که برگرفتی به وفا و عهد یاران
اگر از بلا بترسی قدم مجاز باشد
#سعدی
از در درآمدی و من از خود به در شدم
گفتی کز این جهان به جهان دگر شدم
گوشم به راه تا که خبر میدهد ز دوست
صاحب خبر بیامد و من بیخبر شدم
گویند روی سرخ تو سعدی چه زرد کرد
اکسیر عشق بر مسم افتاد و زر شدم
#سعدی
منِ خسته چون ندارم، نفسی قرار بیتو
به کدام دل، صبوری، کنم ای نگار بیتو؟
رهِ صبر چون گزینم، منِ دل به باد داده
که به هیچ وجه جانم، نکند قرار بیتو
#سعدی
چنانتدوستمیدارمکهگرروزیفراقافتد
توصبرازمنتوانیکردومنصبرازتونتوانم
#سعدی