فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 دوراهی سرنوشت
آیا اکبری (جاسوس انگلیسی) نمی توانست خود را از دام خیانت رها کند؟
🔴 #بیداری_ملت 👇
@bidariymelat
هدایت شده از MG
11.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شرعا بر گردن همه ی شماست که این کلیپ را منتشر کنید
اگر یک عمل صالح در طول عمرمان بتوانیم انجام بدیم و قدمی برای ظهور برداریم و مورد قبول خداوند قرار بگیره، شاید انتشار همین کلیپ چند دقیقه ای باشه....
خواهشا تمام دوستان مذهبی و انقلابی این چند دقیقه را با دقت ببینند و نشر دهند
وظیفه خودمون را در قبال ظهور بدانیم و کوتاهی نکنیم😔😔😔😔
🔷 این کلیپ رو لازمه هر از گاهی دوباره و چند باره گوش کنیم
💯 قرارگاه سایبری عَمّار 🇮🇷
https://eitaa.com/joinchat/3594191136C4451efaed6
🥀نشد برای تو کاری
کنم ولی آقـا!!
برای این دل آلوده ام،
تو کاری کن... ❤️
آقاجان
#حوزه_های_علمیه_خواهران
#سلامـبرـابراهیم1
داستان: 8️⃣3️⃣
🎁جایزه🎁
🔆 يكي از عملياتهاي نفوذي در منطقه غرب به اتمام رسيد. بچهها را فرستاديم عقب. پس از پايان عمليات يكي يكي سنگرها رو نگاه كرديم كه كسي جا نمانده باشد و خودمان آخرين نفرهائي بوديم كه برميگشتيم.
〽️ ساعت حدود يك نيمه شب بود. من بودم و ابراهيم و رضا كه عرب زبان بود و دو نفر از بچهها ، پس از مدتي راه رفتن به ابراهيم گفتم: داش ابرام خيلي خستهايم اگه مشكلي نداره همينجا كمي استراحت كنيم. ابراهيم هم موافقت كرد و در يك مكان مناسب شبيه يك سنگر مشغول استراحت شديم.
🔰 هنوز چشمانم گرم نشده بود كه احساس كردم از سمت عراقيها كسي به ما نزديك ميشه. يكدفعه از جا پريدم. از گوشه سنگر نگاه كردم. درست فهميده بودم يك عراقي در حالي كه كسي را بر دوش حمل ميكرد به ما نزديك ميشد. خيلي آهسته ابراهيم رو صدا كردم.
⚜️ اطراف رو هم خوب نگاه كردم. كسي غير از آن عراقي نبود. وقتي خوب به ما نزديك شد از سنگر بيرون پريديم و در مقابل آن عراقي قرار گرفتيم. سرباز عراقي كه خيلي ترسيده بود. همانجا روي زمين نشست.
❇️ يكدفعه متوجه شدم، روي دوش او يكي از بچههاي بسيجي خودمان است كه مجروح شده و جامانده. خيلي تعجب كرده بوديم. اسلحه را روي كولم انداختم و با كمك بچهها مجروح را از روي دوش او برداشتيم.
✅ رضا از او پرسيد: تو كي هستي واينجا چه ميكني⁉️ سرباز عراقي گفت: بعد از رفتن شما من مشغول گشت زني در ميان سنگرها و مواضع شما بودم كه يكدفعه با اين جوان برخورد كردم. اين رزمنده شما از درد به خود ميپيچيد و مولا اميرالمومنين (ع) و امام زمان(ع) رو صدا ميزد.
💠 منم با خودم گفتم: به خاطر مولا علي(ع) تا هوا تاريكه و بعثيها نيومدن اون رو به نزديك سنگراي ايرانيها برسونم و برگردم. بعد ادامه داد: شما حساب افسران بعثي رو از حساب ما سربازاي شيعه كه مجبوريم به جبهه بيائيم جدا كنين. حسابي جاخورده بوديم.
✳️ ابراهيم رو كرد به سرباز عراقي و گفت: حالا اگه بخواي ميتوني اينجا بموني و برنگردي. تو برادر شيعه ما هستي. اون عراقي هم عكسي رو از جيب پيراهنش بيرون آورد وگفت: اينها خانواده من هستن من اگه به نيروهاي شما ملحق بشم صدام اونها رو ميكشه.
🔆 بعد با تعجب به چهره ابراهيم خيره شد و بعد از چند لحظه سكوت با لهجه عربي پرسيد: اَنت ابراهيم هادي‼️ همه ما ساكت شديم و باتعجب به هم نگاه ميكرديم. اين جمله احتياج به ترجمه نداشت.
〽️ ابراهيم با چشمان گرد شده و با لبخندي از سر تعجب پرسيد: اسم من رو از كجا ميدوني⁉️من به شوخي گفتم: داش ابرام، نگفته بودي تو عراقيا هم رفيق داري❗️
🔰 سرباز عراقي گفت: يك ماه قبل از طرف استخبارات (اداره اطلاعات عراق) تصوير شما و دو نفر ديگر از فرماندهان غرب كشور رو براي همه يگانهاي نظامي ارسال كردن و گفتن: هركس سر اين فرماندهان ايراني رو بياره جايزه بزرگي از دست صدام خواهد گرفت
🌿#سلامـبرـابراهیم1
🍁داستان: 9️⃣3️⃣
💐ابوجعفر💐
⭕️ يكي از روزهاي پاياني سال پنجاه و نه خبر رسيد كه بچههاي رزمنده بر روي ارتفاعات بازي دراز عملياتي را انجام دادهاند. قرار شد هم زمان بچههاي اندرزگو هم، عملياتي نفوذي به سمت عمق مواضع دشمن انجام دهند.
🛑 براي اين كار به جز ابراهيم، وهاب قنبری و رضا گوديني و من انتخاب شديم و دو تن از كردهاي محلي كه به منطقه آشنا بودند به نام شاهرخ نورايي و حشمت كوهپيكر با ما همراه شدند. وسايل لازم كه مواد غذايي و سلاح و چندين مين ضد خودرو بود برداشتيم و با تاريك شدن هوا به سمت ارتفاعات حركت كرديم.
💢 با عبور از ارتفاعات، به منطقه دشت گيلان رسيديم و با روشن شدن هوا در محل مناسبي استقرار پيدا كرديم و خودمان را استتار كرديم. در مدت روز ضمن استراحت به شناسايي مواضع دشمن و جادههاي داخل دشت پرداختيم و نقشهاي از منطقه نفوذ دشمن ترسيم كرديم.
♨️ دشت روبروي ما دو جاده داشت كه يكي جاده آسفالته ( جاده دشت گيلان) و ديگري جاده خاكي كه صرفاً جهت فعاليت نظامي از آن استفاده ميشد. فاصله بين اين دو جاده حدوداً پنج كيلومتر بود و يك گروهان عراقي با استقرار بر روي تپهها و اطراف جادهها امنيت آن را برعهده داشتند.
💯 با تاريك شدن هوا و پس از خواندن نماز مغرب و عشاء من به همراه رضا گوديني وسايل لازم را برداشتيم و به سمت جاده آسفالته حركت كرديم و بقيه بچهها به سمت جاده خاكي رفتند. در اطراف جاده پناه گرفتيم.
⭕️ وقتي جاده خلوت شد به سرعت روي جاده رفتيم و دو عدد مين ضد خودرو را در داخل چالههاي موجود كار گذاشتيم و روي آن را با كمي خاك پوشانديم و سريع به سمت جاده خاكي حركت كرديم. از نقل و انتقالات نيروها معلوم بود كه عراقيها هنوز بر روي بازيدراز درگير هستند.
🛑 بيشتر نيروها و خودروهاي عراقي به آن سمت ميرفتند. هنوز به جاده خاكي نرسيده بوديم كه صداي انفجار مهيبي از پشت سرمان شنيديم. ناخودآگاه هر دوي ما نشستيم و به سمت عقب برگشتيم. يك تانك عراقي روي مين رفته بود و در حال سوختن بود.
💢 بعد از لحظاتي گلولههاي داخل تانك نيز يكي پس از ديگري منفجر شد. تمام دشت از سوختن تانك روشن شده بود و ترس و دلهره عجيبي در دل عراقيها انداخته بود به طوري كه اكثر نگهبانهاي عراقي بدون هدف شليك ميكردند. وقتي به ابراهيم و بچهها رسيديم آنها هم كار خودشان را انجام داده بودند و با هم به سمت ارتفاعات حركت كرديم.
♨️ ابراهيم پيشنهاد كرد حالا كه تا صبح وقت زيادي داريم و اسلحه و امكانات هم داريم، بياييد با كمين زدن به دشمن وحشت بيشتري در دلشان ايجاد كنيم. هنوز صحبتهاي ابراهيم تمام نشده بود كه صداي انفجاری از داخل جاده خاكي شنيده شد.يك خودرو عراقي منهدم شده بود و همه ما از اينكه عمليات موفق بود خوشحال شديم.
💯 صداي تيراندازي عراقيها بسيار زياد شده بود. آنها فهميده بودند كه نيروهاي ايراني در مواضع آنها نفوذ كردهاند براي همين شروع به شليك خمپاره و منور كردند. و ما هم با عجله به سمت كوه ميدويديم. در همين حين يك جيپ عراقي از روبرو به سمت ما آمد و فرصتي براي تصميمگيري باقي نگذاشت.
⭕️ بچهها سريع سنگر گرفتند و به سمت جيپ شليك كردند. بعد از لحظاتی به سمت خودرو عراقي حركت كرديم و مشاهده كرديم يك افسر عاليرتبه عراقي و راننده او كشته شدهاند و فقط بيسيمچي آنها مجروح روي زمين افتاده است. گلوله به پاي بيسيمچي عراقي خورده بود و مرتب آه و ناله ميكرد.
🛑 يكي از بچهها اسلحهاش را مسلح كرد و به سمت بيسيمچي رفت. جوان عراقي مرتب ميگفت:"الامان الامان"ابراهيم ناخودآگاه داد زد: "ميخواي چيكار كني❓" گفت:"ميخوام راحتش كنم". ابراهيم جواب داد: "رفيق، تا وقتي بهش تيراندازي ميكرديم اون دشمن ما بود. اما حالا كه اومديم بالاي سرش اون اسيره"
💢 بعد هم به سمت بيسيمچي عراقي آمد و او را از روي زمين برداشت و گذاشت روي كولش و حركت كرد. همه با تعجب به رفتار ابراهيم نگاه ميكرديم. يكي گفت: "آقا ابرام معلومه چي كار ميكني❗️ از اينجا تا مواضع خودي سيزده كيلومتر بايد توي كوه راه بريم."
♨️ ابراهيم هم برگشت و گفت: "اين بدن قوي رو خدا براي همين روزا گذاشته "بعد هم به سمت كوه راه افتاد. ما هم سريع وسايل داخل جيپ و دستگاه بيسيم عراقيها رو برداشتيم و حركت كرديم. در پايين كوه كمي استراحت كرديم و زخم پاي مجروح عراقي رو بستيم و دوباره به راهمان ادامه داديم.
پس از هفت ساعت كوهپيمايي ...
ادامه داره...
... ادامه
💯 پس از هفت ساعت كوهپيمايي به خط مقدم رسيديم. توي راه ابراهيم با اسير عراقي حرف ميزد و او هم مرتب از ابراهيم تشكر ميكرد. موقع اذان صبح در يك محل امن نماز جماعت صبح رو خوانديم. اسير عراقي هم با ما نمازش را به جماعت خواند. آن جا بود كه فهميدم او هم شيعه است.
⭕️ بعد از نمازكمي غذا خورديم. هر چه كه داشتيم بين همه حتي اسير عراقي به طور مساوي تقسيم كرديم. اسير عراقي كه توقع اين برخورد خوب را نداشت. خودش را معرفي كرد و گفت: "من ابوجعفر و ساكن كربلا هستم. اصلاً هم فكر نميكردم كه شما اينگونه باشيد."
🛑 خلاصه كلي حرف زد كه ما فقط بعضي از كلماتش را ميفهميديم. هنوز هوا روشن نشده بود كه به غار بانسيران در همان نزديكي رفتيم و استراحت كرديم. رضا گوديني هم براي آوردن وسايل و نيروهاي كمكي به سمت نیروهای خودی رفت.
💢 چند ساعت بعد رضا با وسيله و نيروي كمكي برگشت و بچهها رو صدا زد که حركت كنيم. وقتي ميخواستيم از غار خارج شويم ديديم رضا حالت عجيبي داره. گفتم: "رضا چيزي شده❓" جواب داد: "وقتي به سمت غار برمیگشتم يه دفعه جا خوردم، يه نفر مسلح جلوي غار بود.
♨️ اول فكر كردم يكي از بچههاي گروه داره نگهباني ميده. ولي وقتي جلو اومدم ديدم ابوجعفر همون اسير عراقي در حالي كه اسلحه در دست داره مشغول نگهبانيه و داره به اطراف نگاه ميكنه. به محض اينكه اون رو ديدم رنگم پريد ولي ابوجعفر سلام كرد و اسلحه رو به من داد و به عربي گفت: رفقاي شما خواب بودن. من هم متوجه شدم يك گَشتي عراقي داره از اينجا رد ميشه براي همين اومدم مواظب باشم كه اگه نزديك شدن اونها رو بزنم❗️"
💯 با بچهها به مقر رفتيم و ابوجعفر رو چند روزي پيش خودمون نگه داشتيم، ابراهيم به خاطر فشاري كه در مسير به او وارد شده بود از ناحيه آپانديس دچار مشكل شده بود و او را به بيمارستان برديم. چند روز بعد ابراهيم برگشت و همه بچهها از ديدنش خوشحال شدند.
⭕️ ابراهيم را صدا زدم و گفتم: "بچههاي سپاه غرب اومدن اَزت تشكر كنن". گفت: "چطور مگه، چي شده❓" گفتم: "خودشون بگن بهتره". با ابراهيم رفتيم مقر سپاه و مسئول مربوطه شروع به صحبت كرد.
🛑 "ابوجعفر، اسير عراقي كه شما با خودتون آوردين عقب، بيسيمچي قرارگاه لشكر چهارم عراق بوده و اطلاعاتي كه او به ما از وضع آرايش نيروها، مقر تيپها، فرماندهان، راههاي نفوذ و... داده به قدري ارزشمنده كه با هيچ چيزي قابل مقايسه نيست.
💢 اين اسير سه روز هست كه داره صحبت ميكنه و همه حرفهاش صحيح و درسته. از روز اول جنگ هم در اين منطقه بوده و حتي تمامي راههاي عبور عراقيها و تمامي رمزهاي بيسيم اونها رو به ما اطلاع داده. براي همين آمدهايم تا از كار مهمي كه شما انجام دادين تشكر كنيم".
♨️ ابراهيم لبخندي زد و گفت: "اي بابا ما چيكارهايم اين كارخدا بود. " فرداي آن روز ابوجعفر را به همراه چند اسير ديگه به اردوگاه اسيران فرستادند. ابراهيم هر چه تلاش كرد كه ابوجعفر رو پيش خودمون نگه داريم نشد. ابوجعفر به مسئول سپاه گفته بود: "خواهش ميكنم من را اينجا نگه داريد تا با عراقيها بجنگم اما موافقت نشده بود. "
💯 يك سال بعد، از بچههاي گروه شنيدم كه جمعي از اسراي عراقي به نام گروه توابين به جبهه آمدهاند و به همراه رزمندگان تيپ بدر با عراقيها ميجنگند. از شخص ديگري شنيدم كه ابوجعفر را در مقر تيپ بدر ديده بود براي همين قرار شد يك بار به آنجا برويم و هر طور شده ابوجعفر رو پيدا كنيم و به جمع بچههاي گروه خودمان ملحق كنيم.
⭕️ عصر يكي از روزها به مقر تيپ بدر رفتم تا با فرماندهانشان صحبت كنم. اما قبل از ورود به ساختمان تيپ، با صحنهاي برخورد كردم كه باوركردني نبود. تصاوير شهداي تيپ بر روي ديوار نصب گرديده بود و تصوير ابوجعفر در ميان شهداي آخرين عمليات تيپ بدر ديده ميشد.
🛑 حال خوشي نداشتم. از مقر تيپ خارج شدم، تمام خاطرات در ذهنم مرور ميشد. حماسه آن شب، بيسيم چي عراقي، اردوگاه اسراء، تيپ بدر، شهادت، خوشا به حالش.
📣📣📣📣📣📣📣📣📣📣📣📣📣📣
به استحضار میرساند
مراسم افتتاحیه سلامتکده شفا
در روز جمعه مورخ ۳۰ دی ماه از ساعت ۱۵ لغایت ۱۹ برگزار میگردد.
حضور شما رونق بخش این مراسم و موجب افتخار ما میباشد.
با تشکر علی آبادی
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
آدرس: شاهین ویلا-میدان فاطمیه-خیابان کوی گوهر-چهارراه مسجد-جنب خودپرداز-طبقه دوم
درمانگاه مسجد امام جعفر صادق(ع)
سلامتکده شفاء