🔅 #سلامـبرـابراهیم1
🔆 داستان: 3️⃣6️⃣
❤️ ما تو را دوست داریم ❤️
💠 پائيز سال شصت و يك بار ديگر به همراه ابراهيم عازم مناطق عملياتي شديم. اينبار نَقل همه مجالس توسلهای ابراهيم به حضرت زهرا (س) بود، هر جا ميرفتيم حرف از ابراهيم بود.
✳️ خيلي از بچهها داستانها و حماسهآفرينيهاي اون رو توي عملياتها تعريف ميكردن كه همه اونها با توسل به حضرت صديقه طاهره(س) انجام شده بود.
◀️ به منطقه سوماركه رفتيم و به هر سنگري که سر ميزديم از ابراهيم ميخواستن كه براي اونها مداحي كنه و از حضرت زهرا (س) بخوانه.
🔆 شب در جمع بچههاي يكي ازگردانها شروع به مداحي كرد صداي ابراهيم به خاطر خستگي و طولاني شدن مجالس گرفته بود.
🔰 بعد از تمام شدن مراسم يكي دو نفر از رفقا با ابراهيم شوخي ميكردن و صداش رو تقليد ميكردن وچيزهائي ميگفتن كه خيلي ناراحت شد.
⭕️ ابراهيم عصباني شد و ميگفت:"من مهم نيستم، اينا مجلس حضرت رو شوخي گرفتن. براي همين ديگه مداحي نميكنم".
❌ هر چه ميگفتم: "آقا ابرام، حرف بچهها رو به دل نگير، تو كار خودت رو بكن"، بيفايده بود آخر شب هم كه برگشتيم مقر، قسم خورد كه :"ديگه مداحي نميكنم".
🕔 ساعت حدود يك نيمه شب بود كه خسته و كوفته خوابيدم. قبل از اذان صبح متوجه شدم كه كسي دستم را تكان ميدهد.
⚪️ چشمانم را به سختي باز كردم. چهره نوراني ابراهيم بالاي سرم بود. من رو صدا زد و گفت: "پاشو الان موقع اذانه" من هم بلند شدم...
1️⃣ ادامه داره...
🍁#سلامـبرـابراهیم1
🌿داستان: 4️⃣6️⃣
🍂 عملیات زین العابدین 🍂
🍁 پائيز سال61 ابراهيم بعد از سپري كردن دوره نقاهت به جبهه آمد. معمولاً هر جايي كه ابراهيم ميرفت با روي باز از او استقبال ميكردند.
🔅 بسياري از فرماندهان از دلاوري و شجاعتهاي ابراهيم شنيده بودند. يكبار هم به گردان ما، يعني گردان آرپيجي زنها اومد و با من شروع به صحبت كرد.
🔅 صحبت من با ابراهيم طولاني شد و بچهها براي حركت آماده شدند. وقتي برگشتم فرمانده ما پرسيد: "جواد كجا بودي❓"
🔅 گفتم: "يكي از رفقا اومده بود با من كار داشت و الان با ماشين داره ميره." برگشت و نگاه كرد و گفت: "اسمش چيه❓"
🔅 گفتم:"ابراهيم هادي"يكدفعه با تعجب گفت: "اين آقا ابرام كه ميگن همينه⁉️" گفتم:"آره چطور مگه❓" همينطور كه به حركت ماشين نگاه ميكرد گفت:" اينكه از قديمياي جنگه چطور با تو رفيق شده".
🔅 با غرور خاصي گفتم: " خُب ديگه، بچه محل ماست"بعد از چند لحظه مكث برگشت و گفت: "اگه ميتوني بيارش تو گردان براي بچهها صحبت كنه" من هم كلاس گذاشتم و گفتم: "سرش شلوغه، اما بهش ميگم ببينم چي ميشه".
〽️ دفعه بعد كه براي ديدن ابراهيم به مقر اطلاعات و عمليات رفتم، پس از حال و احوالپرسي و صحبت گفت: "صبركن تا محل گردان تو رو برسونم و با فرمانده شما صحبت كنم"
〽️ بعد هم با يك تويوتا به سمت مقرگردان رفتيم. توي راه به يك آبراه رسيديم كه هميشه هر وقت با ماشين از اونجا رد ميشديم، گير ميكرديم.
〽️ گفتم: "آقا ابرام برو از بالاتر بيا، اينجا گير ميكني" گفت:"وقتش رو ندارم، از همين جا رد ميشيم" گفتم: "اصلاً نميخواد بياي، تا همين جا هم دستت درد نكنه من بقيهاش رو خودم ميرم"...
1️⃣ ادامه داره...
❇️ #سلامـبرـابراهیم1
❇️ داستان: 5️⃣6️⃣
🥀 روزهای آخر 🥀
🌹 دي ماه بود. حال و هواي ابراهيم خيلي با قبل فرق كرده. ديگر از آن حر فهاي عوامانه و شوخي ها كمتر ديده ميشد❗️ اكثر بچه ها او را شيخ ابراهيم صدا ميزنند.
❎ ابراهيم محاسنش را كوتاه كرده. اما با اين حال، نورانيت چهره اش مثل قبل است. آرزوي شهادت كه آرزوي همه بچه ها بود، براي ابراهيم حالت ديگري داشت.
〽️ در تاريكي شب با هم قدم ميزديم. پرسيدم: آرزوي شما شهادته، درسته⁉️ خنديد. بعد از چند لحظه سكوت گفت: شهادت ذره اي از آرزوي من است، من ميخواهم چيزي از من نماند. مثل ارباب بي كفن حسين قطعه قطعه شوم.
❌ اصلاً دوست ندارم جنازه ام برگردد. دلم ميخواهد گمنام بمانم. دليل اين حرفش را قبلاً شنيده بودم. ميگفت: چون مادر سادات قبر ندارد، نميخواهم مزار داشته باشم.
🔆 بعد رفتيم زورخانه، همه بچه ها را براي ناهار فردا دعوت كرد. فردا ظهر رفتيم منزلشان. قبل از ناهار نماز جماعت برگزار شد.
⚜️ ابراهيم را فرستاديم جلو، در نماز حالت عجيبي داشت. انگار كه در اين دنيا نبود! تمام وجودش در ملكوت سير ميكرد❗️ بعد از نماز با صداي زيبا دعاي فرج را زمزمه كرد.
✅ يكي از رفقا برگشت به من گفت: ابراهيم خيلي عجيب شده، تا حالا نديده بودم اينطور در نماز اشك بريزه❗️ در هيئت، توسل ابراهيم به حضرت صديقه طاهره بود.
⭕️ در ادامه ميگفت: به ياد همه شهداي گمنام كه مثل مادر سادات قبر و نشاني ندارند، هميشه در هيئت از جبهه ها و رزمنده ها ياد ميكرد...
1️⃣ ادامه داره...
🍁 #سلامـبرـابراهیم1
🍂 داستان: 6️⃣6️⃣
💔 فکه آخرین میعاد 💔
🌙 نيمه شب بود كه آمديم مسجد. ابراهيم با بچه ها خداحافظي كرد. بعد هم رفت خانه. از مادر و خانواده اش هم خداحافظي كرد. از مادر خواهش كرد براي شهادتش دعا كند.
🖤 صبح زود هم راهي منطقه شديم. ابراهيم كمتر حرف ميزد. بيشتر مشغول ذكر يا قرآن بود. رسيديم اردوگاه لشكر درشمال فكه.
⭕️ گردانها مشغول مانور عملياتي بودند. بچه ها با شنيدن بازگشت ابراهيم خيلي خوشحال شدند. همه به ديدنش مي آمدند. يك لحظه چادر خالي نمي شد.
✅ حاج حسين هم آمد. از اينكه ابراهيم را ميديد خيلي خوشحال بود. بعد از سام و احوالپرسي، ابراهيم پرسيد: حاج حسين بچه ها همه مشغول شدند، خبريه⁉️
🔰 حاجي هم گفت: فردا حركت ميكنيم براي عمليات. اگه با ما بيائي خيلي خوشحال ميشيم. حاجي ادامه داد: براي عمليات جديد بايد بچه هاي اطلاعات را بين گردا نها تقسيم كنم.
⚜️ هر گردان بايد يكي دو تا مسئول اطلاعات و عمليات داشته باشه. بعد ليستي را گذاشت جلوي ابراهيم و گفت: نظرت در مورد اين بچه ها چيه❓ ابراهيم ليست را نگاه كرد و يك ييكي نظر داد.
〽️ بعد پرسيد: خُب حاجي، الان وضعيت آرايش نيروها چه طوريه❓ حاجي هم گفت: الان نيروها به چند سپاه تقسيم شدند. هر چند لشکر يك سپاه را تشكيل ميدهد.
❇️ حاج همت شده مسئول سپاه يازده قدر. لشکر 27 هم تحت پوشش اين سپاهه، كار اطلاعات يازده قدر را هم به ما سپردند.
🔆 عصر همان روز ابراهيم حنا بست. موهاي سرش را هم كوتاه و ريش هايش را مرتب كرد. چهره زيباي او ملكوتي تر شده بود...
1️⃣ ادامه دارد...
🌿 #سلامـبرـابراهیم1
🌹 داستان: 7️⃣6️⃣
🔅 والفجر مقدماتی 🔅
💚 يكي از فرماندهان لشگر آمد و براي بچههاي گردانهاي خط شكن كميل وحنظله شروع به صحبت كرد: "برادرها، امشب براي عمليات والفجر به سمت فكه حركت ميكنيم.
⭕️ دشمن سه كانال بزرگ به موازات خط مرزي جلوي راه شما زده كه مانع عبور بشه. همچنين موانع مختلف رو براي جلوگيري از پيشروي شما ايجاد كرده.
🔰 اما انشاءالله با عبور شما از اين موانع و كانالها، عمليات شروع میشه. با استقرار شما در اطراف پاسگاههاي مرزي طاووسيه و رُشيديه مرحله اول كار انجام خواهد شد
✅ و بچههاي تازه نفس لشگر سيدالشهدا از كنار شما عبور خواهند كرد و براي بقيه عمليات به سمت شهر العماره عراق ميروند و انشاءالله در اين عمليات موفق خواهيد شد"
✔️ و بعد هم در مورد نحوه عمليات و موانع و ميدانهاي مين و راههاي عبور صحبت كرد و گفت:" مسير شما يك راه باريك در ميان ميادين وسيع مين خواهد بود كه انشاءالله همه شما ششصد نفر كه خطكشن محور جنوبي فكه هستيد به اهداف از پيش تعيين شده خواهيد رسيد".
🔴 صحبتهايش كه تمام شد ابراهيم شروع به مداحي كرد ولي نه مثل هميشه، خيلي غريبانه روضه ميخواند و خودش اشك ميريخت. روضه حضرت زينب (س)را شروع كرد و بعد هم شروع به سينهزني كرد.
🔶 اولين بار بود كه اين بيت زيبا راميشنيدم:
امان از دل زينب چه خون شد دل زينب
و بچهها هم با سينهزني جواب ميدادند.
بعد ابراهيم از اسارت حضرت زينب و شهادت شهداي كربلا روضه خواند.
🔸 در پايان هم گفت: "بچهها امشب يا به ديدار يار ميرسيد يا بايد مانند عمه سادات اسارت رو تحمل كنيد و قهرمانانه مقاومت كنيد"
(عجيب بود كه تقريبا همه بچههاي گردان هاي كميل وحنظله كه ابراهيم برايشان روضه خواند يا شهيد شدند يا اسير)
◀️ بعد از مداحي عجيب ابراهيم بچهها در حالي كه صورتهايشان خيس از اشك بود بلند شدند. نماز مغرب وعشاءرا خوانديم و حركت نيروها آغاز شد...
1️⃣ ادامه داره...
🍂 #سلامـبرـابراهیم1
🍁 داستان:8️⃣6️⃣
🥀 کانال کمیل 🥀
🖤از يكي از مسئولين اطلاعات پرسيدم: "يعني چي گردانها محاصره شدن آخه عراق كه جلو نيومده اونها هم كه توي كانال سوم هستن".
✴️ آن فرمانده هم جواب داد: "كانال سومي كه ما تو شناسايي ديده بوديم با اين كانال فرق داره، اين كانال و چند كانال فرعي ديگه رو عراق ظرف همين دو سه روز درست كرده.
❇️ اين كانالها درست به موازات خط مرزي بود ولي كوچكتر و پر از موانع. " بعد ادامه داد: " گردانهاي خطشكن براي اينكه زير آتیش دشمن نباشن رفتن داخل كانال.
💠 با روشن شدن هوا تانكهاي عراقي هم جلو اومدن و دو طرف كانال روبستن. عراق هم همين طور داره روي سر اونها آتيش ميريزه".
◀️ بعد كمي مكث كرد و ادامه داد: "ميدوني عراق شانزده نوع مانع سر راه بچهها چيده بود . ميدوني عمق موانع نزديك چهار كيلومتر بوده، ميدوني منافقين تمام اطلاعات اين عمليات رو به عراقيها داده بودن."
⚪️ خيلي حالم گرفته شد ، با بغض گفتم: "حالا بايد چيكار كنيم" گفت: "اگه بچهها بتونند مقاومت كنند يه مرحله ديگه از عمليات رو انجام ميديم و اونها رو ميياريم عقب"
♦️ در همين حين بيسيمچي مقر گفت: "از گردانهاي محاصره شده خبر اومده"، همه ساكت شدند، بيسيمچي گفت: "ميگن برادر ياري با برادر افشردي دست داد".
🔵 اين خبر كوتاه يعني فرمانده گردان حنظله به شهادت رسيد. عصر همان روز هم خبر رسيد حاج حسيني و ثابتنيا، معاون و فرمانده گردان كميل هم به شهادت رسيدند. توي قرارگاه بچهها همه ناراحت بودند و حال عجيبي در آنجا حاكم بود...
1️⃣ ادامه داره...
🥀 #سلامـبرـابراهیم1
🥀 داستان: 9️⃣6️⃣
🍂 اوج مظلومیت 🍂
❤️ با اينکه سن من زياد نبود اما خدا لطف کرد تا با بهترين بندگانش در گردان کميل همراه باشم. ما در شب شروع عمليات تا کانال سوم رفتيم.
✴️ اين کانال کوچک بود و تقريباً يک متر ارتفاع داشت. بر خلاف کانال دوم که بزرگ و پر از موانع بود. آن شب همه بچه ها به سمت کانال دوم برگشتند.
⭕️ کانالي که بعدها به نام «کانال کميل » معروف شد. من به همراه ديگر نيروها پنج روز را در اين کانال سپري کردم.
✳️ از صبح روز بعد، تک تيراندازان عراقي هر جنبنده اي را هدف قرار ميدادند. ما در آن روزهاي محاصره، دوران عجيبي را سپري کرديم.
💠 يادم هست که ابراهيم هادي، با آن قدرت بدني و با آن صلابت، كانال را سرپا نگه داشته بود❗️ فرمانده و معاون گردان ما شهيد و مجروح شدند. براي همين تنها كسي كه نيروها را مديريت ميكرد ابراهيم بود.
🛑 او نيروها را تقسيم كرد. هر سه نفر را يك گروه و هر گروه را با فاصله، در نقط هاي از كانال مستقر نمود. يك نفر روي لبه ي كانال بود و اوضاع را مراقبت ميكرد.
🔅 دو نفر ديگر هم در داخل كانال در كنار او بودند. انتهاي کانال يک انحناء داشت، ابراهيم و چند نفر ديگر، شهدا را به آنجا منتقل کردند تا از ديد بچه ها دور باشند.
⚪️ مجروحين را هم به گوشه اي از کانال برد تا زير آتش نباشند. ابراهيم در آن روزها با نداي اذان، بچه ها را براي نماز آماده ميکرد.
❇️ ما در آن شرايط سخت، در هر سه وعده نمازجماعت برگزار ميکرديم❗️ ابراهيم با اين كارها به ما روحيه ميداد و همه نيروها را به آينده اميدوار ميكرد...
1️⃣ ادامه داره...
🌿#سلامـبرـابراهیم1
🍁داستان:0⃣7️⃣
🥀 اسارت 🥀
💔 از خبر مفقود شدن ابراهيم يك هفته گذشته. قبل از ظهر آمدم جلوي مسجد، جعفر جنگروي هم آنجا بود.
✴️ خيلي به هم ريخته بود. هيچكس اين خبر را باور نميكرد، امير هم آمد و داشتيم در مورد ابراهيم صحبت ميكرديم كه يكدفعه محمد آقا تراشكار آمد پيش ما و بيخبر از همه جا گفت: "بچهها شما كسي رو به اسم ابراهيم هادي ميشناسين❓"
⭕️ يكدفعه همه ما ساكت شديم باتعجب به همديگر نگاه كرديم و آمديم جلوي محمدآقا و گفتيم: "چي شده⁉️ چه ميگي⁉️"
〽️ بنده خدا خيلي هول شد و گفت: "هيچي بابا ، برادر خانم من چند ماهه كه مفقود شده و من هر شب ساعت دوازده راديو بغداد رو گوش ميكنم، ببينم اسم اسيرها رو كه پخش ميكنه اسم اون رو ميگه يا نه❗️
✅ ديشب هم داشتم گوش ميكردم كه يك دفعه مجري راديو عراق كه فارسي حرف ميزد برنامهاش رو قطع كرد و موزيك پخش كرد و بعد هم با خوشحالي اعلام كرد كه در اين عمليات ابراهيم هادي از فرماندهان ايراني در جبهه غرب به اسارت نيروهاي ما درآمده".
⚜️ داشتيم بال درميآورديم از اينكه ابراهيم زنده است خيلي خوشحال شديم. نميدانستيم چهكنيم. دست و پایمان را گم كرده بوديم. سريع رفتيم سراغ بچههاي ديگر، حاج علي صادقي با صليب سرخ نامه نگاري كرد.
🔰 رضا هوريار هم رفت خانه آقا ابراهيم و به برادرش خبر اسارت رو اعلام كرد. همه بچهها از زنده بودن ابراهيم خوشحال شده بودند. مدتي بعد از طريق صليب سرخ جواب نامه رسيد.
⚫️ در جواب نامه آمده بود كه: "من ابراهيم هادي پانزده ساله اعزامي از نجفآباد اصفهان هستم و شما هم مثل عراقيها مرا با يكي از فرماندهان غرب كشور اشتباه گرفتهايد".
🔶 هر چند جواب نامه آمد ولي بسياري از رفقا تا هنگام آزادي اسرا منتظر بازگشت ابراهيم بودند. بچهها در هيئت هر وقت اسم ابراهيم ميآمد روضه حضرت زهرا (س) ميخواندند و صداي گريهها بلند ميشد.
🖤 #سلامـبرـابراهیم1
🖤داستان: 1️⃣7️⃣
💔 فراق 💔
⚪️ يك ماه از مفقود شدن ابراهيم ميگذشت. بچههايي كه با ابراهيم رفاقت داشتند هيچكدام حال و روز خوبي نداشتند. هر جا جمع ميشديم از ابراهيم ميگفتيم و اشك ميريختيم.
🔵 براي ديدن جواد به بيمارستان رفتيم، رضا گوديني هم آنجا بود. وقتي رضا را ديدم انگار كه داغش تازه شده باشد بلند بلند گريه ميكرد.
🔺 بعد گفت:" بچهها دنيا بدون ابراهيم براي من جاي زندگي نيست. مطمئن باشيد من در اولين عمليات شهيد ميشم".
🔻 يكي ديگر از بچهها گفت: "ما نفهميديم ابراهيم كي بود. اون بنده خالص خدا بود كه اومد بين ما و مدتي باهاش زندگي كرديم تا بفهميم معني بنده خدا بودن چيه❓"
يكي ديگه گفت: "ابراهيم به تمام معنا يه پهلوان بود، يه عارف پهلوان"
💠 پنج ماه از شهادت ابراهيم گذشت. هر چه مادر از ما ميپرسيد: "چرا ابراهيم مرخصي نميآد❓" با بهانههاي مختلف بحث را عوض ميكرديم و ميگفتيم: "الان عملياته، فعلاً نميتونه بياد تهران و...
❇️ خلاصه هر روز چيزي ميگفتيم. " تا اينكه يكبار ديدم مادر آمده داخل اتاق و روبروي عكس ابراهيم نشسته و اشك ميريزه. آمدم جلو و گفتم:"مادر چي شده❓"
💯 گفت: "من بوي ابراهيم رو حس ميكنم. ابراهيم الان توي اين اتاقه، همين جاست و... " وقتي گريهاش كمتر شد گفت: "من مطمئن هستم كه ابراهيم شهيد شده".
◀️ مادر ادامه داد: "ابراهيم دفعه آخر خيلي با دفعات ديگه فرق كرده بود هر چي بهش گفتم: بيا بريم، برات خواستگاري، ميگفت: نه مادر، من مطمئنم كه برنميگردم. نميخوام چشم گرياني گوشه خونه منتظر من باشه"
🔴 چند روز بعد دوباره مادر جلوي عكس ابراهيم ايستاده بود و گريه ميكرد. ما هم بالاخره مجبور شديم به دايي بگيم به مادر حقيقت را بگويد.
آن روز حال مادر به هم خورد و ناراحتي قلبي او شديد شد و در سيسييو بيمارستان بستري شد.
🔶 سالهاي بعد وقتي مادر را به بهشت زهرا ميبرديم بيشتر دوست داشت به قطعه چهل و چهار برود و به ياد ابراهيم كنار قبر شهداي گمنام بنشيند، هر چند گريه براي او بد بود. اما عقده دلش را آنجا باز ميكرد و حرف دلش را با شهداي گمنام ميگفت.
🍂#سلامـبرـابراهیم1
🍂ذاستان:2️⃣7️⃣
🌸 تفحص 🌸
💚 سال شصت و نه وقتي كه آزادگان به ميهن بازگشتند خيليها منتظر بازگشت ابراهيم بودند (هر چند دو نفر به نامهاي ابراهيم هادي در بين آزادگان بودند) ولي اميد همه بچهها نااميد شد.
⭕️ سال بعد از آن تعدادي از رفقاي ابراهيم براي بازديد از مناطق عملياتي راهي فكه شدند. در اين سفر اعضاي گروه با پيكر چند شهيد برخورد كردند و آنها را به تهران منتقل كردند.
🔰 در همان ايام در مراسم بازديد از خانواده شهدا مادر شهيد به من گفت:شما نميدانيد پسرم در كجا شهيد شده❓ گفتم: چرا، ما با هم بوديم. پرسيد: حالا كه جنگ تمام شده نميتوانيد پيكرش را برگردانيد❓
🔆 با حرف اين مادر خيلي به فكر فرو رفتم روز بعد با چند تن از فرماندهان و دلسوختگان جنگ صحبت كردم تا به دنبال پيكر رفقاي خود باشيم. مدتي بعد با چندتن از رفقا به فكه رفتيم
💠 پس از جستجوي مجدد، پيكرهاي سيصد شهيد از جمله فرزند همان مادر پيدا شد و پس از آن گروهي به نام تفحص شهدا شكل گرفت كه در مناطق مختلف مرزي مشغول جستجو شدند.
⚪️ عشق به شهداي مظلوم فكه باعث شد كه در عين سخت بودن كار و موانع بسيار، كار در فكه را گسترش دهند
🔸 بسياري از بچههاي تفحص كه ابراهيم را ميشناختند ميگفتند: "بنيانگذار گروه تفحص ابراهيم هادي بوده كه بعد از عملياتها به دنبال پيكر شهدا ميگشت. "
🛑 پنج سال پس از پايان جنگ بالاخره با تحمل سختيهاي بسيار كار در كانال معروف به كانال كميل شروع شد و پيكرهاي شهدا يكي پس از ديگري پيدا ميشد.
〽️ در انتهاي كانال تعداد زيادي از شهدا كنار هم چيده شده بودند و به راحتي پيكرهاي آنها از كانال خارج ميشد. اما از ابراهيم خبري نبودند.
✅ علي محمودوند كه مسئول گروه تفحص لشگر بود و در والفجر مقدماتي پنج روز در اين كانال در محاصره دشمن قرار داشت، خود را مديون ابراهيم ميدانست و ميگفت: "كسي نميدونه فكه كجاست و چقدر از بچههاي مظلوم ما توي اين كانالها هستن. خاك فكه بوي غربت كربلا رومي ده"...
1️⃣ادامه داره...
🍁#سلامـبرـابراهیم1
🥀داستان: 3️⃣7️⃣
🌙 حضور 🌙
💙 يكي از مهمترين كارهايي كه درمحل انجام شد ترسيم چهره ابراهيم در سال76 زير پل اتوبان شهيد محلاتي بود
✴️ روزهاي آخر جمعآوري مجموعه سراغ سيد رفتم و گفتم: "آقا سيد من شنيدم تصوير شهيد هادي رو شما ترسيم كردين درسته❓" سيد گفت: "بله❗️ چطورمگه❓"
⭕️ گفتم: "هيچي، فقط ميخواستم از شما تشكر كنم چون با اين عكس انگار ابراهيم هنوز توي محل هست و حضور داره".
⚜️ سيد گفت: "من ابراهيم رو نميشناختم و براي کشیدن چهره ابراهيم چيزي نخواستم. اما بعد از انجام اين كار به قدري خدا به زندگي من بركت داد كه نميتونم برات حساب كنم و خيلي چيزها هم از اين تصوير ديدم".
🔰 با تعجب پرسيدم: "مثلا چي❓" گفت: "همون زماني كه اين عكس را كشيدم و نمايشگاه جلوهگاه شهدا راه افتاد يك شب جمعه خانمي پيش من آمد و گفت:"آقا، اين شيرينيها براي اين شهيدِ، همين جا پخش كنين."
💠 فكر كردم كه از فامیلهای ابراهيمِ، براي همين پرسيدم: "شما شهيد هادي رو ميشناسين❓."گفت: نه، تعجب من رو كه ديد ادامه داد: "
◀️ خونه ما همين اطرافِ ، من تو زندگي مشكل سختي داشتم. چند روز پيش وقتي شما داشتيد اين عكس رو میکشیدین از اينجا رد شدم. با خودم گفتم: خدايا اگه اين شهدا پيش تو مقامی دارن به حق اين شهيد مشكل من رو حل كن.
⚪️ من هم قول ميدم نمازهام رو اول وقت بخونم. بعد هم براي اين شهيد كه اسمش رو نميدونستم فاتحه خوندم. باور كنيد خيلي سريع مشكل من برطرف شد و حالا اومدم كه از ايشون تشكر كنم".
🔺 سيد ادامه داد: "پارسال دوباره اوضاع كاري من به هم خورده بود و مشكلات زيادي داشتم. يه بار كه از جلوي تصوير آقا ابراهيم رد ميشدم ديدم به خاطر گذشت زمان تصوير زرد و خراب شده.
▫️ من هم رفتم داربست تهيه كردم و رنگها رو برداشتم و شروع كردم به درست كردن تصويرِ شهيد. باوركردني نبود. درست زماني كه كار تصوير تموم شد يك پروژه بزرگ به من پيشنهاد شد و خيلي از گرفتاريهاي مالي من برطرف شد"...
1️⃣ ادامه
🌷#سلامـبرـابراهیم1
💐داستان: 4️⃣7️⃣
🌹 شهیدان زنده اند 🌹
🌼اين حرف ما نيست. قرآن ميگويد شهدا زنده اند. شهدا شاهدان اين عالمند و بهتر از زمان حيات ظاهري خود، از پس پرده خبر دارند❗️
⭕️ در دوران جمع آوري خاطرات براي اين کتاب، بارها دست عنايت خدا و حمايت هاي آقا ابراهيم را مشاهده کرديم❗️ بارها خودش آمد و گفت براي مصاحبه به سراغ چه کسي برويد❗️
🔰 اما بيشترين حضور آقا ابراهيم و ديگر شهدا را در حوادث سخت روزگار شاهد بوديم. اين حضور، در حوادث و فتنه هائي که در سالهاي پس از جنگ پيش آمد به خوبي حس ميشد.
〽️ در تيرماه سال 1378 فتنه اي رخ داد که دشمنان نظام بسيار به آن دل خوش کردند❗️ اما خدا خواست که سرانجامي شوم، نصيب فتنه گران شود.
✳️ در شب اولي که اين فتنه به راه افتاد و زماني که هنوز کسي از شروع درگيري ها خبر نداشت، در عالم رويا سردار شهيد محمد بروجردي را ديدم❗️
🔆 ايشان همه بچه هاي مسجد را جمع کرده بود و آ نها را سر يکي از چهار راه هاي تهران برد❗️ درست مثل زماني که حضرت امام وارد ايران شد.
💠 در روز 12 بهمن هم مسئوليت انتظامات با ايشان بود. شهيدان زنده اند مصطفي صفار هرندي و ... من هم با بچه هاي مسجد در كنار برادر بروجردي حضور داشتم.
⚪️ يکدفعه ديدم که ابراهيم هادي و جواد افراسيابي و رضا و بقيه دوستان شهيد ما به کنار برادر بروجردي آمدند❗️ خيلي خوشحال شدم.
❇️ ميخواستم به سمت آ نها بروم، اما ديدم که برادر بروجردي، برگهاي در دست دارد و مثل زمان عمليات، مشغول تقسيم نيروها در مناطق مختلف تهران است❗️
🛑 او همه نيروهايش از جمله ابراهيم را در مناطق مختلف اطراف دانشگاه تهران پخش کرد❗️
🔅 صبح روز بعد خيلي به اين رويا فکر کردم. يعني چه تعبيري داشت⁉️ تا اينکه رفقاي ما تماس گرفتند و خبر درگيري در اطراف دانشگاه تهران و حادثه کوي دانشگاه را اعلام کردند❗️
⚜️ تا اين خبر را شنيدم، بلافاصله به ياد روياي شب قبل خودم افتادم. فتنه 78 خيلي سريع به پايان رسيد. مردم با يک تجمع مردمي در 23 تيرماه، خط بطلاني بر همه فتنه گرها کشيدند.
🔵 در آن روز بود که علي نصرالله را ديدم. با آن حال خراب آمده بود در راهپيمائي شركت كند. گفتم: حاج علي، تمام اين فتنه را شهدا جمع کردند. حاج علي برگشت و گفت: مگه غير از اينه⁉️ مطمئن باش کار خود شهدا بوده.