دستور بود هیچ ڪس بالاے ۸۰ڪیلومتر حق ندارد رانندگے ڪنہ ... !
یہ شب داشتم مےاومدم ... یڪے ڪنار جاده دست تڪون داد ، نگہ داشتم ڪہ سوار بشہ ، گاز دادم و با سرعت بالا
مےاومدم و با هم حرف میزدیم !
یڪے من یڪے او ... گفت میگن فرمانده لشڪرتون دستور داده تند نرید !
راست میگن ؟؟؟!🤔
گفتم فرمانده گفتہ ! زدم دنده چهار و گفتم اینم بہ سلامتے فرمانده باحالمان !!!😉
مسیرمون تا نزدیڪے واحدمون یڪے بود ...
پیاده ڪہ شد دیدم خیلے تحویلش
مےگیرن !؟ گفتم ڪے هستے تو ؟🙄
گفت : همون ڪہ بہ افتخارش زدے
دنده چهار 😂😂😂
#طنز_جبهه
آن شب دنبال شلوغ کاری بودیم.
قرار شد یک نفر خودش را به مردن بزند
و بقیه در محوطه قرارگاه تشییعش کنند!
فوری پارچه سفیدی انداختیم روی محمدرضا و قول گرفتیم
که تحت هر شرایطی خودش را نگه دارد.
گذاشتیمش روی دوش بچهها و راه افتادیم.
با گریه و زاری یکی میگفت:
«ممد رضا! نامرد! چرا تنها رفتی؟».
یکی میگفت: «تو قرار نبود شهید شی».
یکی عربده میکشید. یکی غش میکرد!
در مسیر، بقیه بچهها هم اضافه میشدند و چون از قضیه
با خبر نبودند واقعاً گریه و شیون راه میانداختند!
جنازه را بردیم داخل اتاق طلبه ها
این بندگان خدا که فکر میکردند قضیه جدیه،
رفتند وضو گرفتند
و نشستند به قرآن خواندن بالای سر میت!
در همین بین من به یکی از بچهها گفتم:
«برو خودت را روی محمدرضا بینداز
و یک نیشگون محکم بگیر.».
رفت گریه کنان پرید روی محمدرضا و گفت:
«محمدرضا! این قرارمون نبود! منم میخوام باهات بیام!».
بعد نیشگونی گرفت که محمدرضا از جا پرید
و چنان جیغی کشید
که هفت هشت نفر از بچه ها از ترس غش کردند
ما هم قاه قاه میخندیدیم!
خلاصه آن شب با اینکه تنبیه سختی شدیم
ولی حسابی خندیدیم
#طنز_جبهه
#طنز_جبهه
یه بچه بسیجی بود خیلی اهلِ معنویت و دعا بود...🌻
برای خودش یه قبری کنده بود.
شب ها می رفت تا صبح با خدا راز و نیاز می کرد!😊🤲
ما هم اهل شوخی بودیم😆
یه شبِ مهتابی🌙 سه، چهار نفر شدیم توی عقبه...😜
گفتیم بریم یه کمی باهاش شوخی کنیم!😅
خلاصه قابلمه ی گردان را برداشتیم😂🥘
با بچه ها رفتیم سراغش...😃
پشتِ خاكریز ِ قبرش نشستیم. 😣
اون بنده ی خدا هم داشت با یه
شور و حال خاصی نافله ی شب می خوند. دیگه عجیب رفته بود تو حال!🥺🤲🏻
ما به یکی از دوستامون که
تنِ صدایِ بالایی داشت،
گفتیم داخل قابلمه برای این که
صدا توش بپیچه و به اصطلاح اِکو بشه، 😉
بگو: إقرَاء😲
یهو دیدم بنده ی خدا تنش شروع کرد به لرزیدن😅
و به شدت متحول شده بود 😨
و فکر می کرد براش آیه نازل شده! 😢
دوست ما برای بار دوم و سوم هم گفت: اقراء😊
بنده ی خدا با شور و حال و گریه گفت: چی بخونم ؟؟!!!😳😂
رفیقِ ما هم با همون صدای بلند و گیرا گفت :
باباکرم بخون! 🙄😂
❤️اللهم عجل لولیک الفرج
یک روز سید حسن حسینی از بچههای گردان رفته بود ته درهای برای ما یخ بیاورد. موقع برگشتن، عراقیها پیش پای او را با خمپاره هدف گرفتن، همه سراسیمه از سنگر آمدیم بیرون، خبری از سید نبود، بغض گلوی ما را گرفت 🥹🥺بدون شک شهید شده🙂 بود. آماده میشدیم برویم پائین که حسن بلند شد و لباسهایش را تکاند😊، پرسیدیم: «حسن چه شد؟»
گفت: «با حضرت عزرائیل آشنا در آمدیم😁🧐، پسرخاله زن عموی باجناق خواهرزاده نانوای محلمان بود😆. خیلی شرمنده شد، فکر نمیکرد من باشم والا امکان نداشت بگذارد بیایم. هرطور بود مرا نگه میداشت🤣
#طنز_جبهه
یه روز یکی از رزمنده ها دیر به صبحگاه رسید فرمانده برای اینکه رزمنده بسیجی رو تنبیه کنه گفت در پنج دقیقه ۱۵۰ تا صلوات بفرست🫤
بسیجی دید نمیشهه
ولی کم نیاورد 💪
رو کرد به گردان گفت کل گردان صلواات
همه بچهای گردان که چهارصد نفر بودن صلوات فرستادن
بسیجی رو کرد به فرمانده گفت بفرمایید😎
۱۵۰برای امروز ۱۵۰ تا دیگه هم برای فردا 😆😂
#طنز_جبهه
#طنزجبہہ😂🌱
اولا که رفته بودیم در اسارت گفتند:
«کسے حق ورزشکردن نداره.»☝🏻•.
یه روز یکے از بچهها رفت ورزش کرد🏃♂️🏃•.
مامورعراقے تا دید درحالے که خودکار و کاغذ دستش بود اومد📝 جلو
و گفت:«مَا اسْمُک؟اسمت چیه؟»🙄•.
رفیقمونم که شوخ بود برگشت گفت:
«گچ پژ.»😎•.
باور نمےکنید، تا چنددقیقه اون مامور عراقے هرکاری کرد این اسمو تلفظ کنه، نتونست ول کرد گذاشت رفت🚶🏻♂•.
و ما هِی مےخندیدیم ...😂•.
#طنز_جـبـهه
کرانه عشق امام حسین علیه السلام
#طنز_جبهه
محافظ آقا(مقام معظم رهبرے) تعریف میڪرد
میگفت رفته بودیم مناطق جنگے براے بازدید.
توےمسیر خلوت آقا گفتن اگه امڪان داره ڪمے هم من رانندگے ڪنم.
من هم از ماشین پیاده شدم و آقا اومدن پشت فرمون و شروع ڪردن به رانندگے
میگفت بعد چندڪیلومتر رسیدیم به یڪ دژبانے ڪه یڪ سرباز آنجا بود ما نزدیڪ شدیم و تا آقا رو دید هل شد.😂😂
زنگ زد مرڪزشون گفت:
قربان: یه شخصیت اومده اینجا..
از مرڪز گفتن ڪه ڪدوم شخصیت؟ !!
گفت: قربان نمیدونم ڪیه ولےگویاڪه آدم خیلے مهمیه
گفتن چه آدم مهمیه ڪه نمیدونے ڪیه؟!!
گفت:قربان؛نمیدونم ڪیه ولے حتما آدم خیلےمهمیه ڪه حضرت آیت الله خامنهایے رانندشه!!😂
این لطیفه رو حضرت آقا توجمعےبیان ڪردند...
کرانه عشق امام حسین علیه السلام
جشن پتو
قرار گذاشته بودیم هرشب یکی از بچههای چادر رو توی «جشن پتو» بزنیم
یه روز گفتیم: ما چرا خودمون رو میزنیم؟
واسه همین قرار شد یکی بره بیرون و اولین کسی رو که دید بکشونه توی چادر. به همین خاطر یکی از بچهها رفت بیرون و بعد از مدتی با یه حاج اقا اومد داخل.
اول جاخوردیم. اما خوب دیگه کاریش نمیشد کرد. گفت: حاج آقا بچهها یه سوال دارن.
گفت: بفرمایید و ....😂🥲😁
یه مدت گذشت داشتم از کنار یه چاد رد میشدم که یهو یکی صدام زد؛ تا به خودم اومدم، هفت هشتا حاج آقا ریختن سرم و یه جشن پتوی حسابی ...جشن پتو
قرار گداشته بودیم هرشب یکی از بچههای چادر رو توی «جشن پتو» بزنیم
یه روز گفتیم: ما چرا خودمون رو میزنیم؟
واسه همین قرار شد یکی بره بیرون و اولین کسی رو که دید بکشونه توی چادر. به همین خاطر یکی از بچهها رفت بیرون و بعد از مدتی با یه حاج اقا اومد داخل.
اول جاخوردیم. اما خوب دیگه کاریش نمیشد کرد. گفت: حاج آقا بچهها یه سوال دارن.
گفت: بفرمایید و ....
یه مدت گذشت داشتم از کنار یه چاد رد میشدم که یهو یکی صدام زد؛ تا به خودم اومدم، هفت هشتا حاج آقا ریختن سرم😅😂🥲 و یه جشن پتوی حسابی 😂😂...
#طنز_جبهه
❣الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج❣
╰⊱☘⊱╮ღ꧁🌸꧂ღ╭⊱❤️≺
#طنز_جبهه
🔅از طرف فرمانده دستور بود هیچ کس بالای ٨٠ کیلومتر سرعت، حق ندارد رانندگی کند! 🥲
💠یک شب در راه داشتم میآمدم كه یکی کنار جاده، دست تکان داد.👋
🔅من هم بالطبع نگه داشتم،
سوار كه شد،
گاز دادم و راه افتادم.😇
💠من با سرعت میراندم و با هم حرف میزديم!🙂
🔅بی هوا گفت:
میگن فرمانده لشکرتون دستور داده تند نرید!راست میگن؟!😐
💠با بیخیالی گفتم:
فرمانده گفته!😌
🔅زدم دنده چهار و ادامه دادم:
اینم به سلامتی فرمانده باحالمان!!!😉😄
💠 مسیرمان تا نزدیکی واحد ما، یکی بود؛ پیاده که شد، دیدم خیلی تحویلش میگيرند!!😟
🔅پرسيدم:
کی هستی تو مگه؟! 🤨
💠گفت:
همون که به افتخارش زدی دنده چهار...🙄😂
🌹فرمانده شهید مهدی باکری🌹
❤️اللهم عجل لولیک الفرج
به حق حضرت زینب سلام الله علیها❤️
#طنز_جبهه
#منو_به_زور_جبهه_آوردن
آوازه اش در مخ ڪار گرفتن صفر ڪیلومترها به گوش ما رسیده بود.🫢🫢
بنده خدایی تازه به جبهه آمده بود و فڪر میڪرد هر كدام از ما برای خودمان یڪ پا عارف و زاهد و دست از جان ڪشیده ایم.
راستش همه ما برای دفاع از میهن مان دل از خانواده ڪنده بودیم اما هیچڪدام از ما اهل ظاهر سازی و جانماز آب ڪشیدن نبودیم. میدانستیم ڪه این امر برای او ڪه خبرنگار یڪی از روزنامههای ڪشور است باورنڪردنی است.
شنیده بودیم ڪه خیلیها حاضر به مصاحبه نشدهاند و دارد به سراغ ما میآید. نشستیم و فڪرهایمان رایڪ ڪاسه ڪردیم و بعد مثل نو عروسان بدقلق «بله» را گفتیم. طفلڪ ڪلی ذوق ڪرد ڪه لابد ماها مثل بچه آدم دو زانو مینشینیم و به سوالات او پاسخ میدهیم.
از سمت راست شروع ڪرد ڪه از شانس بد او «یعقوب بحثی» بود ڪه استاد وراجی و بحث ڪردن بود.
پرسید: «برادر هدف شما از آمدن به جبهه چیست؟»
گفت: «والله شما ڪه غریبه نیستید، از بی خرجی مونده بودیم. این زمستونی هم ڪه ڪار پیدا نمیشه. گفتیم ڪی به ڪیه، میرویم جبهه و میگیم به خاطر خدا و پیغمبر آمدیم بجنگیم. شاید هم شڪم مان سیر شد هم دو زار واسه خانواده بردیم!»
نفر دوم «احمد ڪاتیوشا» بود ڪه با قیافه معصومانه و شرمگین گفت: «عالم و آدم میدونن ڪه مرا به زور آوردن جبهه. چون من غیر از این ڪه ڪف پام صافه و ڪفیل مادر و یڪ مشت بچه یتیم هم هستم، دریچه قلبم گشاده، خیلی از دعوا و مرافه میترسم! تو محله مان هر وقت بچههای محل با هم یڪی به دو میڪردند من فشارم پایین میآمد و غش میڪردم. حالا از شما عاجزانه میخواهم ڪه حرف هایم را تو روزنامه تان چاپ ڪنید. شاید مسئولین دلشان سوخت و مرا به شهرمان منتقل ڪنند!»
خبرنگار ڪه تند تند مینوشت متوجه خندههای بی صدای بچهها نشد.
«مش علی» ڪه سن و سالی داشت، گفت: «روم نمیشود بگم، اما حقیقتش اینه ڪه مرا زنم از خونه بیرون ڪرد. گفت، گردن ڪلفت ڪه نگه نمیدارم. اگر نری جبهه یا زود برگردی خودم چادرم را میبندم دور گردنم و اول یڪ فصل ڪتڪت میزنم و بعد میرم جبهه و آبرو برات نمیگذارم. منم از ترس جان و آبرو از اینجا سر درآوردم.»
خبرنگار ڪم ڪم داشت بو میبرد. چون مثل اول دیگر تند تند نمینوشت. نوبت من شد.
گفتم: «از شما چه پنهون من میخواستم زن بگیرم اما هیچ ڪس حاضر نشد دخترش را بدبخت ڪند و به من بدهد. آمدم این جا تا ان شاءالله تقی به توقی بخورد و من شهید بشوم و داماد خدا بشوم. خدا ڪریمه! نمیگذارد من آرزو به دل و ناڪام بمانم!»
خبرنگار دست از نوشتن برداشت.
بغل دستی ام گفت: «راستش من ڪمبود شخصیت داشتم. هیچ ڪس به حرفم نمیخندید. تو خونه هم آدم حسابم نمیڪردند چه رسد به محله. آمدم اینجا شهید بشم شاید همه تحویلم بگیرند و برام دلتنگی ڪنند.»
دیگر ڪسی نتوانست خودش را نگه دارد و خنده مثل نارنجڪ تو چادرمان ترڪید. ترڪش این نارنجڪ خبرنگار را هم بی نصیب نگذاشت
😂😂😂
#طنز
╔═🍃🌺🍃══════╗
🕋الّلهُـــــمَّ صَــلِّ عَلَی مُحَمَّــدٍ وَ آلِ مُحَمَّــدٍ و عَجّل فَرَجَهــــم
╚══════🍃🌺🍃═╝
#طنز_جبهه
پسرخاله زن عموی باجناق
یک روز سید حسن حسینی از بچههای گردان رفته بود ته درهای برای ما یخ بیاورد. موقع برگشتن، عراقیها پیش پای او را با خمپاره هدف گرفتن، همه سراسیمه از سنگر آمدیم بیرون، خبری از سید نبود، بغض گلوی ما را گرفت بدون شک شهید شده بود. آماده میشدیم برویم پائین که حسن بلند شد و لباسهایش را تکاند، پرسیدیم: «حسن چه شد؟»
گفت: «با حضرت عزرائیل آشنا در آمدیم، پسرخاله زن عموی باجناق خواهرزاده نانوای محلمان بود. خیلی شرمنده شد، فکر نمیکرد من باشم والا امکان نداشت بگذارد بیایم. هرطور بود مرا نگه میداشت!»
👳 👳
╔═🍃🌺🍃══════╗
🕋الّلهُـــــمَّ صَــلِّ عَلَی مُحَمَّــدٍ وَ آلِ مُحَمَّــدٍ و عَجّل فَرَجَهــــم
╚══════🍃🌺🍃═╝
•●🔗❁♥️●•
#طنز_جبهه
_محمد پاشو!!!
_دِ پاشو چقدر مےخوابے؟!
+چتہ نصفہ شبے؟بذار بخوابمـ...😒
-پاشو،من دارمـ نماز شب میخونمـ😃
کسے نیست نگامـ کنہ!!!😕
از جمله ترفندهای شهید_مسعود_احمدیان برای بیدار کردندوستانشبرای #نماز_شب😂
#شهیدانه
ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ· ✧ ·ـــــ ـ ـ ـ ـ ـ
╭━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╮
صلی الله علیک یا اباعبدالله الحسین
╰━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╯