eitaa logo
🌹دختران مشکات 🌹
2.2هزار دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2.4هزار ویدیو
41 فایل
دختران مشکات مدیر کانال👇 @yas1386 پویشی از جنس #دخترانه اینجا دختران میدان دار عرصه فرهنگی اند #جوان_نوجوان_بانوان_نشاط_امید_آینده_زندگی_طراوت #جهت_کپی باادمین هماهنگ وصحبت کنید 👆 #تبادل_تبلیغ 👇👇 @Tabligh_meshkat
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 داستان دختر شینا👇👇👇👇 💕با ما همراه باشید💕 @ka_meshkat
♥️❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃♥️ 📔 قسمت 1⃣ پدرم مریض بود. می گفتند به بیماری خیلی سختی مبتلا شده است. من که به دنیا آمدم، حالش خوبِ خوب شد😊 همه ی فامیل و دوست و آشنا تولد من را باعث سلامتی و بهبودی پدر می دانستند. عمویم به وجد آمده بود و می گفت: «چه بچه ی خوش قدمی! اصلاً اسمش را بگذارید، قدم خیر» آخرین بچه ی پدر و مادرم بودم. قبل از من، دو دختر و چهار پسر به دنیا آمده بودند، که همه یا خیلی بزرگ تر از من بودند و یا ازدواج کرده، سر خانه و زندگی خودشان رفته بودند. به همین خاطر، من شدم عزیزکرده پدر و مادرم؛ مخصوصاً پدرم😉 ما در یکی از روستاهای رزن زندگی می کردیم. زندگی کردن در روستای خوش آب و هوا و زیبای "قایِش" برایم لذت بخش بود🍀 دور تا دور خانه های روستایی را زمین های کشاورزی بزرگی احاطه کرده بود؛ زمین های گندم و جو، و تاکستان های انگور🌸 از صبح تا عصر با دخترهای قدّ و نیم قدِ همسایه توی کوچه های باریک و خاکی روستا می دویدیم. بی هیچ غصه ای می خندیدیم و بازی می کردیم. عصرها، دمِ غروب با عروسک هایی که خودمان با پارچه و کاموا درست کرده بودیم، می رفتیم روی پشت بام خانه ی ما. تمام عروسک ها و اسباب بازی هایم را توی دامنم می ریختم، از پله های بلند نردبان بالا می رفتیم و تا شب می نشستیم روی پشت بام و خاله بازی می کردیم. بچه ها دلشان برای اسباب بازی های من غَنج می رفت؛ اسباب بازی هایی که پدرم از شهر برایم می خرید. می گذاشتم بچه ها هر چقدر دوست دارند با آن ها بازی کنند. شب، وقتی ستاره ها همه ی آسمان را پر می کردند، بچه ها یکی یکی از روی پشت بام ها می دویدند و به خانه هایشان می رفتند؛ اما من می نشستم و با اسباب بازی ها و عروسک هایم بازی می کردم. گاهی که خسته می شدم، دراز می کشیدم و به ستاره های نقره ای که از توی آسمان تاریک به من چشمک می زدند، نگاه می کردم. وقتی همه جا کاملاً تاریک می شد و هوا رو به خنکی می رفت، مادرم می آمد دنبالم🌙💫 بغلم می کرد. ناز و نوازشم می کرد و از پشت بام مرا می آورد پایین. شامم را می داد. رختخوابم را می انداخت. دستش را زیر سرم می گذاشت، برایم لالایی می خواند. آن قدر موهایم را نوازش می کرد، تا خوابم می برد😇 بعد خودش بلند می شد و می رفت سراغ کارهایش. خمیرها را چانه می گرفت. آن ها را توی سینی می چید تا صبح با آن ها برای صبحانه نان بپزد. صبح زود با بوی هیزم سوخته و نان تازه از خواب بیدار می شدم. نسیم روی صورتم می نشست. می دویدم و صورتم را با آب خنکی که صبح زود مادر از چاه بیرون کشیده بود، می شستم و بعد می رفتم روی پای پدر می نشستم. همیشه موقع صبحانه جایم روی پای پدرم بود😄 او با مهربانی برایم لقمه می گرفت و توی دهانم می گذاشت و موهایم را می بوسید. پدرم چوبدار بود. کارش این بود که ماهی یک بار از روستا های اطراف گوسفند می خرید و به تهران و شهرهای اطراف می برد و می فروخت. از این راه درآمد خوبی به دست می آورد. در هر معامله یک کامیون گوسفند خرید و فروش می کرد. در این سفرها بود که برایم اسباب بازی و عروسک های جورواجور می خرید. روزهایی که پدرم برای معامله به سفر می رفت، بدترین روزهای عمرم بود. آن قدر گریه می کردم و اشک می ریختم که چشم هایم مثل دو تا کاسه ی خون می شد😭 پدرم بغلم می کرد. تندتند می بوسیدم و می گفت: «اگر گریه نکنی و دختر خوبی باشی، هر چه بخواهی برایت می خرم.» با این وعده و وعیدها، خام می شدم و به رفتن پدر رضایت می دادم. تازه آن وقت بود که سفارش هایم شروع می شد🙂🙃 می گفتم: «حاج آقا! عروسک می خواهم؛ از آن عروسک هایی که مو های بلند دارند با چشم های آبی. از آن هایی که چشم هایشان باز و بسته می شود. النگو هم می خواهم. برایم دمپایی انگشتی هم بخر. از آن صندل های پاشنه چوبی که وقتی راه می روی تَق تَق صدا می کنند. بشقاب و قابلمه ی اسباب بازی هم می خواهم.» پدر مرا می بوسید و می گفت: «می خرم. می خرم. فقط تو دختر خوبی باش، گریه نکن. برای حاج آقایت بخند. حاج آقا همه چیز برایت می خرد🤗 من گریه نمی کردم؛ اما برای پدر هم نمی خندیدم. از اینکه مجبور بودم او را دو سه روز نبینم، ناراحت بودم☹️ از تنهایی بدم می آمد. دوست داشتم پدرم روز و شب پیشم باشد. همه ی اهل روستا هم از علاقه من به پدرم باخبر بودند. گاهی که با مادرم به سر چشمه می رفتیم تا آب بیاوریم یا مادرم لباس ها را بشوید، زن ها سربه سرم می گذاشتند و می گفتند: «قدم! تو به کی شوهر می کنی؟!» می گفتم: «به حاج آقایم»😄😁 می گفتند: «حاج آقا که پدرت است!» می گفتم: «نه، حاج آقا شوهرم است. هر چه بخواهم، برایم می خرد» بچه بودم و معنی این حرف ها را نمی فهمیدم.زن ها می خندیدند و درِ گوشی چیزهایی به هم می گفتند و به لباس های داخل تشت چنگ می زدند. ادامه دارد...🖋 @ka_meshkat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ولادت حضرت علی اکبر علیه السلام مبارک باد. شبیه ترین به پیامبر روز جوان برهمه شما مبارک @ka_meshkat
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 داستان دختر شینا👇👇👇👇 💕با ما همراه باشید💕
♥️❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃♥️ 📔 قسمت2⃣ تا پدرم برود و برگردد، روزها برایم یک سال طول می کشید. مادرم از صبح تا شب کار داشت. از بی کاری حوصله ام سر می رفت😬 بهانه می گرفتم و می گفتم: به من کار بده، خسته شدم. مادرم همان طور که به کارهایش می رسید، می گفت: تو بخور و بخواب. به وقتش آن قدر کار کنی که خسته شوی. حاج آقا سپرده، نگذارم دست به سیاه و سفید بزنی. دلم نمی خواست بخورم و بخوابم؛ اما انگار کار دیگری نداشتم. خواهرهایم به صدا درآمده بودند😁 می گفتند: مامان! چقدر قَدَم را عزیز و گرامی کرده ای. چقدر پیِ دل او بالا می روی. چرا ما که بچه بودیم، با ما این طور رفتار نمی کردید؟! با تمام توجه ای که پدر و مادرم به من داشتند، نتوانستم آن ها را راضی کنم تا به مدرسه بروم. پدرم می گفت: «مدرسه به درد دخترها نمی خورد.» معلم مدرسه مرد جوانی بود. کلاس ها هم مختلط بودند. مادرم می گفت: همین مانده که بروی مدرسه، کنار پسرها بنشینی و مرد نامحرم به تو درس بدهد. اما من عاشق مدرسه بودم. می دانستم پدرم طاقت گریه مرا ندارد. به همین خاطر، صبح تا شب گریه می کردم و به التماس می گفتم: حاج آقا! تو را به خدا بگذار بروم مدرسه. پدرم طاقت دیدن گریه ی مرا نداشت، می گفت: باشد تو گریه نکن، من فردا می فرستم با مادرت به مدرسه بروی. من هم همیشه فکر می کردم پدرم راست می گوید. آن شب را با شوق و ذوق به رختخواب می رفتم. تا صبح خوابم نمی برد؛ اما همین که صبح می شد و از مادرم می خواستم مرا به مدرسه ببرد، پدرم می آمد و با هزار دوز و کلک سرم را شیره می مالید و باز وعده و وعید می داد که امروز کار داریم اما فردا حتماً می رویم مدرسه. آخرش هم آرزو به دلم ماند و به مدرسه نرفتم😬 نه ساله شده بودم. مادرم نماز خواندن را یادم داد. ماه رمضان آن سال روزه گرفتم، روزهای اول برایم خیلی سخت بود، اما روزه گرفتن را دوست داشتم😍 با چه ذوق و شوقی سحرها بیدار می شدم، سحری می خوردم و روزه می گرفتم☘ بعد از ماه رمضان، پدرم دستم را گرفت و مرا برد به مغازه پسرعمویش که بقالی داشت. بعد از سلام و احوال پرسی گفت: آمده ام برای دخترم جایزه بخرم. آخر، قدم امسال نه ساله شده و تمام روزه هایش را گرفته. پسرعموی پدرم یک چادر سفید که گل های ریز و قشنگ صورتی داشت از لابه لای پارچه های ته مغازه بیرون آورد و داد به پدرم. پدرم چادر را باز کرد و آن را روی سرم انداخت. چادر درست اندازه ام بود. انگار آن را برای من دوخته بودند😊 از خوشحالی می خواستم پرواز کنم. پدرم خندید و گفت: قدم جان! از امروز باید جلوی نامحرم چادر سرت کنی، باشد باباجان. آن روز وقتی به خانه رفتم، معنی محرم و نامحرم را از مادرم پرسیدم. همین که کسی به خانه مان می آمد، می دویدم و از مادرم می پرسیدم: این آقا محرم است یا نامحرم؟! بعضی وقت ها مادرم از دستم کلافه می شد😄به خاطر همین، هر مردی به خانه مان می آمد، می دویدم و چادرم را سر می کردم. دیگر محرم و نامحرم برایم معنی نداشت. خانه عمویم دیوار به دیوار خانه ما بود. هر روز چند ساعتی به خانه آن ها می رفتم. گاهی وقت ها مادرم هم می آمد. آن روز من به تنهایی به خانه ی آن ها رفته بودم، سر ظهر بود و داشتم از پله های بلند و زیادی که از ایوان شروع می شد و به حیاط ختم می شد، پایین می آمدم که یک دفعه پسر جوانی روبه رویم ظاهر شد. جا خوردم. زبانم بند آمد. برای چند لحظه کوتاه نگاهمان به هم گره خورد. پسر سرش را پایین انداخت و سلام داد. صدای قلبم را می شنیدم که داشت از سینه ام بیرون می زد💗آن قدر هول شده بودم که نتوانستم جواب سلامش را بدهم😃بدون سلام و خداحافظی دویدم توی حیاط و از آنجا هم یک نفس تا حیاط خانه خودمان دویدم. زن برادرم، خدیجه، داشت از چاه آب می کشید. من را که دید، دَلوِ آب از دستش رها شد و به ته چاه افتاد. ترسیده بود، گفت: «قدم! چی شده. چرا رنگت پریده؟!» کمی ایستادم تا نفسم آرام شد. با او خیلی راحت و خودمانی بودم. او از همه ی زن برادرهایم به من نزدیک تر بود، ماجرا را برایش تعریف کردم. خندید و گفت: «فکر کردم عقرب تو را زده😂😂 پسرندیده!» پسر دیده بودم،مگر می شود توی روستا زندگی کنی، با پسرها هم بازی شوی، آن وقت نتوانی دو سه کلمه با آن ها حرف بزنی!!!!!!!! هر چند از هیچ پسر و هیچ مردی جز پدرم خوشم نمی آمد. از نظر من، پدرم بهترین مرد دنیا بود😍 آن قدر او را دوست داشتم که در همان سن و سال تنها آرزویم این بود که زودتر از پدرم بمیرم. گاهی که کسی در روستا فوت می کرد و ما در مراسم ختمش شرکت می کردیم، همین که به ذهنم می رسید ممکن است روزی پدرم را از دست بدهم، می زدم زیر گریه. آن قدر گریه می کردم که از حال می رفتم. همه فکر می کردند من برای مرده ی آن ها گریه می کنم😂 ادامه دارد . . .🖋 @ka_meshk
سلام 🌸 👌 چه جشنی 😍 😍 چه مسابقه ای ببینید 👇👇👇👇👇👇
🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻 🌸مشکاتی های گل گلاب🌸 سلام سلام سلااااااام💕💕💕 خوبین😉حال و احوالتون چطوره😍 راستی عیدتونم مباااااارک❤️ به مناسبت 🎈 نیمه ی شعبان🎈 که جشن داریم، هم داریم😊 مشکاتی ها آهاااااااای کجایین بعد نگید نگفتینااااااااا😜 مسابقه داریم، اونم چه مسابقه ای🤗🤗🤗 جایزه هم داریم🎁💰🎁💰🎁💰 شاید شما یکی از برنده ها باشین😍😍 پس تا دیر نشده دست به کار شید👌 و اما 👇 1⃣ اول یه متن کوتاه و ناب با موضوع و یا که هم میتونه دلنوشته ی واقعی خودتون باشه و هم اینکه از اینترنت کمک بگیرید😉 2⃣ دوم یه ی خوشمزّّّه اس که قابل توجه دخترای با سلیقه میشه😋😋 فقط کافیه شما کیک، شیرینی، دسر و ژله و... درست کنید، و قبل از اینکه در کنار خانواده میل کنید😅تصویرش رو برای ما ارسال کنید 🌸 فراموش نکنید که جمله ی👇👇👇👇 ✅✅ رو حتما روی یه کاغذ بنویسید و کنار دست پخت ها قرار بدید و بعد عکس بگیرید😉 3⃣ سوم با مطالعه ی کتب مختلف یا تحقیق در موضوع مهدویت 3-5 دقیقه درباره ی امام زمان (عج) صحبت کنید و کلیپ یا صوت اون رو برای ما بفرستید🌸 4⃣ چهارم میتونید منجی گرایی یا نیاز جامعه به حضور حضرت رو با ساخت کلیپ های جذابِ 2-3 دقیقه ای برای ما بفرستید🌺 از امروز تا روز پنج شنبه 21 فروردین ساعت 22 فرصت دارید که در این مسابقه ی جذاب شرکت و آثار و هنرنمائی هاتون رو به 👇👇👇 @Parvaz96 ارسال بفرمائید😉 شرکت در چند مسابقه بلامانع است🌹 توجه 👈 راستی بهترین آثار شمادر کانال قرار داده میشه 👌😉 💞منتظر هنرنمائی تون هستیم، ببینیم چیکار میکنیدااااا💞 لطفا این پیام مسابقه رو به دست همه دختران برسونید 😊✅ شماهم به ما دعوتید چهارشنبه ساعت 16 🎁 🌸 🦋 💗 http://eitaa.com/joinchat/611057667Cde6fe6cd16 🎈🎊🎈🎉🎈🎊🎈🎉🎈🎊🎈🎉
14.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شروع محدوده 🍃بهشت🍃 از همین جاست جایی حوالی حاشیه ی ♥️چادرمان♥️ .........🌸🌸............🌸🌸......... یه دخترم ۱۷ سالمه از وقتی که با این کانال آشنا شدم چن وقتی بیشتر نمی گذره ولی در همین مدت کوتاه، کلی از حضور درجمع مشکاتی ها و این کانالشون لذت بردم 🌸 یعنی من نمیدونم از دوستم که رو بهم معرفی کرده چطور تشکر کنم گفتم به شما هم پیشنهاد بدم بیایید حیفه که از دست بدید ✅😊 من دختر هستید یا هستید بیاید اینجا کلی برنامه های خوب و عالی داره ✅👌 راستی یه هم داره 😍😊 این اصلا کلی فرق میکنه خودت باید بیایی ببینی☺️😍 تازه مادرتون هم میتونه بیاد ماکه خانوادگی پاتوق رو میبینیم حتی بابام اینم زمانش 👇👇 ⏰ راس ساعت 16 دوستتم دعوت کن اینجاییم 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/611057667Cde6fe6cd16
🎈🎊🎈🎊🎈🎊🎈🎊🎈🎊🎈🎊🎈🎊🎈🎊🎈🎊🎈🎊🎈🎊🎈🎊🎈🎊🎈🎊🎈🎊🎈🎊🎈🎊🎈🎊🎈🎊🎈🎊🎈🎊 یعنی همه خوابن 🧐🤔 بیدار شید دیگه🍀 الان آخه وقته خوابه😳 این کرونا هم همه چیزو حتی خواب هم بهم زده 🧐🤨 واسه نیمه شعبان کلی کار داریم باید ریسه هارو آماده کنیم🎊🎉 اگه بارون اجازه بده میخوایم کوچه ی پاتوق رو چراغونی کنیم فضا رو تزیین کنیم بابا فردا پاتوق داریماااا☺️ کرونا خیلی ضعیف تر از این حرفاس که جشن نیمه شعبان رو از ما بگیره دخترا زووووووود پاشید کلی کار داریم @ka_meshkat 🍎 🍰🍎🍰 🍰🍎🍰🍎🍰 🍰🍎🍰🍎🍰🍎🍰🍎 🍰🍎🍰🍎🍰🍎🍰🍎🍰🍎 🍰🍎🍰🍎🍰🍎🍰🍎🍰🍎🍰🍎 🍰🍎🍰🍎🍰🍎🍰🍎🍰🍎🍰🍎
سلام فیلم بسیار جالب و قشنگ شبکه افق هم اکنون ✅
💌 آمنه بنت‌الهدی صدر یکی از زنان دانشمند بود که در عراق، شهر کاظمین به دنیا اومد او اولین بانوی شیعه بود که وارد فضای برای دختران جوان و نوجوان شد و داستان‌هاش ریشه در واقعیت‌های جامعه داشت برای همین هم بود که این کتاب‌های زیبا، در دوره‌ی حکومت صدام، در شمار کتابهای ممنوعه بود و مردم، آنها را مخفیانه می‌خواندند آمنه، تحصیلات خودش رو در زمینهٔ فقه، اخلاق، تفسیر و... نزد برادرش محمدباقر دنبال کرد و به درجه اجتهاد رسید او، شبیه برادرش تحت تاثیر انقلاب اسلامی ایران قرار گرفت و تلاش کرد تا حکومتی اسلامی در عراق برپا بشه برای همین، بعد از دستگیری توسط ماموران صدام و پس از شکنجه‌های فراوان به شهادت رسید ❤ این حرف آمنه بنت‌الهدی صدر بود: اسلام غریب است و دلسوز کم دارد من می‌خواهم مثل زینب (س)، کنار برادرم و پا به پای او، در راه خدا، با ظلم و ستم در نبرد باشم . . . 🕊☘ @ka_meshkat
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 داستان دختر شینا👇👇👇👇 💕با ما همراه باشید💕 @ka_meshkat