eitaa logo
🌹دختران مشکات 🌹
2.2هزار دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2.4هزار ویدیو
41 فایل
دختران مشکات مدیر کانال👇 @yas1386 پویشی از جنس #دخترانه اینجا دختران میدان دار عرصه فرهنگی اند #جوان_نوجوان_بانوان_نشاط_امید_آینده_زندگی_طراوت #جهت_کپی باادمین هماهنگ وصحبت کنید 👆 #تبادل_تبلیغ 👇👇 @Tabligh_meshkat
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ولادت حضرت علی اکبر علیه السلام مبارک باد. شبیه ترین به پیامبر روز جوان برهمه شما مبارک @ka_meshkat
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 داستان دختر شینا👇👇👇👇 💕با ما همراه باشید💕
♥️❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃♥️ 📔 قسمت2⃣ تا پدرم برود و برگردد، روزها برایم یک سال طول می کشید. مادرم از صبح تا شب کار داشت. از بی کاری حوصله ام سر می رفت😬 بهانه می گرفتم و می گفتم: به من کار بده، خسته شدم. مادرم همان طور که به کارهایش می رسید، می گفت: تو بخور و بخواب. به وقتش آن قدر کار کنی که خسته شوی. حاج آقا سپرده، نگذارم دست به سیاه و سفید بزنی. دلم نمی خواست بخورم و بخوابم؛ اما انگار کار دیگری نداشتم. خواهرهایم به صدا درآمده بودند😁 می گفتند: مامان! چقدر قَدَم را عزیز و گرامی کرده ای. چقدر پیِ دل او بالا می روی. چرا ما که بچه بودیم، با ما این طور رفتار نمی کردید؟! با تمام توجه ای که پدر و مادرم به من داشتند، نتوانستم آن ها را راضی کنم تا به مدرسه بروم. پدرم می گفت: «مدرسه به درد دخترها نمی خورد.» معلم مدرسه مرد جوانی بود. کلاس ها هم مختلط بودند. مادرم می گفت: همین مانده که بروی مدرسه، کنار پسرها بنشینی و مرد نامحرم به تو درس بدهد. اما من عاشق مدرسه بودم. می دانستم پدرم طاقت گریه مرا ندارد. به همین خاطر، صبح تا شب گریه می کردم و به التماس می گفتم: حاج آقا! تو را به خدا بگذار بروم مدرسه. پدرم طاقت دیدن گریه ی مرا نداشت، می گفت: باشد تو گریه نکن، من فردا می فرستم با مادرت به مدرسه بروی. من هم همیشه فکر می کردم پدرم راست می گوید. آن شب را با شوق و ذوق به رختخواب می رفتم. تا صبح خوابم نمی برد؛ اما همین که صبح می شد و از مادرم می خواستم مرا به مدرسه ببرد، پدرم می آمد و با هزار دوز و کلک سرم را شیره می مالید و باز وعده و وعید می داد که امروز کار داریم اما فردا حتماً می رویم مدرسه. آخرش هم آرزو به دلم ماند و به مدرسه نرفتم😬 نه ساله شده بودم. مادرم نماز خواندن را یادم داد. ماه رمضان آن سال روزه گرفتم، روزهای اول برایم خیلی سخت بود، اما روزه گرفتن را دوست داشتم😍 با چه ذوق و شوقی سحرها بیدار می شدم، سحری می خوردم و روزه می گرفتم☘ بعد از ماه رمضان، پدرم دستم را گرفت و مرا برد به مغازه پسرعمویش که بقالی داشت. بعد از سلام و احوال پرسی گفت: آمده ام برای دخترم جایزه بخرم. آخر، قدم امسال نه ساله شده و تمام روزه هایش را گرفته. پسرعموی پدرم یک چادر سفید که گل های ریز و قشنگ صورتی داشت از لابه لای پارچه های ته مغازه بیرون آورد و داد به پدرم. پدرم چادر را باز کرد و آن را روی سرم انداخت. چادر درست اندازه ام بود. انگار آن را برای من دوخته بودند😊 از خوشحالی می خواستم پرواز کنم. پدرم خندید و گفت: قدم جان! از امروز باید جلوی نامحرم چادر سرت کنی، باشد باباجان. آن روز وقتی به خانه رفتم، معنی محرم و نامحرم را از مادرم پرسیدم. همین که کسی به خانه مان می آمد، می دویدم و از مادرم می پرسیدم: این آقا محرم است یا نامحرم؟! بعضی وقت ها مادرم از دستم کلافه می شد😄به خاطر همین، هر مردی به خانه مان می آمد، می دویدم و چادرم را سر می کردم. دیگر محرم و نامحرم برایم معنی نداشت. خانه عمویم دیوار به دیوار خانه ما بود. هر روز چند ساعتی به خانه آن ها می رفتم. گاهی وقت ها مادرم هم می آمد. آن روز من به تنهایی به خانه ی آن ها رفته بودم، سر ظهر بود و داشتم از پله های بلند و زیادی که از ایوان شروع می شد و به حیاط ختم می شد، پایین می آمدم که یک دفعه پسر جوانی روبه رویم ظاهر شد. جا خوردم. زبانم بند آمد. برای چند لحظه کوتاه نگاهمان به هم گره خورد. پسر سرش را پایین انداخت و سلام داد. صدای قلبم را می شنیدم که داشت از سینه ام بیرون می زد💗آن قدر هول شده بودم که نتوانستم جواب سلامش را بدهم😃بدون سلام و خداحافظی دویدم توی حیاط و از آنجا هم یک نفس تا حیاط خانه خودمان دویدم. زن برادرم، خدیجه، داشت از چاه آب می کشید. من را که دید، دَلوِ آب از دستش رها شد و به ته چاه افتاد. ترسیده بود، گفت: «قدم! چی شده. چرا رنگت پریده؟!» کمی ایستادم تا نفسم آرام شد. با او خیلی راحت و خودمانی بودم. او از همه ی زن برادرهایم به من نزدیک تر بود، ماجرا را برایش تعریف کردم. خندید و گفت: «فکر کردم عقرب تو را زده😂😂 پسرندیده!» پسر دیده بودم،مگر می شود توی روستا زندگی کنی، با پسرها هم بازی شوی، آن وقت نتوانی دو سه کلمه با آن ها حرف بزنی!!!!!!!! هر چند از هیچ پسر و هیچ مردی جز پدرم خوشم نمی آمد. از نظر من، پدرم بهترین مرد دنیا بود😍 آن قدر او را دوست داشتم که در همان سن و سال تنها آرزویم این بود که زودتر از پدرم بمیرم. گاهی که کسی در روستا فوت می کرد و ما در مراسم ختمش شرکت می کردیم، همین که به ذهنم می رسید ممکن است روزی پدرم را از دست بدهم، می زدم زیر گریه. آن قدر گریه می کردم که از حال می رفتم. همه فکر می کردند من برای مرده ی آن ها گریه می کنم😂 ادامه دارد . . .🖋 @ka_meshk
سلام 🌸 👌 چه جشنی 😍 😍 چه مسابقه ای ببینید 👇👇👇👇👇👇
🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻 🌸مشکاتی های گل گلاب🌸 سلام سلام سلااااااام💕💕💕 خوبین😉حال و احوالتون چطوره😍 راستی عیدتونم مباااااارک❤️ به مناسبت 🎈 نیمه ی شعبان🎈 که جشن داریم، هم داریم😊 مشکاتی ها آهاااااااای کجایین بعد نگید نگفتینااااااااا😜 مسابقه داریم، اونم چه مسابقه ای🤗🤗🤗 جایزه هم داریم🎁💰🎁💰🎁💰 شاید شما یکی از برنده ها باشین😍😍 پس تا دیر نشده دست به کار شید👌 و اما 👇 1⃣ اول یه متن کوتاه و ناب با موضوع و یا که هم میتونه دلنوشته ی واقعی خودتون باشه و هم اینکه از اینترنت کمک بگیرید😉 2⃣ دوم یه ی خوشمزّّّه اس که قابل توجه دخترای با سلیقه میشه😋😋 فقط کافیه شما کیک، شیرینی، دسر و ژله و... درست کنید، و قبل از اینکه در کنار خانواده میل کنید😅تصویرش رو برای ما ارسال کنید 🌸 فراموش نکنید که جمله ی👇👇👇👇 ✅✅ رو حتما روی یه کاغذ بنویسید و کنار دست پخت ها قرار بدید و بعد عکس بگیرید😉 3⃣ سوم با مطالعه ی کتب مختلف یا تحقیق در موضوع مهدویت 3-5 دقیقه درباره ی امام زمان (عج) صحبت کنید و کلیپ یا صوت اون رو برای ما بفرستید🌸 4⃣ چهارم میتونید منجی گرایی یا نیاز جامعه به حضور حضرت رو با ساخت کلیپ های جذابِ 2-3 دقیقه ای برای ما بفرستید🌺 از امروز تا روز پنج شنبه 21 فروردین ساعت 22 فرصت دارید که در این مسابقه ی جذاب شرکت و آثار و هنرنمائی هاتون رو به 👇👇👇 @Parvaz96 ارسال بفرمائید😉 شرکت در چند مسابقه بلامانع است🌹 توجه 👈 راستی بهترین آثار شمادر کانال قرار داده میشه 👌😉 💞منتظر هنرنمائی تون هستیم، ببینیم چیکار میکنیدااااا💞 لطفا این پیام مسابقه رو به دست همه دختران برسونید 😊✅ شماهم به ما دعوتید چهارشنبه ساعت 16 🎁 🌸 🦋 💗 http://eitaa.com/joinchat/611057667Cde6fe6cd16 🎈🎊🎈🎉🎈🎊🎈🎉🎈🎊🎈🎉
14.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شروع محدوده 🍃بهشت🍃 از همین جاست جایی حوالی حاشیه ی ♥️چادرمان♥️ .........🌸🌸............🌸🌸......... یه دخترم ۱۷ سالمه از وقتی که با این کانال آشنا شدم چن وقتی بیشتر نمی گذره ولی در همین مدت کوتاه، کلی از حضور درجمع مشکاتی ها و این کانالشون لذت بردم 🌸 یعنی من نمیدونم از دوستم که رو بهم معرفی کرده چطور تشکر کنم گفتم به شما هم پیشنهاد بدم بیایید حیفه که از دست بدید ✅😊 من دختر هستید یا هستید بیاید اینجا کلی برنامه های خوب و عالی داره ✅👌 راستی یه هم داره 😍😊 این اصلا کلی فرق میکنه خودت باید بیایی ببینی☺️😍 تازه مادرتون هم میتونه بیاد ماکه خانوادگی پاتوق رو میبینیم حتی بابام اینم زمانش 👇👇 ⏰ راس ساعت 16 دوستتم دعوت کن اینجاییم 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/611057667Cde6fe6cd16
🎈🎊🎈🎊🎈🎊🎈🎊🎈🎊🎈🎊🎈🎊🎈🎊🎈🎊🎈🎊🎈🎊🎈🎊🎈🎊🎈🎊🎈🎊🎈🎊🎈🎊🎈🎊🎈🎊🎈🎊🎈🎊 یعنی همه خوابن 🧐🤔 بیدار شید دیگه🍀 الان آخه وقته خوابه😳 این کرونا هم همه چیزو حتی خواب هم بهم زده 🧐🤨 واسه نیمه شعبان کلی کار داریم باید ریسه هارو آماده کنیم🎊🎉 اگه بارون اجازه بده میخوایم کوچه ی پاتوق رو چراغونی کنیم فضا رو تزیین کنیم بابا فردا پاتوق داریماااا☺️ کرونا خیلی ضعیف تر از این حرفاس که جشن نیمه شعبان رو از ما بگیره دخترا زووووووود پاشید کلی کار داریم @ka_meshkat 🍎 🍰🍎🍰 🍰🍎🍰🍎🍰 🍰🍎🍰🍎🍰🍎🍰🍎 🍰🍎🍰🍎🍰🍎🍰🍎🍰🍎 🍰🍎🍰🍎🍰🍎🍰🍎🍰🍎🍰🍎 🍰🍎🍰🍎🍰🍎🍰🍎🍰🍎🍰🍎
سلام فیلم بسیار جالب و قشنگ شبکه افق هم اکنون ✅
💌 آمنه بنت‌الهدی صدر یکی از زنان دانشمند بود که در عراق، شهر کاظمین به دنیا اومد او اولین بانوی شیعه بود که وارد فضای برای دختران جوان و نوجوان شد و داستان‌هاش ریشه در واقعیت‌های جامعه داشت برای همین هم بود که این کتاب‌های زیبا، در دوره‌ی حکومت صدام، در شمار کتابهای ممنوعه بود و مردم، آنها را مخفیانه می‌خواندند آمنه، تحصیلات خودش رو در زمینهٔ فقه، اخلاق، تفسیر و... نزد برادرش محمدباقر دنبال کرد و به درجه اجتهاد رسید او، شبیه برادرش تحت تاثیر انقلاب اسلامی ایران قرار گرفت و تلاش کرد تا حکومتی اسلامی در عراق برپا بشه برای همین، بعد از دستگیری توسط ماموران صدام و پس از شکنجه‌های فراوان به شهادت رسید ❤ این حرف آمنه بنت‌الهدی صدر بود: اسلام غریب است و دلسوز کم دارد من می‌خواهم مثل زینب (س)، کنار برادرم و پا به پای او، در راه خدا، با ظلم و ستم در نبرد باشم . . . 🕊☘ @ka_meshkat
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 داستان دختر شینا👇👇👇👇 💕با ما همراه باشید💕 @ka_meshkat
♥️❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃♥️ 📔 قسمت 3⃣ آن شب از لابه لای حرف های مادرم فهمیدم آن پسر، نوه ی عموی پدرم بوده و اسمش هم صمد است. از فردای آن روز، آمد و رفت های مشکوک به خانه ما شروع شد😬 اول عموی پدرم آمد و با پدرم صحبت کرد. بعد نوبت زن عموی پدرم شد. صبح، بعد از اینکه کارهایش را انجام می داد، می آمد و می نشست توی حیاط خانه ما و تا ظهر با مادرم حرف می زد😁 بعد از آن، مادر صمد پیدایش شد و چند روز بعد هم پدرش از راه رسید. پدرم راضی نبود. می گفت: قدم هنوز بچه است. وقت ازدواجش نیست. خواهرهایم غر می زدند و می گفتند: ما از قدم کوچک تر بودیم ازدواج کردیم، چرا او را شوهر نمی دهید؟!؟!؟!😠پدرم بهانه می آورد: دوره و زمانه عوض شده. از اینکه می دیدم پدرم این قدر مرا دوست دارد خوشحال بودم. می دانستم به خاطر علاقه ای که به من دارد راضی نمی شود به این زودی مرا از خودش جدا کند؛ اما مگر فامیل ها کوتاه می آمدند. پیغام می فرستادند، دوست و آشنا را واسطه می کردند تا رضایت پدرم را جلب کنند. یک سال از آن ماجرا گذشته بود و من دیگر مطمئن شده بودم پدرم حالا حالاها مرا شوهر نمی دهد؛ اما یک شب چند نفر از مردهای فامیل بی خبر به خانه مان آمدند. عموی پدرم هم با آن ها بود. کمی بعد، پدرم در اتاق را بست. مردها ساعت ها توی اتاق نشستند و با هم حرف زدند. من توی حیاط، زیر یکی از درخت های سیب، نشسته بودم. حیاط تاریک بود و کسی مرا نمی دید؛ اما من به خوبی اتاقی را که مردها در آن نشسته بودند، می دیدم. کمی بعد، عموی پدرم کاغذی از جیبش درآورد و روی آن چیزی نوشت. شستم خبردار شد، با خودم گفتم: قدم! بالاخره از حاج آقا جدایت کردند. آن شب وقتی مهمان ها رفتند، پدرم به مادرم گفته بود: به خدا هنوز هم راضی نیستم قدم را شوهر بدهم. نمی دانم چطور شد قضیه تا اینجا کشیده شد. تقصیر پسرعمویم بود. با گریه اش کاری کرد توی رودربایستی ماندم. با بغض و آه گفت اگر پسرم زنده بود، قدم را به او می دادی؟! حالا فکر کن صمد پسر من است. پسرِ پسرعموی پدرم سال ها پیش در نوجوانی مریض شده و از دنیا رفته بود. بعد از گذشت این همه سال، هر وقت پدرش به یاد او می افتاد، گریه می کرد و گریه ی او باعث ناراحتی اطرافیان می شد. حالا هم از این مسئله سوء استفاده کرده بود و این طوری رضایت پدرم را به دست آورده بود. در قایِش رسم است قبل از مراسم نامزدی، مردها و ریش سفیدهای فامیل می نشینند و با هم به توافق می رسند. مهریه را مشخص می کنند و خرج عروسی و خریدهای دیگر را برآورد می کنند و روی کاغذی می نویسند. این کاغذ را یک نفر به خانواده ی داماد می دهد. اگر خانواده ی داماد با هزینه ها موافق باشند، زیر کاغذ را امضا می کنند و همراه یک هدیه آن را برای خانواده عروس پس می فرستند📜🎁 آن شب تا صبح دعا کردم پدرم مهریه و خرج های عروسی را دست بالا و سنگین گرفته باشد و خانواده داماد آن را قبول نکنند. فردا صبح یک نفر از همان مهمان های پدرم کاغذ را به خانه پدر صمد برد. همان وقت بود که فهمیدم پدرم مهریه ام را پنج هزار تومان تعیین کرده. پدر و مادر صمد با هزینه هایی که پدرم مشخص کرده بود، موافق نبودند؛ اما صمد همین که رقم مهریه را دیده بود، ناراحت شده و گفته بود: چرا این قدر کم؟! مهریه را بیشتر کنید 😍😂 اطرافیان مخالفت کرده بودند. صمد پایش را توی یک کفش کرده و به مهریه پنج هزار تومان دیگر اضافه کرده و زیر کاغذ را خودش امضا کرده بود🤓 عصر آن روز، یک نفر کاغذ امضاشده را به همراه یک قواره پارچه پیراهنی زنانه برای ما فرستاد. دیگر امیدم ناامید شد. به همین سادگی پدرم به اولین خواستگارم جواب مثبت داد و ته تغاری اش را به خانه ی بخت فرستاد. ادامه دارد...🖋 @ka_meshkat
سلام به دختران گل مشکاتی لطفا مارو در جشنی برای امام زمانمون برپا کردیم مارو یاری کنید و پاتوق دخترانه ای خودتون رو به همه برسونید همه دوستانتون رو دعوت کنید بیا به جمعمون پیامهای پایین رو برای همه دوستان و‌گروه هاتون بفرستید این یه تبلیغ سراسری کشوری است همزمان بغیر از اعضای کانال حدود هزار نفر هم امشب و‌فردا شب در استوری واتساپ دارن تبلیغ میکن 👇👇👇👇👇