🎙برشی از #نوای_قافله قسمت سوم خاطره ... چه خاطره ای.... 😂😂😂 . . . . روایت طنز از شوخی های رزمنده ها، وقتی که تو یه جنگ شرکت نکنی و بهت بگن از اون جنگ خاطره بگو 😂😂😂😂 #راوی_خاطره #طنز 💠 #راهیان_نور_مجازی #دختران_مشکات #پاتوق_مجازی_دخترانه_مشکات @ka_meshkat

👆👆👆👆👆 ✅ #طنز شنبه بود که این پیام برام ‌اومد گرمه دیدن برنامه های کانال مشکات خوبم بودم ،دم دمای ظهر بود..... مثل برق رفتم کنار یخچال یکم بعد....دیدم یکی داره از پشت سر می زنه رو شونم... برگشتم نگا کردم دیدم مامانمه ....با دهان پر میوه گفتم مامان جون بفرما.... مامانم گفت: آخه دختر چیکار داری میکنی ؟ مگه تو روزه نیستی؟؟؟ 😳 چی روزه ؟😳 مامان 😳 ماماااااان ای واااااااای 😱😱😱 زودی هرچی میوه در فضای مبارک دهانم بود رو خالی کردم و دهانم رو شستم کم مونده بود بزنم زیر گریه گفتم ای وای مامان یادم نبود امروز روزه ام 😢 فکر کردم هنوز ماه رمضان نشده بگم این دوستم چی بشه که این پیام رو برام فرستاده 😕 مامانم گفت نگران نباش چون حواست نبود که روزه ای روزه ات باطل نیست ☺️ گفتم‌ جدی میگی مامان؟ وااااای خیالم راحت شد میخواستم‌گریه کنم😃 رفتم سراغ گوشی که به دوستم بگم این چی بود آخه برام فرستادی... که یه بار دیگه چشمم به پیام افتاد... کلی به خودم خندیدم که از ذوق خوردن میوه ها پیام رو خوب نخونده بودم 😁😁😁 پیام در واقع برای قبل ماه مبارک بوده یعنی پنج شنبه و جمعه 🙈🙈🙈 #دختران_مشکات #نهمین_پاتوق_مجازی_دخترانه_مشکات @ka_meshkat

امروز میخوایم یه کتاب #طنز خوشکل معرفی کنیم👌 هر چند مربوط به رده ی سنی نوجوانان هست اما هر چند سالت که باشه، با خوندن این کتاب، یه عالمه میخندی و انرژی میگیری😊😉

🌸🌿🌸 #یکشنبه_ها #معرفی_کتاب💗 #طنز این رمان را که داود امیریان نوشته و فضای آن طنزآمیز است، بخشی از ابعاد حماسه های رزمندگان غیور دفاع مقدس را در قالبی جدید بیان می کند و همین فضای جذاب برای نوجوانان موشکافی می شود😊 در این رمان ماجرای چند رزمنده روایت می شود که سرپرستی یک گردان قاطر را در دست می گیرند تا آذوقه و مهمات مورد نیاز عملیات رزمندگان را از این طریق به بالای کوه منتقل کنند😂😂 این اثر پس از کسب موفقیت های پی در پی در جشنواره های مختلف به ویژه دریافت جایزه کتاب فصل، در مراکز فرهنگی، هنری کانون پرورش فکری نیز از سوی مخاطبان نوجوان با استقبال گسترده ای روبرو شد. 📒 #گردان_قاطرچی_ها 📝 #نویسنده_داود_امیریان #دختران_مشکات http://eitaa.com/joinchat/611057667Cde6fe6cd16 ╭━═━⊰🍃🌹🍃⊱━═━╮ @ka_meshkat ╰━═━⊰🍃🌹🍃⊱━═━╯

#طنز 😁 ماجرای بیگودی های خواهر کاتبی حدودا ۱۸ یا ۱۹ ساله بودم ... من و چند نفر از خواهرا که پزشــکی میخوندیم، یشنهاد دادیم برای جبران نیروی پرستاری بریم بیمارستان های صحرایی ☺️ و ما چمدون رو بستیم و راهی جنوب شدیم 🚌 من تصور درستی از واقیعت جنگ نداشتم و کسی هم برای من توضیح نداده بود 🤓 و این باعث شد که یک کیف کااااملا دخترونه ببندم 💼 شبیه مسافرت های دیگه ام👌 و عضو جدانشدنی از خودم رو بذارم تو کیف 🎒 یعنی بیگودی هام 😉😌 و چند دست لباس و کرم دست و کلی وسایل دیگه ... غافل از اینکه جنگ، خشن تر از اینه که به من فرصت بده موهامو تو بیگودی بپیچم یا دستمو کرم بزنم ☹️ به منطقه جنگی و نزدیک بیمارستان رسیدیم ... نمیدونم چطور شد که کیف من و بقیه خواهرا از بالای ماشین افتاد و باز شد 😳😱🤯 و به دلیل باد شدیدی که تو منطقه بود 🌪 محتویاتش خارج شد و لباسا و بیگودی های من پخش شد تو منطقه 😩 ما مبهوت به لباسامون که با باد این ور و اون ور میرفتن نگاه میکردیم 😱🌪 و برادرا افتادن دنبال لباسا ما خجالت زده 🙈🙈🙈 برادرا بعد از جمع کردن یه کپه لباس اومدن به سمت ما دلمون میخواست انکار کنیم اما اونجا جنس مونثی نبود جز ما سه نفر که تو اون بیابون واساده بودیم 😶 بعد ... بیگودی هام دست یه برادر دیگه بود و خانما اشاره کردند که اینا بیگودی های خواهر کاتبیه 😰😤 از اون لحظه که بیگودی ها رو گرفتم، تصمیم گرفتم اونا رو منهدم کنم ... شب تو کیسه انداختم و پرت کردم پشت بیمارستان صبح یکی از برادرا اومد سمتم با کیسه بیگودی گفت در حال کیشیک بودن، این بسته ی مشکوک رو پیدا کردند، گفتن #بیگودی_های_خواهر_کاتبیه 😬😁😡 شب که همه خوابیدن ، تصمیم گرفتم چال کنم پشت بیمارستان صحرایی چال کردم و چند روز بعد یکی از برادرا گفت ما پشت بیمارستان خواستیم سنگر بسازیم، زمین رو کندیم، اینا اومده بالا گفتن اینا بیگودی های خواهر کاتبیه 😬🙃😩 و من  هر جور این بیگودی ها رو سر به نیست میکردم دوباره چند روز بعد دست یکی از برادرا میدیدم که داره میاد سمتم خواهر کااااااااتبی 📣 خواهر کااااااااتبی📣 بیگودی هاتون ... •••🌨☃☃☃🌨••• .•°°•.🏴.•°°•. 🏴 🏴 `•. ༄༅ #دختران_مشکات °•¸.•° http://eitaa.com/joinchat/611057667Cde6fe6cd16

وقتی یادت میاد فردا کنکور داری و چیری نخوندی 😤😂 #طنز