🚁
📚 *سیدعلی*
قرآن را بوسید و گذاشت توی قفسه. پاکت عکسها را از کشوی کتابخانه بیرون آورد و نشست روی زمین. سالها بود با خاطرات سیدعلی زندگی میکرد. همراه صوت زیبای قرآنش که بعد از ۲۲ سال هنوز توی گوشش مانده بود قرآن خط میبرد و اشک میریخت. خیلی وقتها هم با او حرف میزد.
حالا دوباره عکسها را چیده بود دور خودش. ردیف به ردیف. آنقدر محوشان بود که صدای بلند تلویزیون را نمیشنید.
با دیدن هرکدام از این عکسها میرفت و در خاطرهای جا خوش میکرد. روی بعضی از آنها دقیقههای طولانی خیره میماند و تا افشین صدایش نمیکرد حتی پلک هم نمیزد.
سالهای فراق، گوشههای چشمانش را چروک انداخته و سویشان را کم کرده بود؛ اما اینها ذرهای از شور و اشتیاق و برق شعفی که از بازگشت سیدعلی در نگاهش موج میزد را کم نمیکرد.
اولین عکسی که سیدعلی در دوران عقد برایش فرستاده بود را برداشت. عینکش را روی صورتش جابجا کرد. چشمانش را ریز کرد و مات عکس شد. جلوی هواپیمای جنگنده شکاری اف_۵ ایستاده بود و داشت به فریده لبخند میزد. انگار میخواست به او بفهماند که با همه علاقهای که به او دارد هیچ وقت از پرواز جدا نیست. چند بار هم فریده را برده بود توی هواپیما و به او گفته بود: «از اینجا به خدا نزدیکتری!»
عکس را بوسید و گذاشت زمین و عکس دیگری برداشت. سیدعلی بین شهید عباس بابایی و شهید مصطفی اردستانی ایستاده بود. خاطرات شیرین روزهای رفاقت سیدعلی با مصطفی برایش تداعی شد. روزهای تجرّد مصطفی و ارتباط خانوادگیشان، لبخند روی لبش نشاند. نگاهش قفل شد روی چشمان سیدعلی. استاد خلبانی که با شاگردانش رفیق بود. یاد روزی افتاد که برای کاری به دیدن خلبان بابایی رفته بود و او در فراق سیدعلی چقدر گریسته و در حالیکه اشکهایش روی میز میچکید به او گفته بود: «خانم هاشمی! اگر علی اینجا بود الان جایگاه من این نبود!»
و او دوباره به شجاعت و اقتدار سیدعلی افتخار کرده بود. برای فریده همین بس بود. اینکه همه سیدعلی را اینطور بشناسند.
اینکه سیدعلی اقبالی، جوانترین استاد خلبان تاریخ ایران و نخبه پروازی که در آغازین روزهای جنگ، با انهدام سکوها و تلمبهخانههای نفتی و نیروگاههای برق عراق، صادرات چند صد میلیون تنی نفت این کشور را به صفر رسانده و رعشه بر تن صدام ملعون انداخته بود. برای او شجاعت و جسارت علی مهم بود؛ نه نحوه اسارت و شهادتش. برای او هدف و راهی که از او یک جوانمرد واقعی مکتب حسینی ساخته بود مهم بود نه جنایت سبعانه صدام در بستن او به دو خودرو جیپ نظامی و حرکت دادن آنها در جهات مخالف و به دو نیم شدن پیکر سیدعلی که سالهای سال از همه مخفی مانده بود.
و حالا پس از سالها غربت علی، فریده داشت خودش را برای روز وصال آماده میکرد.
روزی که نشانهی به جای مانده روی استخوانهای سیدعلی، او را از نینوا و موصل به قلب تبدار فریده میرساند و در بهشت زهرای تهران مأوا میگرفت.
✍🏻رضوانه دقیقی، ۱۳۹۹/۹/۴
🌹
#سی_روز_سی_شهید_۱۱
#خلبان_شهید_سید_علی_اقبالی_دوگاهه
#دفاع_مقدس
https://eitaa.com/joinchat/2320302193C7143916c3f