#خاطرات_شهدا
فرمانده بدون پوتین!
یکی از نیروها آمده پیش سید احمد.
سید وقتی دید پوتینش پاره است. پوتینش را در آورد و به او داد.
رزمنده زیر بار نمی رفت و احمد اصرار داشت که من فرمانده تو هستم و فردا یک جفت نو می توانم برای خودم تهیه کنم.
وقتی دشمن پاتک کرد، ما سریع خودمان را به محل درگیری رساندیم. در همان حال چشمم به سید احمد افتاد. هنوز پا برهنه بود. روی آسفالت داغ و بیابان پر از خار و خاشاک به نیروهایش رسیدگی می کرد. بدون پوتین، بدون کلاه...
به جای کلاه هم حوله ای روی سرش انداخته بود که آفتاب کمتر بسوزاندش.
-شهید سید احمد هاشمی حیدری🕊
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✨با کمیته خادمین شهدا شهرستان یزد همراه شوید
🔸آیدی ما در ایتا
🆔@kademin_yazd
🔸آیدی ما در اینستاگرام
🆔khademyazd.ir
#خاطرات_شهدا
شما فکر کن!
توسط کومله ها ربوده میشه؛
یازده ماه اسارت و شکنجه...
سرش رو تراشیده بودن و تو روستاها میگردوندنش!
این همه شکنجه و شرط رهایی چه بود؟ توهین به امام خمینی :)!
نه ، توهین نکرد ، تا آخر ایستاد . . !
انقدر پای عقایدش ایستاد تا بعد از¹¹ماه اسارت با زنده به گور کردن ، شهیدش کردن!
ماهمبه این شهیده قولبدیم
اینطوری پای عقایدمون ایستادگی کنیم:))
-شهیده ناهید ۷۷فاتحی کرجو🕊
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✨با کمیته خادمین شهدا شهرستان یزد همراه شوید
🔸آیدی ما در ایتا
🆔@kademin_yazd
🔸آیدی ما در اینستاگرام
🆔khademyazd.ir
#خاطرات_شهدا
یه شب توی حرمامامرضا علیهالسلام
توسل کرد که چهارده قدم به سمت ضریح برداره و با هر قدم یک بیت شعر برای آقا امام رضا(ع) بگه...
قدم بر میداشت ، اشک هایش میریخت و زیر لب زمزمه میکرد:
قربون کبوترای حرمت امامرضا
قربون این همه لطف و کرمت امام رضا...
و نمیدونم با په اخلاصی این شعر رو گفت ؛
که تا دنیا دنیاست ؛ ورد زبون زائرای امام رضاست...
📚منبع: مجموعه یادگاران۲۴[کتاب شهید رجبی]
مداحِ شهید
-شهید غلامعلی جندقی (رجبی)🕊
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✨با کمیته خادمین شهدا شهرستان یزد همراه شوید
🔸آیدی ما در ایتا
🆔@kademin_yazd
🔸آیدی ما در اینستاگرام
🆔khademyazd.ir
[@yek_darsad_talaiii]
#خاطرات_شهدا
فرزند شهید نقل میکند:
همیشه پدرم دوست داشت توی خونهمون برای اهل بیت علیهمالسلام روضه بگیریم؛
ولی یادمه شب چهارم #محرم سال ۱۳۹۸ بود که با هم رفتیم هیئت!
همیشه توی روضه حسّ و حال قشنگی داشت و بلند بلند توی روضههای اهلبیت گریه میکرد،
ولی اون شب با این شعر مداح جلسه دلش رفت زینبیه!
نمیدونم چی گفتی باباجان که اینطور قشنگ امام حسین علیهالسلام خریدت...
هوای این روزای من هوای سنگره
یه حسّی روحمو تا زینبیّــــه میبَره
تا کِــی باید بشینــــم و خدا خدا کنم
به عکس صورت شهیدامون نگاه کنم
-شهید غلامحسن دهقان آزاد🕊
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✨با کمیته خادمین شهدا شهرستان یزد همراه شوید
🔸آیدی ما در ایتا
🆔@kademin_yazd
🔸آیدی ما در اینستاگرام
🆔khademyazd.ir
#خاطرات_شهدا
آقا سجاد اهل مطالعه و عاشق شهید #ابراهیم_هادی بود.
به هرکسی از دوستان می رسید یک جلد کتاب ابراهیم به او می داد و می گفت: «بخون بعد بهم برگردون ».
همیشه چند جلد کتاب تو ماشین همراه داشت و به صورت گردشی به دوستاش و آشناها می داد.
گاها خواننده کتاب از بس عاشق کتاب می شد که دیگه بازگشتی تو کار نبود و آقا سجاد اون کتاب رو به عنوان هدیه تقدیمش می کرد!
راوی: همسر شهید
-شهید سجاد طاهرنیا🕊
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✨با کمیته خادمین شهدا شهرستان یزد همراه شوید
🔸آیدی ما در ایتا
🆔@kademin_yazd
🔸آیدی ما در اینستاگرام
🆔khademyazd.ir
#خاطرات_شهدا
گفتیم حالا که درجه سرداری گرفته،
لابد با لباس ودرجه میرود محلکار!
فقط درجهها را زد روی لباس؛
با اصرار لباس را پوشاندیم به تنش و با
موبایلعکسگرفتیم.
شد تنها عکسش با درجهی سرداری!
به#حاجقاسم هم گفته بود:
این درجه را نمیزنم؛ با لباسبسیجی
آمدم پیش شما، تا آخرهم با همین
لباس با شما میمانم.
لباس بسیجی رابیشتردوستدارم...!
-شهید حسین پورجعفری🕊
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✨با کمیته خادمین شهدا شهرستان یزد همراه شوید
🔸آیدی ما در ایتا
🆔@kademin_yazd
🔸آیدی ما در اینستاگرام
🆔khademyazd.ir
#خاطرات_شهدا
پدر نداشت.
از کسی هم حساب نمی برد.
مادر پیرش هم کاری نمی توانست بکند. اشک می ریخت و برای فرزندش دعا می کرد: (خدایا پسرم را ببخش، عاقبت به خیرش کن. خدایا پسرم را از سربازان امام زمان (عج) قرار بده.)
دیگران به او می خندیدند!
اما او می دانست که سلاح مومن دعاست. کاری نمی توانست بکند الا دعا.
زندگی شاهرخ در غفلت و گمراهی ادامه داشت. تا اینکه دعاهای مادر پیرش اثر کرد. مسیحا نفسی آمد و از انفاس خوش او مسیر زندگی شاهرخ تغییر کرد...
بهمن ۱۳۵۷ بود. شب و روز می گفت:فقط امام، فقط خمینی (ره). وقتی در تلویزیون صحبت های حضرت امام پخش می شد، با احترام می نشست.
اشک می ریخت و با دل و جان گوش می کرد.
می گفت: عظمت را اگر خدا بدهد، می شود خمینی. با یک عبا و عمامه آمد.
اما عظمت پوشالی شاه را از بین برد.
-شهید شاهرخ ضرغام🕊
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✨با کمیته خادمین شهدا شهرستان یزد همراه شوید
🔸آیدی ما در ایتا
🆔@kademin_yazd
🔸آیدی ما در اینستاگرام
🆔khademyazd.ir
#خاطرات_شهدا
دوست دارم اینطوری شهید بشم!
می خوابید و چشم هایش را نیمهباز روی هم می گذاشت.
لبخندی روی لبش می آورد و می گفت:
"دوست دارم این طوری شهید بشم.
نمیخوام موقع شهادت، چهرهم غمگین باشه و دیگران با دیدن چهرهی من، خوفی از شهادت در وجودشان احساس کنند."
شب قبل از عملیات، وارد چادر فرماندهی گروهان شدم.
به اتفاق شهید بهمنی دراز کشیده بودند تا مرا دیدند با لبخندی زیبا گفتند:
"فردا شب اینطوری میخوابیم"
شب بعد وقتی به جنازه ی عیسی نگاه می کردیم با همان لبخندی که خودش دوست داشت به شهادت رسیده بود.
بهمنی هم همانطور که خودش پیشبینی کرده بود جنازهاش را چند ساعت قبل از جنازه ی عیسی از آب گرفتیم.
راوی: آقای ابراهیم شمسی همرزم
-شهید عیسی حیدری🕊
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✨با کمیته خادمین شهدا شهرستان یزد همراه شوید
🔸آیدی ما در ایتا
🆔@kademin_yazd
🔸آیدی ما در اینستاگرام
🆔khademyazd.ir
#خاطرات_شهدا
روز اربعین یکی از دوســتان حسین آقا که به کربلا مشـــرف شده بود،
تماس تصویری گرفت و
از حسین آقا درباره سوغاتی سوال کرد.
حسین آقا کمی شوخی کرد و گفت:
خودت میدانی من چه میخواهم مهر و تسبیح که در همه خانهها هست...
دوستش منظورش را متوجه شد و گفت:
میدانم که شهادت را میخواهی.
حسین آقا تکه کلام معروفش را گفت که
آقا سید زدی تو خال...!
-شهید حسین تقیپور🕊
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✨با کمیته خادمین شهدا شهرستان یزد همراه شوید
🔸آیدی ما در ایتا
🆔@kademin_yazd
🔸آیدی ما در اینستاگرام
🆔khademyazd.ir
#خاطرات_شهدا
وسط راه بچهای دوساله را دیدیم که به زائرها آب می داد.
با دیدنش گل از گل مهدی شکفته بود.
رفت با او عکس گرفت.
گفت: انشاءالله خدا چنین بچه ای بهمان بدهد سال دیگر با اوبیاییم اربعین...
نزدیک کربلا از یکی از موکب ها جارو گرفت و شروع به کار کرد.
جارومیکرد و می گفت:
این ها خاک قدم های زائر هایکربلاست.
بردارید برای قبر هایتان...!
-شهید مهدی نوروزی🕊
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✨با کمیته خادمین شهدا شهرستان یزد همراه شوید
🔸آیدی ما در ایتا
🆔@kademin_yazd
🔸آیدی ما در اینستاگرام
🆔khademyazd.ir
#خاطرات_شهدا
دریک شب سرد و پربرف زمستان
ساعت یک نیمه شب باموتور سیکلت به منزل آمد.
موتور را گذاشت و گفت:
باید زود خودم را به ترمینال برسانم و بروم جمکران و صبح زود برگردم
بروم مدرسه سرکار.
پدرم گفت:
یک شب دیگر برو در این شب وسیله سخت پیدا می شود.
سید محمود گفت:
من نذر کردهام چهل بار شب های سه شنبه به جمکران بروم. چند جلسه مانده، امشب خیلی کار داشتم نتوانستم زودتر بروم؛
امشب شب سه شنبه است باید حتما بروم.
او رفت و صبح زود هم سرکارش حاضر بود.
روزی از او پرسیدم چه نذری کرده بودی که چهل شب سه شنبه ها بدونه وقفه باید حتما بروی جمکران؟
گفت: «نذر کردم شهید بشوم.»
این مطالب راکه میگویم بغض گلویم را گرفته و چشمانم اشکبار شده چون بعد از اتمام چهل شب رفتن به جمکران به زودی به
آرزویش که شهادت بود رسید...
راوی: خواهرشهید
-شهید سیدمحمود افتخاری🕊
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✨با کمیته خادمین شهدا شهرستان یزد همراه شوید
🔸آیدی ما در ایتا
🆔@kademin_yazd
🔸آیدی ما در اینستاگرام
🆔khademyazd.ir
#خاطرات_شهدا
رضا نوجوانی از همدان بود؛ یتیمی که بیکس بزرگ شد و دلش را به جبهه سپرد.
بعد از عملیات فتحالمبین، مبلغی بهعنوان حقوق یا پولتوجیبی میان رزمندگان تقسیم کردند.
رضا گفت: «من رفتم!»
پرسیدم: «کجا؟»
گفت: «یک عمره آرزوی زیارت امام رضا(ع) را داشتم اما هیچوقت شرایطش جور نشد. حالا میروم مشهد.»
به او گفتم: «رضا! عملیات دیگری پیش رو داریم. اگر بروی، به عملیات نمیرسی.»
لحظهای درنگ کرد و بعد گفت: «باشد... بعد از عملیات میروم.»
و ماند؛
اما در عملیات آزادسازی خرمشهر به شهادت رسید و زیارت آقا در دلش ماند...
پیکر شهدا را از اهواز با هواپیما به شهرهایشان منتقل کردند.
برای تشییع رضا به همدان رفتیم، اما...خبری از پیکرش نبود!
روز بعد از مشهد تماس گرفتند:
-پیکر شهیدی به نام رضا سلیمانی اشتباهاً به مشهد منتقل شده،
در حرم مطهر امام رضا(ع) طواف داده و سپس به همدان ارسال میشود.
آنجا بود که فهمیدم؛ امام مهربان، دلش برای این نوجوان عاشق تنگ شده بود...
-برگرفته از کتاب کبوتران حرم،
اثر گروه شهید هادی
-شهید رضا سلیمانی🕊
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✨با کمیته خادمین شهدا شهرستان یزد همراه شوید
🔸آیدی ما در ایتا
🆔@kademin_yazd
🔸آیدی ما در اینستاگرام
🆔khademyazd.ir