گفت: یا زهرا و در را کند، از جا، بیدرنگ
در، میان دست حیدر، هر دو لشکر در سکوت
قلعهی بیدر، علی گویان و خیبر در سکوت
گاه لشکر، دست حیدر را تماشا میکنند
گاه آن دیوارِ بیدر را تماشا میکنند
بَه! به این مولا و در را در هوا چرخاندنش
قلعهها مسحور آن «اِنّا فَتَحنا» خواندنش
قلعهها حیران شدند و خیبریها، حیدری
یافتند آنجا درِ توحید را، در بیدری...
خودمون دست و پای خودمون بستیم، نشستیم یه کنج هِی زیر لب میگیم
خدایا میشه انقدر مارو بازنده ی نفسمون نکنی؟(:
خستگی ِ مطلق از سیاهی
از وهم و سرزنش
از غفلت و سازش
سازش با نفسی که قفل شده تو این محفلِ نفرین شده.