رهبر انقلاب به خواندن دعای هفتم صحیفه سجادیه توصیه کردند
برای برداشتن سایه ویروس کرونا از روی کشور و دعا برای تمامی جهان 💚
#رمضان-مهدوی
#کرونا
التماس دعای فرج🙏
❤️⚡️@kafehdokhtarone
❤️بسم رب العشق❤️
نام رمان: دو روی سکه
نامنویسنده:نامعلوم
تعدادقسمتها:۱۳۴
برای سلامتی امام زمانمون و همچنین نویسنده رمان نفری ۱ صلوات بفرستید❤️
#ادمین_نوشت
❤️⚡️@kafehdokhtaroneh
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃
🍃
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_سی_یکم
چشماش از تعجب از حدقه در آمد با بهت گفت:
- به خدا شما اشتباه می کنین من اصلاً منظورم این نبود که خونواده شما...
- لطفاً نگه دارید.
- اجازه بدید توضیح بدم
- به حد کافی شنیدم، حداقل احترام عمه مرحومتون را داشتید؟!
- عمه چیه؟ من اصلاً نمی فهمم شما چی میگن؟ من چیکار به اون خدابیامرزها دارم.
- شما همین الان تمام فامیل من رو مسخره کردین!
- من؟!
- آره شما!
- من چیکار به فامیلاي شما دارم؟
- تمام انتقادات شما از من و بستگانم بخاطر حسادته!
با ناراحتی که در کلامش موج می زد گفت:
- حسادت به چی؟
خب معلومه حسادت به ثروت و موقعیت اجتماعی اونها، که شما ندارین!
بـا ایسـتادن ناگهـانی ماشـین متعجـب شـدم و بـا نگرانـی بـه علیرضـا نگـاه کـردم. از فکـر ایـن کـه مـی خواهد مرا با لگد بیرون بی اندازد وحشت زده گفتم:
- چرا نگه داشتین؟
سرد وخشک و بی روح گفت:
- رسیدیم.
با دلخوري از ماشین پیاده شدم و به طرف باغ رفتم. صدایش به من رسید که گفت:
- اگه فکر می کنیـد مـن بـه شـما و خونوادتـون تـوهین کـردم، همـین جـا ازتـون عـذرخواهی مـی کـنم .
مـن از بسـتگانت انتقـاد کـردم ولـی قصـدم تـوهین نبـود. مـن کـی باشـم کـه بخـوام راه و رسـم زنـدگی کردن را به دیگران یاد بدم.
- دیدم. شما خیلی بی انصافید!
از برخـوردم بـا علیرضـا نـادم و پشـیمان بـودم. احسـاس دختـر بچـه ي کلـه شـق و لجبـازي را داشـتم که مدام پایش را بر زمین می کوبید و فقط حرف خودش را تکرار میکرد!
همـه در آلاچیـق جمـع شـده بودنـد. عمـه فـرنگیس و فتانـه و پسـرکوچک فـرزین؛ دانیـال! زن جدیـد فرزین هم کماکان در فرانسه مانده و هنوز در قهر بسر می برد!
عمه فروغ هم بـه اتفـاق پسـر و عـروس و دختـرش آمـده بودنـد طبـق معمـول همسـرش کـار را بهانـه کرده و نیامده بود.
علاوه برآنها خواهر زریـن خـانم بـا دو دختـرش نونـا و آنـا آمـده بـود . یـک بـه یـک احوالپرسـی کـردم و همان طور با مانتوي کتان زیتونی و شال مشکی ام در آلاچیق کنار عمه فروغ جاي گرفتم.
- راستی چرا پسرها نیومدن؟
قبل از اینکه جواب زن عمو را بدهم. صداي فرزین بلند شد!
- سهیلا با ما نیومد. رفتیم دنبالش، اما افتخار همراهی ندادن!
فرزین لبخند زنان به جمع ما پیوست. و خطاب به من ادامه داد:
- حالا دیگه ما غریبه شدیم جناب پسردایی فامیل!
بعد هم دستش را به طرفم دراز کرد و با صمیمت گفت:
- خوبی؟
بـا تردیـد بـه دسـتش کـه بـرا ي فشـردن دسـتم در هـوا معلـق مانـده بـود و سـپس بـه چشـمانش نگـاه کردم او هم گیج و حیرت زده با چشمانی پر از سؤال نگاهم می کرد.
از دســت دادن منصــرف شــدم و فقــط لبخنــد ملیحــی زدم! فــرزین متوجــه نیــتم شــد . دســتش را
انداخت و ابروهایش را بالا برد و گفت:
- اینجورایاست؟!
**
#ادامه_دارد
🍃
🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
❤️⚡️@kafehdokhtarone