🌹به نام خدا🌹
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_اول
بله؟
- سلام سهیلا جان، کجایی؟
- ســلام زن دایــی جــون، ببخشــید کلاســم کمــی طــول کشــید الان راه مــی افــتم، گفتــین میــدان
بهارستان کوچه میخک، پلاك 35؟
- آره عزیزم، الان دانشگاهی؟
- بله.
- به علیرضا می گم بیاد دنبالت.
با دستپاچگی گفتم:
- نه، نه، اصلاً، زحمتشون می شه، خودم میام.
- با ماشین می آد سهیلا جون، پیاده که نمی خواد بیاد! قرار شد تعارف با هم نداشته باشیم ها!
از اصرار زن دایی کفري شدم و زیر لب غر زدم: «اَه، این زن دایی هم چقدر گیره!»
- چیزي گفتی سهیلا جون؟
واي چه گوشهاي تیزي داشت!
- من؟! نه! راستش من هنـوز یـ ه کـم د یگـه کـار دارم معلـوم ن یسـت کـ ی تمـوم بشـه، بـرا ي همـ ین نمـ ی
خوام مزاحم پسردایی بشم!
- باشه هر طور مایلی، پس منتظرت هستیم فعلاً خداحافظ.
- خداحافظ.
نفس عمیقـ ی کشـ یدم و تکیـ ه دادم بـه ن یمکـت، بـا خـودم گفـتم : «فرمانیـ ه کجـا بهارسـتان کجـا !» نگـاه ی
بـه اطـراف کـردم وجـود دختـر و پسـر جـو ان بـر روي یکـی از نیمکـت هـاي پـارك تـوجهم را جلـب
کــرد! ظــاهراً در همــ ین چنــد دقیقــه اي کــه بــا زن دا یــی مشــغول صــحبت بــودم آمــده بودنــد . در
احوالشون کنجکاو شدم، هر از گاهی پسر حرفی می زد و دختر از خنده ریسه می رفت.
درســت شــبیه مــن و بهــزاد ! آن روزهــا خــودم را جــزو خوشــبخت تــر ین آدمهــاي روي زمــین مــی
دانسـتم، امـا صـد حیـف کـه تمـام آن خاطرات شیرین بیکباره تبدیل به کابوس سیاهی خواهدشدکه هنوزهم رهایم نخواهدکرد
#ادامه دارد
❤️⚡️@kafehdokhtarone
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃
🍃
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_هفتم
-حرفـاي پشـت در... و اینکـه مـن بـدون شـما رفـتم روي تختـون خوابیـدم. مـی دونیـد مـن اصـلاً آدم فضولی...
ناگهان میان حرفهام با تعجب گفت:
- منظورتون چیه که بدون من رفتین توي تختم...
متعجــب نگــاهش کــردم تــا گوشــهایش ســرخ شــده بــود . بعــد در حــالی کــه بــا صــدا یی کــه از فــرط نخندیدن میلرزید گفت:
- با اجازه
و با عجله به سمت اتاقش رفت و من را مات و مبهوت تنها گذاشت؟!
اخمهـام درهـم شـد. چـرا اینطـوري کـرد؟ کجـاي حـرفم خنـده دار بـود؟ امـا ناگهـان یـه چیـزي مثـل برق توي ذهنم اومد، اي واي من گفتم: «بدون شما رفتم خوابیدم.»
«خدایا من چرا این قدر خرفت و کودن شدم؟!»
- سهیلا! علیرضا کجا رفت؟
- رفت اتاقش.
- وا، چه زود می خـواد بخوابـه ! تـو هـم بـرو مـادر طبقـه بـالا، اتاقـت آمـاده اس، کـم و کسـر داشـتی بـه خودم بگو.
.
.
.
.
.
حــدود یــک مــاه از حضــورم در خانــه دایــی اســد مــی گذشــت، هرچــه بیشــتر در کنــار آن هــا بــودم، علاقه ام به آنهـا بیشـتر مـی شـد . از تعـاریفی کـه پـدر و مـادر از روح یـات و اخلاقیـت آنهـا مـیکردنـد
و البتـه برخـورد آنهـا در شـب پـر مـاجرا کـه بـه خـوبی بـه یـاد دارم، همیشـه فکـر مـیکـردم بـا آدم هـاي امـل و خشـک مـذهب و بـه قـول پـدرم خرافـاتی طـرف هسـتم. امـا در ایـن مـدت کـم، متوجـه چیزهایي شده بـودم کـه مـن را دچـار شـوك بزرگـی کـرده بـود . مـن نـه تنهـا از نـوع زنـدگی آنهـا بـدم نمی آمـد، بلکـه مـدل زنـدگی آن هـا را بـه مـدل زنـدگی خودمـان تـرجیح مـی دادم؛ نـوعی آرامـش در زندگیشان بود که من قبلاً تجربه نکرده بودم.
خانـه دایـی از دانشـگاه دور بـود و مـن بـراي رسـیدن بموقـع بـه کـلاس هـایم، مجبـور بـودم صـبح زود بیــدار شــوم. بــا دیــدن ســاعت نــه و پنجــاه دقیقــه فهمیــدم خیلــی دیــر کــردم و بایــد خــودم را بــراي جـواب دادن بـه غرغرهـاي المیـرا آمـاده مـی کـردم. صـداي زنـگ گوشـی بلنـد شـد بـا دیـدن شـماره المیرا تندتر قدم برداشتم.
- بله؟
- بله و بلا، کجایی؟
- ســلامت رو خـوردي بــی ادب؟... الان دقیقــاً تــو دانشـگاه، کنــار ثریــا، رو بــه روي یــه دختــر اخمــو و دمغ ایستادم. سرت رو بالا کن من رو می بینی.
بـا دیـدن مـن بـه سـرعت مکالمـه را تمـام کـرد . واي کـه ایـن المیـرا چقـدر اقتصـادي بـود!
*
#ادامه دارد
❤️⚡️@kafehdokhtarone
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃
🍃
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_شصتم
رفتـار علیرضـا هـم بهتـر نبـود بعـد از آن شـب بـا مـن سـر سـنگین شـده بـود، دایـم سـگرمه هـایش درهم بود حتی جـواب سـلامم را بـزور مـی داد، وقتـی هـم کـه بـا او همکـلام مـی شـدم آنقـدر سـربالا و مختصـر جـوابم را مـی داد کـه پشـیمانم مـی کـرد کـه اصـلاً چـرا بـاب گفتگـو را بـازکرده ام . دانشـگاه هم تنها بودم المیرا با من قطع رابطه کرده بود. و من روز به روز تنهاتر می شدم.
بـالاخره روز موعـد فـرا رسـید. اوایـل تیـر خـانواده بهـزاد بـه خواسـتگاري آمدنـد. بـراي آخـرین بـار خــودم را در آینــه برانــدازکردم؛ کــت و دامــن ســفید مــادرم، کــه پــدر چنــد ســال پــیش از آلمــان خریده بود را بـا کمـک زن دایـی تنـگ کـردم و بـه همـراه یـک شـال قهـوه اي پوشـیده بـودم . آرایـش
ملایمی هم داشـتم، و بـه چهـره ام خیـره شـدم . چـرا امشـب خوشـحال نبـودم؟ چـرا نتونسـتم تـو ي ایـن مـدت بـه بهـزاد بگـم نمـی خـوام باهـات ازدواج کـنم، چـرا گذاشـتم کـار بـه اینجـا برسـه؟ حـالا بـرايپشیمونی خیلی دیره بیست نفر اون پایین منتظرمنن با صداي در به خودم آمدم.
- بله ؟
تهمینه وارد شد و سر تا پایم را دید زد و نگاهی از روي تحسین بهم انداخت.
با لبخند کم حالی گفتم:
- چطور شدم؟
- اگـه یـه لبخنـد مهمـون لبـت کنـی، بیسـت مـی شـی از بـس خوشـگل شـدي قیافـه اون دو تـا خـواهر شوهرت دیدنیه، با اون دماغهاي عقابیشون!
تهمینـه اداي بهنــاز و بهــاره را درآورد و باعــث خنــده ام شــد . بــا خروجمــان از اتــاق علیرضــا نیــز هــم زمـان بـا مـا درحـالی کـه چنـد تـا بشـقاب میـوه خـوري دسـتش بـود بیـرون آمـد بـا دیـدن مـا سـلام
مختصری کرد .
#ادامه دارد
🍃
🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
❤️⚡️@kafehdokhtarone
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃
🍃
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_شصت_و_یکم
تهمینـه کــه فهمیــد علیرضــا از آنهـا خجالـت مــی کشــد بــراي اینکـه ســر بـه ســرش بگذارد گفت:
- ان شااالله شیرینی عروسی شما آقاي دکتر!
با خشکی گفت:
- خیلی ممنون.
و به سرعت رفت، تهمینه از رفتار علیرضا جا خورد و گفت:
- ایـن چـرا ایـن جــوري کـرد؟ همـه مردهـا از اســم عروسـی لپاشـون گـل مــی انـدازه و نیششـون تـا بناگوش باز می شه، اینکه ناراحت شد!
دلـم بـرایش سـوخت. چـرا سـکوت کـردي؟ شـاید اگـر تـو ذره اي از علاقـه اي کـه ادعـایش را داري
نشـانم مـی دادي هرگـز بـه بهـزاد برنمـیگشـتم. امـا تـو فقـط سـکوت کـردي اگـر آن شـب بـا گـوش هاي خـودم نمـی شـنیدم، اصـلاً علاقـه ات را بـه خـودم بـاور نمـی کـردم . امـا هـر چـه هسـتی بـرا ي مـن محتـرم و عزیـزي امیــدوارم خوشـبخت باشــی. بایـد تمـام افکـارم را دربـاره علیرضــا دور مـی ریخــتم.
اکنـون مـی رفـتم همسـر مـرد دیگـري شـوم و فکرکـردن بـه علیرضـا از نظـر مـن خیانـت بـه همسـرم بود.
بـا ورودم بـه پـذیرایی، همـه بـرایم کـف زدنـد. لبخنـدي مهمـان لـبم کـردم و از همـه تشـکر کـردم و رو بــه روي بهــزاد کنــار تهمینــه نشســتم. چشــمان بهــزاد برقــی زد و لبخنــدي زد. بــه جــز خــانواده
بهــزاد، عمــه فــرنگیس و فتانــه و خــانواده عمــو فــرخ بــدون رهــام و خــانواده عمــه فــروغ بــه جــز هوشـنگ شـوهر تهمینـه کـه بـه اتفـاق مـادرش بچـه داري مـی کردنـد، بقیـه آمـده بودنـد.
#ادامه دارد
🍃
🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
❤️⚡️@kafehdokhtarone